خاطرات حمید نیلوفر ( بخش پنج)
اگر تعصبات جنسی دارید از خواندن خاطرات صرفنظر کنید.
بخش پنج
جهنم زنان
جهنم زنان یعنی شرایط زنان در افغانستان. موضوع اصلی مورد بحث من در اینجا سرگذشت خودم و شرایط همجنسگرایان در افغانستان میباشد. اما برای اینکه بتوانم موضوع اصلی را بهتر به تصویر بکشم و ادعای خودم را در مورد شرایط همجنسگرایان در افغانستان ثابت کنم، لازم دانستم که اولاً شرایط زنان را باید توضیح بدهم و سپس با در نظر داشت اهمیت، کثرت و محبوبیت در تمام عرصههای جامعه افغانی و جامعه جهانی شرایط همجنسگرایان را با شرایط زنان مقایسه کنم تا مردم ببینند که در افغانستان چقدر وحشت است و حدس بزنند که همجنسگریان در آنجا چه میکشند و بر سر آنها چه میگذرد.
فاجعه زن در افغانستان بسا عمیقتر از آن است که مردم دنیا در مورد آن فکر میکنند و فقط به گفتن هم نمیشود که درد زنان افغان را حس کرد و یا به درک دیگران رساند. زیرا که آدم درد و عذاب را فقط در بدن خودش حس میکند و از آن رنج میبرد و بس. اگر زن را در افغانستان با اسیر جنگی مقایسه کنیم، شرایط زن بدتر از اسیر جنگی اگر نباشد بهتر هم نخواهد بود. من نمیدانم که در اینجا حکایت تراژدیهای زنان افغان را از کدام یکی از بدبختیهای آنها شروع کنم. از اینکه من در اینجا در قالب داستان نویسی به موضوعات پرداختهام، ترجیح دادم که به ترتیب زمانی انواع فجایع گوناگون را با مثال چشمدیدهای خودم به تصویر بکشم.
حرمت انسانی زن
در افغانستان بیشتر از هفتاد درصد خانوادهها زنان بخاطر سوءِ تفاهمات جزئی و همچنان موضوعات کوچک مادی بیرحمانه کتک میخورند.
یازده - دوازده سالم بود و آغاز فصل بهار بود. در خانه خاله و داییهایم مینشستیم. در خانهای که مینشستیم دو تا اطاقش را هم به یک مستأجر تاشقرغانی کرایه داده بودند. آغاز فصل بهار و فصل نهال کاری بود، چند تا نهالهای درخت را از دهکده آورده بودیم و داخل حیاط خانه کاشته بودیم. یک روز متوجه شدم که دو سه تا از آن نهالها از جا کنده شده و جایی آنها خالیست. بعد دیدم که نهالها شکسته و ساقه و ریشههای آنها جدا - جدا دم در خانه همسایه تاشقرغانی افتاده است. از دیدن شکسته آنها غمگین شدم چون دوباره امکان کاشتن آنها وجود نداشت. نام دختر همسایه بسبانو بود. مستانه، خواهر کوچکم به من گفت «نهالها را پدر بسبانو کنده است.»
من دلم آتش گرفت که چرا نهالها را کنده است و چرا شکستانده است.
پرسیدم «چرا کند و چرا شکستاند؟»
«بسبانو را با آنها زد.»
«چرا بسبانو را زد؟»
«نمیدانم که چرا زد. یک طوری زد که هر قدر جیغ میزد و گریه میکرد، باز هم رهایش نمیکرد و میزد.»
البته ما هم در خانه از بزرگان کتک زیاد میخوردیم، اما به مجردی که گریه را سر میدادیم، از کتک زدن دست بر میداشتند و دیگر نمیزدند. این موضوع برای ما بیاندازه وحشتناک بود، که در حالیکه آدم از دست کسی کتک بخورد و حتی گریه را هم سر بدهد، او باز هم از زدن دست بر ندارد و به زدن ادامه بدهد.
من در جواب به مستانه گفتم «جهنم که زد! چرا با درختان ما زد؟»
«نمی دانم که چرا.»
«چرا از شاخه درختان بزرگ نکند که درختان کوچک را از ریشه کند؟»
«نمی دانم چرا.»
دو سه روز بعد بسبانو، دختر همسایه را دیدم و ازش پرسیدم «پدرت درختان ما را از اینجا کند و ترا با آنها زد؟»
«بلی، آنقدر زد که تمام بدنم کبود کبود شده است.»
«چرا درختان ما را از ریشه کند؟»
«کاش درختان را نکاشته بودید، اگر نکاشته بودید مرا اینقدر نمیزد.»
«چرا درختان ما را از ریشه کند؟»
«وای حمید! باورت نمیشود که تمام بدنم کبود شده است؟ تمام بدنم الان درد میکند.»
«چرا زد؟»
«پدرم خانه نبود یک سینی از دست مادرم به زمین افتاد و شکست، وقتی که پدرم آمد و دید که سینی شکسته است، پرسید سینی چرا شکسته، مادرم در جوابش گفت سینی از دست بسبانو افتاد و شکست، بعد از آن پدرم آمد، درختان شما را کند و با آنها مرا آنچنان زد که تمام کمر و پاهایم کبود کبود شده است.»
«پس تو چرا نگفتی که سینی از دست من نیافتاده و از دست خودش افتاد؟»
«اگر میگفتم خودش را میزد.»
«وای! مادرت را هم کتک میزند؟»
«پس چه! خیال کردهای که نمیزند! تا حالا چند بار مادرم را آنچنان زده است که حتی نمیتوانست از جا بلند شود. به همین خاطر دیگر هر گناهی که باشد من قبول میکنم که مرا بزند، اما مادرم را نزند. این دومین بار است که من بخاطر گناه مادرم این طوری کتک خوردم.»
وقتی که گفت مادرم را هم کتک میزند، من تعجب کردم که یک زنی که ۳۵ − ۴۰ سال سن داشته باشد و هنوز هم کتک بخورد. البته بعدها که در دل سنت و فرهنگ افغانستان روز بروز بزرگ شدم دیگر کتک خوردن زنان برایم کاملاً عادی شد. در مورد کتک خوردن زنان در افغانستان چندین مورد خاطرات وحشتناکتر از این هم به یاد دارم، اما از اینکه عقده نهالها تا حالا در دلم مانده است، این خاطره را با همین جزئیاتش خواستم که تعریف کنم. زن همسایه همیشه بخاطر مسایل جزئی از قبیل آشپزی و کیفیت غدا، کارهای خانه وغیره ترس داشت که مبادا امروز شوهرش خانه بیآید و او را کتک بزند و بعضی وقتها کتک هم میخورد. مادرم، مادربزرگم و خالهام همیشه بخاطر او غصه میخوردند و برایش تأسف میکردند.
قانون طلاق
در افغانستان مرد میتواند که بدون هیچ دلیل و علتی زنش را طلاق بدهد، حتی اگر زن هیچ گناهی هم نداشته باشد. اما زن به هیچ عنوانی نمیتواند که از شوهرش طلاق بگیرد، حتی اگر شوهرش هرگونه سوءِ استفادهای از وی بکند.
سیزده - چهارده سالم بود. از مردم دهکدهمان مردی به نام پویا زنی داشت به نام نرگس. پویا و نرگس شش - هفت سالی شده بود که با یکدیگر ازدواج کرده و صاحب دو فرزند شده بودند. هر دوی آنها از زندگی با یکدیگر کاملاً راضی بودند و هیچ سوءِ تفاهمی بین آنها وجود نداشت. اما تنها آنچه که بین آنها را به هم میزد، مداخله گری خواهران پویا بود، که نمیخواستند نرگس در آرامش بماند. از اینکه اکثر زنان افغان بیسواد و خانه نشین هستند و هیچ سرگرمیای ندارند، برای اینکه خودشان را سرگرم کنند اکثراً به جان یکدیگر میافتند و مادرشوهران و خواهرشوهران با عروسان از ضرر رساندن به یکدیگر لذت میبرند. خواهران پویا دایماً میکوشیدند که نرگس را از چشم پویا بیاندازند و با بهانههای گوناگون هر روز نزاعی راه میانداختند تا نرگس را مورد سرزنش قرار بدهند. چندین بار به نرگس تهمت دزدی بستند و به پویا میگفتند که نرگس از خانه هر چیزی را میدزدد و به خواهر و برادرانش میدهد. اما شاید که ادعایی آنها هیچگاه صحت نداشته بود. حتی بعضاً خود آنها لوازم را از خانه بیرون میانداختند یا به گداها و مردمان دیگر بخشش میکردند، تا لوازم را از خانه ناپدید کنند و دستاویزی بسازند که به نرگس تهمت دزدی ببندند. خود آنها همیشه پول را از جیب پویا میدزدیدند تا پویا فکر کند که نرگس پول را دزدیده است. به پویا میگفتند که نرگس دزد است، هیچ دلبستگیای به تو ندارد و هیچگاه برای تو زن نخواهد شد؛ پس بهتر است که طلاقش را بدهی تا بیشتر از این زندگیت را داغان نکند. با این همه حال پویا هنوز نرگس را دوست داشت و هر دوی آنها از زندگی با یکدیگر لذت میبردند. خواهران پویا دایماً در تلاش بودند تا کاری کنند که پویا نرگس را طلاق بدهد و از تنگنظری و فتنهگری هیچگاه خسته شدنی نبودند، زیرا آنها در زندگی هدف و سرگرمی دیگری نداشتند و با همین فتنهگری برای خودشان هدف و سرگرمی ساخته بودند. بالاخره یک روزی پویا پول زیادی را که تمام داراییاش را تشکیل میدهد در خانه میگذارد. خواهرانش برای اینکه به زنش تهمت دزدی ببندند، تمام پول را بر میدارند و زنش را به دزدی متهم میکنند. پویا روی آن پول حساب باز کرده بود، میخواست که با آن کسب و کاسبیای راه بیاندازد و زندگیش را بچرخاند. بناءً از گم شدن آن بیاندازه نومید و غمگین میشود. اما نمیداند که دزد آن کیست، آیا دزد زنش است یا اینکه خواهرانش؟ موضوع گم شدن پول در خانواده آنها به یک منازعه و بگو مگو تبدیل میشود. خواهران پویا هر روز به او میگویند که چرا زودتر طلاق نرگس را ندادی؟ اگر زودتر طلاقش را میدادی پولت گم نمیشد. هنوز هم اگر میخواهی که در آینده صاحب خانه و زندگی شوی، طلاقش را بده تا بیشتر از این زندگیت را داغان نکند. اما زنش در جواب میگوید که پول من و شوهرم فرقی ندارد، من پول خودم را چرا باید بدزدم؟ جر و بحث بر سر اینکه دزد پول کی است، تا سه - چهار ماه دوام میکند. خواهران پویا میخواهند ثابت کنند که دزد پول به غیر از نرگس هیچ کس دیگری نیست و شروع میکنند به تحقیق تا دزد را با مدرک شناسایی کنند. بالاخره یک زن بجا رسیده (زن روحانی) را در شهر پُلِخمری پیدا میکنند. از دهکده تا شهر پلخمری با مینی بوس پنج ساعت راه است. زن بجا رسیده با طلسم و دعا روح دزد را پیش خودش حاضر میکند تا دزد دزدیش را اعتراف کند. وقتی که روح دزد را حاضر میکند، فقط خودش میتواند که آنرا ببیند و بچههای زیری هفت سال، اما بزرگترها نمیتوانند که آنرا ببینند. زن بجا رسیده به مردم گفته است که بزرگترها قادر به دیدن روح نیستند، فقط بچههای هفت سال و زیری هفت سال میتوانند که آنرا ببینند و بس. روح دزد را طوری به بچه هفت ساله نشان میدهد که روی ناخنش یک مادهای را میریزد که ناخنش به آیینه تبدیل میشود و بچه هفت ساله میتواند که روح دزد را در آیینه ناخنش ببیند و از او بپرسد که آیا تو دزد هستی و آیا تو پول فلان کس را دزدیدهای؟ روح دزد با زبان حرف نمیزند، اما با تکان دادن سر تأیید میکند که بلی من دزد هستم و پول فلان کس را من دزدیدهام. زن بجا رسیده به خواهران پویا گفته است که یک بچه هفت ساله را با خود بیآورند تا او روبروی آنها روح دزد را به بچه هفت ساله نشان بدهد. در افغانستان میگویند که « راست را از بچه بپرسید.» از اینکه بچهها دروغ نمیگویند مردم حرف بچهها را باور میکنند. خواهران پویا موضوع زن بجا رسیده را به پویا تعریف میکنند و میگویند که آن زن روح دزد را حاضر میکند و به بچههای هفت ساله نشان میدهد، اما بزرگترها قادر به دیدن آن نیستند. پویا قبول میکند که با یک بچه هفت ساله پیش آن زن برود تا ببیند که بچه هفت ساله روح کرا میبیند. خواهر بزرگ پویا یک بچه هفت ساله دارد و به پویا میگوید که او را با خود ببرند تا ببینند که کی پول را دزدیده است. موضوع نشان دادن روح برای مردم یک حرفی است عجیب و کسان زیادی دوست دارند که این موضوع را از نزدیک به چشم خود ببینند که زن بجا رسیده چطوری روح دزد را به بچه هفت ساله نشان میدهد. بناءً قرار میشود که پویا و دو - سه تا خواهرانش با چند نفر دیگر از آن جمله مادربزرگ خودم حاضر میشوند که بروند پلخمری و این نمایش را به چشم خود ببینند. همهشان سوار مینی بوس میشوند و میروند پلخمری، اما نرگس را با خود میبرند. وقتی که پیش زن بجا رسیده میروند، او داخل اطاقی نشسته است که مثل غرفه تکت فروشی (دکه بلیط فروشی) میماند و یک پنجره کوچکی دارد. زن کنار پنجره نشسته است، بچه هفت ساله را به داخل میخواهد و کنار خودش مینشاند، دیگران بیرون پنجره میایستند، او از داخل نمایش را شروع میکند که روح دزد را حاضر کند و به بچه هفت ساله نشان بدهد. دیگران از بیرون پنجره زن بجا رسیده و بچه هفت ساله را میبینند که کنار هم نشستهاند. بناءً بچه هفت ساله که خواهرزاده پویا است میرود داخل و دیگران بیرون پنجره میایستند. زن بجا رسیده کنار پنجره نشسته است، پنجره طرف راستش قرار دارد و بچه هفت ساله را طرف چپش مینشاند، تا بچه هفت ساله هر چیزی را که میبیند به دیگران بگوید. پشت سرش پردهای زده شده که از وسط باز میشود، آنسوی پرده فضای اطاق ادامه دارد و در آنجا زن دیگری نشسته است تا در وقت نمایش نقش خودش را بازی کند. کسانی که بیرون پنجره ایستادهاند نه پرده را میبینند و نه زن پشت پرده را و فقط زن بجا رسیده و بچه هفت ساله را میبینند و بس. زن بجا رسیده روی ناخن شصت بچه هفت ساله ماده ای را میریزد که ناخنش را به آیینه تبدیل میکند. بعید نیست که مادهای را هم نریخته است و شاید که ناخن مصنوعیای که آیینه دارد را روی ناخنش قرار داده است، اما دیگران از بیرون نمی بینند که ناخنش را به آیینه تبدیل کرده است. سپس ناخنش را پیش چشمش نزدیک میکند و ازش میپرسد «در ناخنت کرا میبینی؟»
او دقیق به ناخنش نگاه میکند و میگوید «هیچ کسی را نمیبینم.»
ناخنش را کمی میچرخاند و میپرسد «حالا چی، کسی را میبینی یا نه؟»
دیگران بیرون پنجره ایستادهاند و دارند نگاه میکنند. بچه هفت ساله باز هم دقیق به ناخنش نگاه میکند و میگوید «بلی حالا میبینم.»
«کرا میبینی؟»
او دقیق میکند تا تشخیص بدهد که کرا میبیند و در جواب میگوید «خودم را میبینم.»
ناخنش را کمی میچرخاند و میپرسد «حالا کرا میبینی؟»
میبیند پردهای که در پشت سر قرار دارد از وسط باز شده و زنی را در آنجا میبیند که طرفش نگاه میکند. در سن هفت سالگی عقلش به اندازهای رسیده است که میداند که هر نقشی را که در آیینه ناخنش میبیند اصل آن در پشت سرش قرار دارد. بناءً میخواهد که به پشت سرش نگاه کند تا مشخصاً بگوید که کرا میبینم. زن بجا رسیده اجازه نمیدهد که به پشت سرش نگاه کند و میپرسد «در ناخنت بگو کرا میبینی؟»
در این فرصت زنی که پشت سر ایستاده است فوراً پرده را به هم نزدیک میکند و خودش را پشت پرده پنهان میکند. بچه هفت ساله به پشت سرش نگاه میکند میبیند که هیچ کسی در آنجا نیست و فقط پرده را میبیند و بس. زن بجا رسیده دوباره ناخنش را پیش چشمش نزدیک میکند و میگوید «فقط به ناخنت نگاه کن و بس. الان بگو کرا میبینی؟»
بعد از کمی دقت میگوید «پرده را میبینم.»
«دقیق نگاه کن کسی را نمیبینی؟»
پرده دوباره از هم دور میشود و زنی که در آنجا هست از میان پرده ظاهر میشود.
«یک زن را میبینم.»
«آیا آن زن را میشناسی یا نه؟»
«بگذار دقیق نگاه کنم که میشناسمش یا نه.»
در دلش وسوسه دارد و میخواهد که به پشت سرش به خود او نگاه کند و بگوید که کرا میبینم، اما زن بجا رسیده اجازه نمیدهد که به پشت سرش نگاه کند.
«بگو کرا میبینی؟»
«یک زن را میبینم.»
«آن زن کیست؟»
«من نمیشناسمش.»
در حالیکه پویا و خواهرانش در آنسوی پنجره منتظراند تا بچه هفت ساله آن زن را تشخیص بدهد، یکی از خواهرانش از بچه هفت ساله میپرسد «زنی را که میبینی چه رنگ لباسی پوشیده است؟»
«لباسی فلان رنگ پوشیده است.»
«هی! نرگس هم یک لباس از فلان رنگ دارد.»
دوباره میپرسد «چادر (روسری) سرش هست یا نه؟»
«بلی هست.»
«چه رنگ چادری؟»
«فلان رنگ.»
«هی! نرگس هم یک چادر از فلان رنگ دارد.»
زن بجا رسیده میگوید «ازش بپرس که آیا تو نرگس هستی؟»
بچه هفت ساله میپرسد «آیا تو نرگس هستی؟»
زن پشت سری حرف نمیزند، اما با تکان دادن سر تأیید میکند که بلی من نرگس هستم. به این صورت بچه هفت ساله را وادار میکنند که بگوید بلی من دقیقاً خود نرگس را میبینم. زن بجا رسیده میگوید «ازش بپرس که آیا تو پول پویا را دزدیدهای.»
بچه هفت ساله به ناخن شصتش نگاه میکند و میپرسد «آیا تو پول پویا را دزدیدهای؟» و بعد از اینکه کمی انتظار میکشد تا او جواب بدهد، میگوید «جواب نمیدهد.»
زن بجا رسیده میگوید «دوباره بپرس و دقیق نگاه کن که چه میکند.»
دوباره به ناخنش نگاه میکند و میپرسد «آیا پول پویا را تو دزدیدهای؟»
وقتی که دقیق به ناخنش نگاه میکند، زنی که پشت سر ایستاده است، سرش را به علامت تأیید به طرف پایین تکان میدهد. بچه هفت ساله هم با تکان دادن سر به طرف پایین به دیگران میگوید «حرف نمیزند و سرش را این طوری تکان میدهد.»
خواهران پویا میگویند «این دزد بیشرف از شرمندگی و خجالتی حرف نمیزند و با اشاره میگوید که بلی من پول را دزدیدهام.»
خواهرانش به پویا میگویند «ببین ما میدانستیم که دزدی کار همین بیشرف بود، اما تو باور نکردی، حالا به چشم خودت دیدی ثابت شد که دزدی کار همین بیشرف بوده است؟»
پویا از اینکه معجزه را به چشم خودش دیده است چیزی نمیگوید و قبول میکند که دزدی کار زنش بوده است. همه کسانی که پلخمری رفتهاند دوباره بر میگردند به دهکده، پویا فوراً زنش را طلاق میدهد و از خانه بیرونش میکند.
حالا ۲۰ - ۲۱ سال از این موضوع گذشته است، اما مثل دیروز یادم میآید که مادربزرگم از دهکده آمد به کابل و موضوع پلخمری رفتنش و زن بجا رسیده را به دیگران تعریف میکرد. مادربزرگم میگفت «بچه به ناخنش نگاه میکرد، اول گفت که هیچ کسی را نمیبینم، بعد گفت که خودم را میبینم، بعد گفت که یک زن را میبینم...»
وقتی که مادربزرگم این داستان را تعریف میکرد، من این معجزه را باور میکردم و از شگفتی موهای سرم راست میشد. من در آن زمان ۱۳ - ۱۴ سال داشتم و آدم خوش باوری بودم. در افغانستان کسان زیادی هم هستند که حتی تا سنین ۴۰ و ۵۰ سالگی هنوز هم خوش باور هستند.
چند سالی از این موضوع گذشت، بچه هفت ساله دیگر بزرگ شده بود و روبروی مادرش به ما تعریف میکرد «پیش زنی که رفته بودیم، یک ماده ای را روی ناخنم ریخت و ناخنم را به آیینه تبدیل کرد، من خوب میدانستم که چه کار میکرد، اما نمیدانستم چی بگویم،. یک زن پشت سرم پشت پرده ایستاده بود، وقتی که از من میپرسید کرا میبینی، او پرده را باز میکرد و خودش را در ناخنم به من نشان میداد. وقتی که من میخواستم به پشت سرم نگاه کنم، زنی که کنارم نشسته بود اجازه نمیداد که به پشت سرم نگاه کنم و میگفت فقط به ناخنت نگاه کن و بس و بگو که کرا میبینی.»
مادرش را سرزنش میکرد و میگفت «من نمیخواستم که اسم نرگس را بیآورم، اما من که بچه بودم تو اسم او را به دهنم گذاشتی تا من بگویم که نرگس را میبینم.»
مادرش در جوابش میگفت «نه دروغ چرا میگویی؟ خودت خوب دیدی که نرگس بود و حالا این تهمت را به من میبندی که من اسم او را به دهنت گذاشتم.»
بچه هفت ساله که بزرگ شده بود، در این مورد از طرز حرف زدنش مشخص بود که بخاطر حرفی که در آن وقت زده بود و باعث جدایی پویا و نرگس شده بود، عذاب وجدان داشت و از به یاد آوردن این موضوع همیشه رنج میبرد.
سهم زن در میراث
به رغم اینکه زن در دین اسلام به اندازه نصف سهم مرد در میراث شریک دانسته میشود، در سنت افغانستان زن هیچ سهمی از میراث نمیبرد. حتی زنانی که پدران ثروتمند دارند، بعد از ازدواج زندگی آنها فقط به زندگی شوهرانشان تعلق دارد و بس. یعنی زنی که پدر ثروتمند و شوهر فقیر داشته باشد، خود او نیز فقیر میماند و هیچ سهمی از میراث پدر نمیبرد. سهمی را که دین اسلام از میراث برای زن در نظر گرفته است، زنان در اکثر مناطق افغانستان تا حالا به آن حق نرسیدهاند. در افغانستان اگر زن بخواهد که طبق قانون اسلام دعوای میراث کند، این موضوع از نظر سنت مردمی مایه شرمساری و لکه بدنامی دانسته میشود.
* * *
شانزده - هفده سال داشتم. در دهکده ما هنوز هیچ زنی سهمی از میراث پدر نبرده بود. مادربزرگم یک خواهر و دو برادر داشت که خواهرش مرده بود و برادرانش زنده بودند. از پدر آنها باغ و زمینهای زیادی به جا مانده بود. برادرانش باغ و زمینها را بین خود تقسیم کرده بودند و به غیر از در اختیار داشتن باغ و زمینهای پدری از خود نیز درآمد شخصی زیاد داشتند. اما مادربزرگم زن فقیری بود که نه از میراث پدر چیزی در اختیار داشت و نه از خود درآمد شخصیای داشت. برادرانش زمینها را به دهاقین سپرده بودند و خودشان مشغول کارهای آزاد بودند. هر وقت که محصولات زمینها را از دهاقین جمع آوری میکردند، حریصانه به خود میگرفتند و هیچ یادی از خواهر نمیکردند. یک روز مادربزرگم گفت «در دین اسلام من هم در میراث پدر حق دارم، پس من چرا حق خودم را نگیرم.»
از اینکه در دهکده حزب اسلامی گلبدین حکمتیار مسلط بود، مادربزرگم خیلی امیدوار بود که حزب اسلامی طبق قانون اسلام از حق او طرفداری خواهد کرد. مادربزرگم بعد از اینکه تصمیمش را گرفت که حق میراثش را از برادرانش بگیرد، یک روز برادرانش را نزد خودش خواست و به آنها گفت «خدا را شکر که زندگی شما بد نیست، شما تمام میراث پدر را در اختیار دارید و به آن احتیاجی هم ندارید، من هم در این میراث شریک هستم، من طبق قانون اسلام به اندازه نصف سهم شما در میراث پدر سهم دارم و میخواهم که حق خودم را بگیرم، اگر خدای نکرده شما زندگی بدی داشته بودید، من هیچ چیزی از شما نمیخواستم، اما حالا که شما احتیاجی به آن ندارید، من میخواهم که حق خودم را بگیرم.»
برادرانش با شندیدن این حرف تکان خوردند، از خود واکنش تند نشان دادند و گفتند «موضوع دین اسلام و موضوع سنت افغانستان از یکدیگر جداست، در هیچ یک از دهکدههای اطراف ما تا حالا هیچ زنی دعوای میراث نکرده است، درست است که ما به میراث پدر احتیاجی نداریم، اما اگر تو به نام میراث قسمتی از زمین را از ما بگیری، این موضوع برای ما یک لکه بدنامی و مایه شرمساری خواهد بود، ما به هیچ عنوان راضی نیستیم که قسمتی از زمین را برای تو واگذار کنیم، اگر تو به نام میراث پدر سهمی برای خودت جدا کنی، ما دیگر نمیتوانیم که به چشم مردم نگاه کنیم، در آنصورت برای ما بهتر خواهد بود که بمیریم تاکه این گونه نام بد را قبول کنیم.»
مادربزرگم گفت «حزب اسلامی بر منطقه حاکم است، اگر من به مقامات حزب اسلامی مراجعه کنم، آنها سهم مرا جدا خواهند کرد.»
برادرانش دیگر چیزی نگفتند و با اخم و خشم از خانه بیرون شدند. این حق خواستن نبود، بلکه اعلان دشمنی بود. از همان روز به بعد هیچ یک از اعضای خانوادههای آنها با خانوادههای ما حرف نزدند. اما تنها رابطهای که هنوز بین ما و آنها باقی ماند، دو تا دختران آنها بودند، که یکی از آنها با داییام ازدواج کرده بود و دیگری آن با برادرم نامزد شده بود. آنها خواستند که این دو رابطه را هم قطع کنند. یک دخترشان که با برادرم نامزد بود، نامزدی او را باطل اعلان کردند و گفتند که دختر ما به کسی نامزد نشده است. دختر دیگر شان که با داییام ازدواج کرده بود و دو تا بچه هم داشت، آنها خواستار طلاقش شدند. در مورد اینکه خواستار طلاقش شدند، یک اخطاریه تند به داییام فرستادند و در اخطاریه نوشته بودند «تا عاقبت کار به آدم کشی نرسیده است فوراً طلاق دخترمان را بدهید...»
برادرم که از موضوع باطل اعلان شدن نامزدیش خبر شد، یک روز با تفنگ میرود خانه پدرزنش و به پدرزنش میگوید «من کاری به برادری و خواهری شما ندارم که شما با یکدیگر خوب هستید یا بد، بازیچه هم نیستم که یک روز به مردم اعلان کنی که دخترت را به من داده ای و یک روز اعلان کنی که دوباره پشیمان شدی و مرا مسخره مردم کنی، اگر این فکر در کلهات باشد بدان که به مرگ تمام خانواده تان خواهد انجامید.»
پدرزنش که تفنگ را در دستش میبیند، خون در رگش خشک میشود و میگوید «نه من در آنوقت از خشم این حرف را زدم، اما واقعاً همچو نیتی را ندارم، واقعاً که حق با توست، از روزی که من اعلان کردم که دخترم را به تو دادهام، دخترم دیگر ناموست شده است و ناموس در فرهنگ افغانستان از هر چیزی مهمتر است.»
به این صورت آنها ترسیدند که با ما اعلان دشمنی بکنند. این دو رابطه خویشاوندی باعث شد که رابطه ما با آنها کاملاً قطع نشد، اما اکثر اعضای خانوادههای ما و آنها با یکدیگر حرف نزدند.
یکی از خالههایم خواست که مثل گذشته با داییهایش صمیمی بماند و کاری در روابط آنها با مادرش نداشته باشد. یک بار خانه داییهایش رفت و خیلی دیر آنجا نشست، اما آنها برایش نه چای آوردند و نه غذا. خالهام گفت «من که بخاطر خوردن نمیروم، فقط دوست دارم که با آنها بنشینم و صمیمانه صحبت کنیم.» بار دوم که رفت خانه آنها نشست، آنها چادریش )برقع( را با قیچی حسابی پاره پاره کردند. بار سوم که رفت، آنها با قیچی کفشهایش را حسابی پاره پاره کردند و بار سوم برایش آخرین درس عبرتی شد که دیگر حسرت رفتن به خانه داییهایش برای همیشه در دلش باقی ماند.
مادربزرگم در زمان حاکمیت حزب اسلامی بخاطر گرفتن سهم خودش از میراث پدر بر طبق قانون اسلام به مقامات بلندپایه حزب اسلامی مراجعه کرد .اما برادرانش با دادن رشوه آنها را از تطبیق قانون اسلامی منصرف کردند. سه - چهار سالی گذشت، حزب اسلامی در نتیجه یک درگیری کوچک در منطقه سرنگون شد و نیروهای جمیعت اسلامی برهانالدین ربانی جایی آنرا اشغال کردند. در این زمان نیروهای جمعیت اسلامی کابل پایتخت افغانستان و قدرت دولتی را نیز در اختیار داشتند. مادر بزرگم در زمان حاکمیت جمعیت اسلامی نیز بخاطر گرفتن میراث به والی (استاندار) پروان مراجعه کرد. والی پروان به مسؤلین مربوط دستور داد که سهمش را برایش جدا کنند. اما زمانی که قرار شد که مسؤلین سهمش را جدا کنند، برادرانش مسؤلین را به مهمانی دعوت کردند و با دادن رشوه آنها را نیز از اجرائی وظیفهشان منصرف کردند. سه - چهار سال دیگر نیز گذشت و نیروهای جمعیت اسلامی نیز در نتیجه درگیری با طالبان سرنگون شدند و گروه طالبان جایی آنها را اشغال کرد. مادربزرگم در زمان حاکمیت طالبان نیز به خاطر گرفتن میراث به مقامات طالبان مراجعه کرد. مقامات طالبان به مسؤلین مربوط دستور دادند که سهمش را جدا کنند. اما زمانی که قرار شد که سهمش را جدا کنند، باز هم برادرانش مسؤلین را به مهمانی دعوت کردند و با دادن رشوه آنها را از اجرائی وظیفهشان منصرف کردند.
برادرانش میگفتند که ما تا حالا دو برابر قیمت این زمین را رشوه دادهایم و ده برابر آنرا هم خواهیم داد، اما ترا نخواهیم گذاشت که به آرزویت برسی. بسیاری از مردان و زنان دیگر در منطقه که زمین زیاد از پدر برای آنها مانده بود، منتظر نتیجه دعوای مادربزرگم بودند. در هر بار که مادر بزرگم دعوا را از سر میگرفت، مردان زمین دار دچار دغدغه و دلشوره میشدند، که اگر او در این دعوا برنده شود، مبادا که خواهران آنها نیز دعوای میراث بکنند. من مردان زیادی را دیدم که با عصبانیت میگفتند «اگر او سهمش را جدا کند، بیاندازه کار زشتی کرده است، او را دیده زنان دیگر نیز تحریک میشوند و سهم خودشان را جدا میکنند، به این صورت این رسم در دهکده عمومی میشود و مردمان دیگر مناطق میگویند که این مردم چقدر بیغیرت هستند که حتی زن از پیش آنها حق میگیرد.» از طرف دیگر زنان زیادی را دیدم که بیصبرانه منتظر برنده شدن مادربزرگم بودند، تا دیوار دفاعی حرص مردان شکسته شود و آنها بدون دغدغه و درد سر حق خودشان را بخواهند. اما متأسفانه که این آرزوی آنها چیزی بیش از خواب و خیال نبود و زنان ستمدیده افغان این آرزو را فقط به گور خواهند برد. آنگونه که من سرعت رشد فکری اکثر افغانها را دیدهام، زمینهای افغانستان از زاد و ولد و افزایشبیش از حد جمعیت منفجر خواهد شد، اما زنان به آرزوی شکستن دیوار دفاعی حرص مردان نخواهند رسید.
* * *
در فوق آنچه که در مورد سهم زن از میراث گفته شد، فقط در مورد ولایت پروان و بخشهای کوچک افغانستان مطابقت دارد. اما در مورد اکثر ولایات و بخشهای بزرگ افغانستان حقیقت تکان دهندهتر از آن است. در ولایت پروان اگر دختر سهمی از میراث پدر نمیبرد، حد اقل خودش هم به فروش نمیرسد. در ولایت پروان پدر عروس تحت هر عنوانی اگر از داماد پول بگیرد، به نام مرد دختر فروش معروف میشود و این نامبدی و حرف طعنهآمیز نتنها برای خودش، بلکه حتی بعد از مرگش برای فرزندانش نیز به ثبت خواهد رسید. با این وجود بعضیها به نام جهیزیه از داماد پول میگیرند، فقط قسمت کمی از آن پول را برای دختر جهیزیه میگیرند و بقیه آنرا در جیب خود میگذارند. در این صورت اگر داماد رودربایستی را کنار بگذارد و به رویش حساب باز کند، دیگر این مرد به نام دختر فروش نه، بلکه به نام یک آدم دزد شناخته میشود. پروان در نیمه شرقی مرکز افغانستان و در شمال کابل موقعیت دارد. در اکثر ولایات افغانستان از جمله در ولایات جنوبی، شمالی و غربی دختر نتنها اینکه هیچ سهمی از میراث پدر نمیبرد، بلکه خودش هم یا رسماً و یا تحت عناوین مختلف در بدل پول به فروش میرسد. در بسیاری از مناطق افغانسان دختر به نام طویانه )شیربها( به فروش میرسد، که در این صورت رسماً نام فروش را روی آن نمیگذارند. اما در بسیاری از مناطق دیگر رسماً فروخته میشود و نام فروش نیز روی آن گذاشته میشود. مناطقی هم وجود دارد که دختر پیش از سن بلوغ و حتی در اولین روزهای تولدش پیش فروش میشود. دخترانی که پیش فروش میشوند تا سنین کمی بالاتر در خانه پدر میمانند و به مجردی که کمی قد بکشند که در چشم به نظر آیند دیگر راهی خانه صاحب میشوند. در این فرهنگ که دختر به فروش میرسد دیگر رسم طلاق هم وجود ندارد. اگر زن نافرمانیای بکند ممکن است که کشته شود، اما ممکن نیست که طلاق داده شود. اگر زن در خانواده شوهر کوچکترین نافرمانیای کند و یا کاری کند که باعث رنجش خانواده شوهرش شود، ممکن است که مورد کتک خوردن قرار بگیرد. من الان فکر میکنم که همان زن همسایه تاشقرغانی ما که همیشه شوهرش او را کتک میزد، شاید که پدرش او را فروخته بود. البته این زنی خوشبختی بوده است، زیرا که تنها با شوهرش زندگی میکرد. اما آنعده از زنان فروخته شده که با تمام خانواده شوهر زندگی میکنند، در صورت هرگونه سوءِ تفاهم ممکن است که هر یکی از اعضای خانواده شوهر آنها را کتک بزنند. در مناطقی که از مراکز اصلی فرهنگ دختر فروشی به شمار میروند معمولاً خانوادههای خیلی بزرگ زندگی میکنند. در آن مناطق رسم زندگی تنهایی فقط یک زن و شوهر اصلاً وجود ندارد. به علت زاد و ولد زیاد معمولاً هرکس چندین برادر دارد و اگر چندین خواهری هم وجود دارد به علت اینکه به فروش میرسند خواهران اصلاً به حساب نمیآیند. خواهران بعد از به فروش رسیدن به مثل دود میمانند که انگار در هوا منحل میشوند و دیگر هیچ اثری از آنها باقی نمیماند. برادران متعدد در چارچوب یک خانواده واحد وحدتشان را تا آخر عمر حفظ میکنند. تمام برادران وحدتشان را در خانواده واحد تا زمانی حفظ میکنند که تمام آنها صاحب نوهها میشوند و حتی بعد از مرگ آنان پسران آنها که به یکدیگر پسر عموها میشوند، وحدتشان را در در چارچوب یک خانواده واحد همچنان حفظ میکنند. زن همسایه ما که از یک شوهر آنقدر کتک میخورد، پس وای بر حال زنی که به این گونه یک خانواده بزرگ به فروش برسد! برادران و پسر عموها بطور خستگی ناپذیر وحدتشان را در خانواده واحد حفظ میکنند و زاد و ولد هم که ماشاالله حرف ندارد. پس آدم اگر خودش را در این گونه خانواده تصور کند، بر سرش چه میگذرد؟ من شنیدهام که در افغانستان حتی خانوادهای وجود دارد که چهارصد نفر در آن زندگی میکنند. اما خانوادههای چهل نفری و پنجا نفری که برای هیچ کس قابل تعجب نیست. در این مناطق هدف اصلی یک مرد از زن گرفتن نه نیاز جنسی است و نه تشکیل خانواده، بلکه هدف اصلی گسترش خانواده میباشد و افزودن نیروی کار تازه نفس برای پیشبرد کارهای فزیکی. زن از روزی که به خانه شوهر میرود یک عروس نه، بلکه یک نیروی کار تازه نفس به شمار میآید که به جمع قبلی اضافه میشود. از روزی که به خانه شوهر میرود، به یک خانواده نو تشکیل و کم جمعیت هم نرفته است، بلکه به یک خانواده رونق گرفته و پر جوش و خروشی رفته است که هرگونه کاری از قبل در آنجا روبراهست. در اینجا دیگر کار زن و کار مرد تقسیم نشده است. برای زنان کارهای مخصوص بیشماری هم تعین شده است، اما برای مردان هیچ کار مخصوصی تعین نشده است. تنها کارهای را که مخصوصاً مردان انجام میدهند کارهای کلیدیست، از قبیل معاملات با دنیای بیرون از خانواده یعنی داد و ستدها و خرید و فروشها، چه اینکه معاملات خرید و فروش دختر باشد و یا اجناس دیگر. البته این گونه یک خانواده در داخل خودش یک دنیایست؛ چون از راز و رمز پیچیدگیهای آن کسی نمیتواند سر در بیآورد. در این گونه خانوادهها مسلماً که زن فعالیت و کار پر تلاشتر از مرد را باید انجام بدهد؛ چون تلافی پولی که جهت خرید آن پرداخته شده است را باید در بیآورد. در اینجا دیده میشود که زن اسیر و بیچاره به تنهایی خودش یک عالمی بدهکار شده است تا چه برسد بر اینکه فکر میراث بر سرش بزند. با این وجود موضوع فقط بدهکاری نیست، بلکه بعد از به فروش رسیدن نیز هر زمانی ممکن است که دوباره به فروش برسد. کارهای که بدوش این زباندار بیمخاطب سپرده میشود، تنها به آشپزی و نانپزی فروان در فضای دود، شستن ظروف غدا و ترتیب سفرهها، شستن لباسهای نازک و ضخیم بزرگان و بچههای بیشماری که از صبح تا غروب خاکبازی میکنند و به شستن و روفتن اطاقها، راهروها و محوطههای شلوغ و پلوغ خلاصه نمیشود، بلکه وظیفه اصلی زن بستگی به اینکه از چه پیشهای نان میخورند، کارهای بسا پر درد سر و فرسایندهتر از آن است. زن وظیفه دارد که حیوانات را به کوهها و چراگاهها ببرد، همزمان از کوهها هیزم برای سوزاندن و سبزی برای خوردن جمع آوری کند، بستههای هیزم و سبزی را از راه دور روی دوشش تا خانه ببرد، حیوانات را بدوشد، فاضله حیوانات را از خوابگاه آنها جمع آوری کند، برای سوزاندن آنرا سرگین بسازد، با دستش گرد کند و در معرض آفتاب قرار دهد تا خشک شود، بعد از خشک شدن آنرا انبار کند، زمینها را بیل بزند، بزرافشانی کند و آبیاری کند، هر روز گیاهان هرزه را از زمینها بچیند، خشخاشها را نشتر بزند، محصولات گوناگون را جمع آوری کند و حتی وظیفه دارد که در کارهای معماری و ساختن خانههای گِلی نیز اشتراک کند. با این همه حال «هرچه که سنگ است همه پیش پای لنگ است.» من این گونه مردمان را دیدهام، عجیب است که در هر جایی که زندگی میکنند، در فاصله خیلی دور از آب آشامیدنی خانه دارند. زن وظیفه دارد که آب آشامیدنی را در دیگها پر کند، بالایی سرش بگذارد و از راه دور به خانه ببرد. این زنان ستمدیده در بردن آب بالایی سر آنقدر ماهر شدهاند که سه - چهار تا دیگ را از آب پر میکنند، آنها را روی هم میگذارند و تمام آنها را یکجایی بلند میکنند و روی سرشان قرار میدهند، در وقت راه رفتن دستانشان را آزاد میگذارند و بیآنکه دیگهای پر از آب را با دست نگهدارند راه میروند و دیگها پایین نمیافتد. بردن آب از راه دور سنگی است پیش پای لنگ، که به کارهای پر مشقت زنان اسیر و فروخته شده میافزاید.
این بود در مورد سهم زن از میراث در افغانستان.
تعصبات خانواده
در بسیاری از خانوادهها دختران و زنان اجازه ندارند که با مرد نامحرم حرف بزنند و حتی اجازه ندارند که مرد نامحرم آنها را ببیند. اجازه ندارند که از خانه بیرون بروند و به کر و کور و لال خانه نشین تبدیل شدهاند. به اینصورت جرأت و اعتماد به نفسشان را کاملاً از دست دادهاند و به عقب ماندهترین آدمان روی زمین تبدیل شدهاند. به ندرت اگر از خانه بیرون بروند، در زیری یک پوشش کامل به نام چادری(برقع) که به مثل گونی میماند خودشان را قرار میدهند و اگر مجبور باشند که با کسی حرف بزنند، بگونه ای حرف میزنند که انگار در حال گریز باشند.
* * *
در بعضی خانهها اگر کسی در بزند، فقط مردان و بچههای نابالغ در را میگشایند و زنان اجازه رفتن به در را ندارند. اگر گاهی مردان و بچههای خانه نباشند و کسی در بزند، زن از پشت در صدا میزند «کی هستی؟» و اگر از صدا بشنود که به غیر از اعضای خانواده مرد نامحرمی است که در میزند، در را نمیگشاید، هیچ جوابی هم نمیدهد، حتی نمیگوید که الان کسی خانه نیست و فقط به مثل یک فرد عقب مانده میرود و در خانه مینشیند؛ چون در این فرهنگ حرف زدن با مرد نامحرم از پشت در نیز حرام است. آدم فکر میکند که رفته است تا کسی را صدا بزند که بیآید و در را بگشاید. اگر کسی با این فرهنگ آشنایی نداشته باشد، ممکن است که ساعتها پشت در منتظر بماند. البته این واقعیتی است که من خودم بارها شاهد آن بودهام. من به عقیده آن گروه مردمان مداخله نمیکنم که آیا میخواهند با دیگران حرف بزنند و یا خیر، اما نباید که مزاحم دیگران شوند. من خودم این گونه مزاحمتها را از چندین خانواده بارها تجربه کردهام. آنها همیشه وصایل ضروری را از ما امانت میگرفتند، اما وقتی که نیاز خودمان میشد، من میرفتم که وصایل پس بگیرم، آنها با همین فرهنگ جنتی از من تشکر میکردند و بدون هیچ گونه جوابی پشت در منتظرم میگذاشتند. این گونه خانوادهها به دختران و زنانشان اجازه رفتن به مکتب و بیرون رفتن از خانه را هم نمیدهند.
* * *
جمعی از خویشاوندان مان که هشت - نه خانواده میشدند، هیچ یکی از آنها دخترانشان را به مکتب (مدرسه) نمیفرستادند، اجازه بیرون رفتن از خانه را نمیدادند و اگر زنان و دخترانشان مریض میشدند آنها را به دکتر مرد هم نمیبردند. من در آن جمع یک رفیق صمیمی داشتم به نام کوشا. کوشا خودش دانشجو بود و در دانشکده پزشکی دانشگاه کابل درس میخواند. کوشا با آنکه خودش دانشجو بود و قرار بود که دکتر شود با رفتن دختران به مکتب مخالف بود. من یک روز از کوشا پرسیدم «اگر دختر مکتب نرود و در آینده به یک زن بیسواد تبدیل شود، پس به فرزندانش چه کمکی میتواند بکند؟»
«بیسواد نباید بماند، در خانه باید درس بخواند تا در آینده بتواند که در تعلیم فرزندانش نیز کمک کند.»
«اما اگر مکتب برود در آینده میتواند دکتر، مهندس، معلم و هرچه که بخواهد شود.»
«نه این کارها کار زن نیست، زن فقط کارهای خانه را باید انجام بدهد و بس، و از خانه نباید بیرون برود.»
من میدانستم که آنها زنانشان را به دکتر مرد هم نمیبردند و در ارتباط به اینکه گفت زن فقط کارهای خانه را باید انجام بدهد، من ازش پرسیدم «پس زنان تان که مریض میشوند، شما چرا آنها را به دکتر مرد نمیبرید و فقط به دکتر زن میبرید؟»
« مرد نامحرم نباید که زن را ببیند.»
«اگر عقیده شما بهتر است، پس هیچ دختری نباید که مکتب برود و در آنصورت هیچ دکتر زنی هم نباید که وجود داشته باشد، در آنصورت اگر زنان شما مریض شوند، شما آنها را به کدام دکتر زن میبرید؟»
«در آنصورت به دکتر مردی میبریم که محرم باشد.»
این حرفش خودخواهانه بود؛ چون آنها در جمع خودشان چند تا مردان تحصیل کرده و دکتر داشتند، اما فکر دیگران را نکرد. من ازش پرسیدم «پس آنانیکه دکتر محرم مرد هم ندارند به کدام دکتر زن ببرند؟»
«این مشکلی خود آنهاست، که چرا دکتر محرم مرد ندارند و از خود آنها باید بپرسی.»
«خیلی خوب! از خود آنها بپرسم!! پس اگر خواهر و مادرت بیماری آلت تناسلی بگیرند و آلت تناسلیشان عفونت کند، چه؟ آیا باز هم خودت به آلت تناسلی آنها دست میاندازی؟»
کوشا کمی سکوت کرد و در جواب گفت «در آنصورت بهتر است که بمیرند تا اینکه پیش دکتر بروند.»
حقیقتاً در افغانستان زنان زیادی بخاطر کمبود دکتر زن در وقت بیماری جان شان را از دست میدهند. بسیاری از خانوادهها مرگ زن را بر رفتن به دکتر مرد ترجیح میدهند و برای زن بیمار فقط دم و دعا میخوانند و بس.
من نمیخواهم که در عقیده دیگران دخالت کنم، اما این آنها هستند که همیشه عقیده شان را بر دیگران تحمیل کردهاند. خود آنها هر کاری اگر بخواهند میکنند، اما اگر کس دیگر در مورد آنها حرفی بزند مورد انتقاد قرار میگیرد. در سال ۱۳۵۹ زمانی که دهکدههای اطراف ما به تصرف مجاهدین حزب اسلامی گلبدین حکمتیار درآمد، مکاتب دخترانه را در مرکز شهرستان و تمام روستاهای اطراف آن به آتش کشیدند و مکاتب پسرانه را به مدرسه تبدیل کردند و پسران دیگر فقط درس دینی باید میخواندند و بس. در منطقه چهاردِه که ما در آنجا زندگی میکردیم، یک مکتب دخترانه بود که دختران از صنف اول تا دوازدهم در آن درس میخواندند، مجاهدین حزب اسلامی حتی در عوض استفاده دیگری از درسخانههای آن، آنرا به آتش کشیدند. زمانی که طالبان در افغانستان به قدرت رسیدند، در تمام افغانستان مکاتب و دانشگاهها را به روی دختران بستند و تمام مکاتب و دانشگاهها را برای پسران به مدرسه تبدیل کردند. طالبان نام شاگرد را رسماً طالب گذاشتند و نام مکتب را رسماً مدرسه گذاشتند. طالب یعنی شاگردی که درس دینی میخواند و مدرسه یعنی مکتبی که در آنجا درس دینی داده میشود.
* * *
یکی از خالههایم در خانواده متعصب ازدواج کرده بود، شوهرش اجازه بیرون رفتن از خانه، نگاه کردن به مردان نامحرم، گوش دادن به موسیقی و حتی اجازه عکس گرفتن را به او نمیداد. به مثل خانواده شوهر خالهام اینگونه خانوادهها در افغانستان زیاد هستند.
در بین دوستان و خویشاوندان ما دو تیپ زنان وجود داشت، یکی زنان محجبه بود که به خانوادههای متعصب تعلق داشتند و دیگر زنان غیر محجبه بود که به خانوادههای غیر متعصب تعلق داشتند. زنان محجبه را به نام زنان بهشتی یاد میکردند و زنان غیر محجبه را به نام زنان دوزخی یاد میکردند. ما در محافل شیرینی خوری و عروسی علاوه بر اینکه یک خانه جداگانه برای مردان آماده میکردیم، دو خانه جداگانه برای زنان بهشتی و زنان دوزخی آماده میکردیم تا نسبت به یکدیگر احساس ناراحتی نکنند. وقتی که مهمانان شروع میکردند به آمدن، دو - سه تا دختر و زن پیش در برای خوشامد گویی میایستادند و به شوخی از مهمانان زن میپرسیدند «آیا شما دوزخی هستید یا بهشتی؟»
زنان محجبه که به خانوادههای متعصب تعلق داشتند در جواب میگفتند «بهشتی» و زنان غیر محجبه در جواب میگفتند «دوزخی.»
آنانی که برای خوشامد گویی ایستاده بودند زنان بهشتی را به خانه مخصوص زنان بهشتی هدایت میکردند؛ چون در آنجا به غیر از زنان محجبه، نه عکاسی و فلمبرداری وجود داشت، نه رقص و ساز و سرود و نه مردان نامحرم. زنان دوزخی را به خانه مخصوص زنان دوزخی هدایت میکردند، که در آنجا هم عکاسی و فلمبرداری بود، هم رقص و ساز و سرود و هم ممکن بود که مردان نامحرم در آنجا داخل شوند.
عروسی داییام بود. خالهام که در خانوده متعصب شوهر کرده بود، در خانه مخصوص زنان بهشتی با زنان بهشتی نشست، اما در دلش بیاندازه نومید بود و از محدود بودن در زندگیش رنج میبرد. تمام دختران و زنان آزادانه عکس میگرفتند، میرقصیدند و این بر و آن بر قدم میزدند، اما آن بیچاره در یک گوشه نشسته بود و به آنها نگاه میکرد. وقت آخر که تمام مهمانان رفتند و ما در جمع خودمان تنها ماندیم، خالهام با صد دل نادلی خواست که در جمع دیگران بیایستد و با دیگران عکس بگیرد. من خیال کردم که از طرف شوهرش حتماً مطمئن است که در این حد او را آزاد گذاشته است که با خانواده خودش عکس بگیرد. خالهام در عکس گیری با دیگران ایستاد و عکس گرفت. وقتی که شوهرش از موضوع خبر شد، آمد و از ما پرسید «عکسهای را که گرفتهاید کجاست؟»
عکسها را هنوز چاپ نکرده بودیم، فیلمها را برای چاپ کردن باید میفرستادیم پشاور؛ چون در آن وقت دستگاه چاپ عکس در افغانستان وجود نداشت. وقتی که پرسید عکسهای را که گرفتهاید کجاست، ما در جوابش گفتیم «عکسها را هنوز چاپ نکردهایم و برای چاپ کردن باید بفرستیم پشاور.»
«فلم عکسها را بدهید به من، من خودم آنها را چاپ میکنم تا عکس زنم را کسی نبیند، وقتی که عکسها را چاپ کردم، عکسهای زنم را جدا میکنم و عکسهای دیگر را میدهم به شما.»
فلمها را برایش دادیم که چاپ کند و عکسهای زنش را جدا کند. وقتی که فلمها را گرفت، تمام آنها را از پوشهای شان باز کرد، در معرض نور آفتاب قرار داد و سوزاند.
ازش پرسیدیم «چرا نگذاشتی که فلمها را اول بشوییم، بعد از شستن فلمهای زنت را دست خودت بدهیم و فلمهای دیگر را چاپ کنیم؟»
«اگر آنها را میشستید، عکاس در وقت شستن عکسهای زنم را میدید.»
در خانوادههای آنها تصویر انسان و موجودات جاندار کفرآمیز دانسته میشود، از قدیماً هیچگاه تصویر انسان و اجسام جاندار را در خانههای شان نگذاشتهاند، تماشای تلویزیون را نیز کفرآمیز میدانند و رقص و ساز و سرود را خصلت شیطان میدانند.
اینگونه خانوادهها در هر نقطهای از افغانستان حد اقل ده درصد را تشکیل میدهند، اما در بسیاری از مناطق درصد آنها به مراتب بیشتر است و در بعضی نقاط حتی به صد درصد میرسند.
ادامه دارد...