افغان موج   

نالهء کوهسار

نوشتۀ: حمید نیلوفر

۱۳۵۸

در سال ۱۳۵۸ پدرم افسر نظامی بود و در ولایت پکتیا اجرایی وظیفه می‫کرد. روزی که دولت پدرم را به جرم مخالفت با رژیم دستگیر کرد، او را همراه با هژده نفر از همکارانش دستگیر کرد. برای یک مدتی آنها را به زندان پلچرخی کابل انتقال دادند و بعد آنها را با صد‫ها نفر دیگر در جا‫های نامعلوم داخل چاله‫ها زنده زیر خاک کردند. ‫مردم می‫گفتند که دولت کسانی را که دستگیر کرده، دست و پا‫های‫شان را می‫بندند و داخل چاله‫ها زنده زیری خاک می‫کنند.

از زمانی که بی‫پدر شدیم در آن طبیعت فقیر و در آن محیط وحشی روزگار‫مان هم از نظر مالی و هم از نظر عاطفی برای همیشه تیره و تار شد. دو − سه سالی در دهکده زندگی کردیم، دولت بخاطری شورش‫های ناچیزی که در بعضی نقاط بوجود آمده بود دیوانه‫وار مردمان زیادی را در تمام نقاط بی‫گناه دستگیر کرد و فوراً به قتل رساند. در روستا‫های اطراف ما نیز صد‫ها نفر را بی‫گناه دستگیر کرد، دسته دسته به قتل رساند و خانه‫های زیادی را به آتش کشید. این عمل وحشیانه دولت روشنفکران باعث عکس‫العمل بالمثل مردمان خفته در سادگی و آغاز یک وحشت بی‫پایان شد. ‫بستگان  مقتولین برای انتقام‫جویی در هر طرف دست به شورش زده و  با پیوستن به شورشیان دهکده‫ها را از کنترل دولت خارج کردند و به اینصورت تبر شورشیان دسته ‫یافت. به زودی شورشیان دهکده‫ها را در کنترل خود در آوردند و آنها نیز به نوبت خود مردمان زیادی وابسته به دولت و حتی مردمان بی‫گناه را در هر طرف به قتل رساندند. من در زمان درگیری بچه بودم، به یاد دارم هر روز که درگیری از سر گرفته می‫شد دهکده‫ها دست بدست گاهی در کنترل دولت و گاهی در کنترل شورشیان ‫قرار می‫گرفت. هر بار که درگیری ‫از سر گرفته می‫شد، از دهکده ‫ فرار می‫کردیم و در مزارع و در کوه‫ها پنهان می‫شدیم. ‫یکبار که جنگ از سر گرفته شد، فوراً از دهکده ‫فرار کردیم و رفتیم به مزرعه. زمانی که جنگ پایان یافت و دوباره برگشتیم دیدیم که خانه ما و خانه دو تا همسایه‫ها آتش گرفته بود و تمام سقف و پنجره‫ها سوخته بود. پس از چند بار دست بدست شدن برای آخرین بار دهکده برای همیشه در کنترل شورشیان قرار گرفت. اما هنوز بالگرد‫های دولت دهکده را هر از گاهی تیر باران می‫کرد. این باعث شد که دیگر دهکده را ترک کردیم و به کابل خشک و خالی و مملو از گرد و خاک آواره شدیم. در کابل یک مدتی را در خانه عمه مادرم زندگی کردیم. به زودی خاله و دایی‫هایم در کابل خانه آباد کردند و ما نیز رفتیم خانه آنها.

* * *

۱۳۶۰‫‫

زمانی که کابل رفتیم سال ۱۳۶۰‫‫ بود، من هفت ساله بودم، مادرم ‫به زودی مرا به مکتب فرستاد، خواهر و برادران بزرگتر از خودم نیز مکتب می‫رفتند، ‫ در محله خیرخانه در شمال غرب کابل می‫نشستیم، من از آغاز دوره تعلیمی مثل اکثر بچه‫های افغانستان هم از طرف دولت و هم از طرف خانواده کمترین امکانات تعلیمی را در اختیار داشتم. همه می‫دانند که افغانستان هم از نظر اقلیمی و هم از نظر منابع معدنی کشوری است فقیر و از نظر موقعیت جغرافیایی نیز در موقعیت دورافتاده‫ای. در عین حال بخاطر تبدیل شدن به میدان جنگ سرد اقتصاد آن بیش ‫از پیش از هم پاشید. آن زمان اکثر مردم زیری خط فقر زندگی می‫کردند. و ‫مخصوصاً ما که ‫بی‫پدر شدیم در جمله فقیر‫ترین خانواده‫ها قرار گرفتیم.

در خانه مشکلات اقتصادی گریبانگیر مان بود و در مکتب امکاناتی که از وسع دولت بر می‫آمد  یک محوطه خاکی بدون درسخانه و بدون میز و صندلی بود، یک فرش شطرنجی بزرگ را مستخدمین روی ‫زمین خاکی زیر پای شاگردان پهن می‫کردند، معلم روی تخته چوبی سیار با گچ‫های خشک و بی‫کیفیت می‫نوشت و تدریس می‫کرد. در هیچ کدام از مکاتب کابل درسخانه‫های کافی وجود نداشت. من در مکتب پانصد فامیلی درس می‫خواندم. این مکتب حدود بیست درسخانه کوچک داشت. در حالیکه بیش از شصت صنفِ چهل نفری به مکتب حاضر می‫شدند. در سه سال اول مکتب بیرون از درسخانه‫ها، داخل محوطه می‫نشستیم. معلمینی که زرنگ بودند برای شاگردان‫شان درسخانه ریزرو می‫کردند، اما معلم ما که شل و سست بود در سه سال یکبار ‫‫هم نتوانست که برای ما درسخانه ریزرو کند. آنقدر یک خانم شل و سست بود که حتی در وقت راه رفتن آدم خیال می‫کرد که انگار کفشش از پایش می‫افتد. اما در عین حال خانمی بود بسیار باشخصیت و سنگین. بخاطر کم بودن گنجایش مکتب، شاگردان در طول روز در سه زمان تقسیم بندی شده بودند. صنوف اول و دوم از ساعت 07:00 الی 09:30 قبل از ظهر، صنوف سوم الی پنجم از 10:00 الی 01:30 بعد از ظهر و صنوف ششم الی هشتم از 02:00 الی 06:00 بعد از ظهر به مکتب حاضر می شدند و صنوف بالاتر از آن در مکاتب دیگر درس می‫خواندند. ‫زمانی که من صنف چهارم بودم به علت فزونی شاگردان و کمبود درسخانه‫ها، دولت یک ردیف کانتینر‫های آهنی را به عنوان درسخانه در گوشه محوطه مکتب قرار داد. ما از آن به بعد دیگر داخل کانتینر نشسیم و از زیر آفتاب و باران نجات یافتیم. کانتینر‫های آهنی در فصل سرما از بیرون سردتر و در فصل گرما از بیرون گرمتر می‫شد. به همین علت دو طرف دیوار کانتینر‫ها را بریده بودند و دروازه‫های آنها را هم کاملاً برداشته بودند. به این صورت کانتینر‫ها را بدون در و پنجره لخت و عریان گذاشته بودند؛ چون در غیر این صورت در فصل گرما و سرما نشستن داخل آنها محال بود.

* * *

‫زمانی که در کابل وارد مکتب شدم یک بچه دهاتی کوهسار بودم که تازه از دهکده کوهستانی کابل آمدم و شهرنشین شدم. من با وجودی که شهرنشین شدم برای همیشه کوهسار ماندم و هیچگاه به شهرنشین واقعی تبدیل نشدم. دهکده را ترک کردیم اما برای ادامه زندگی مدت‫ها ‫ باز هم به دهکده متکی بودیم. تابستان‫ها روزهای تعطیلی را در دهکده سپری می‫کردیم، در دهکده‫ی درختان انبوه، گل‫ها، باغ‫ها، کشتزار‫ها، سبزه‫زار‫ها، جویبار‫ها، رودبار‫ها، چشمه‫های آب زلال،‫ کوهسار با صفا...

شاید همین باعث ‫شده بود که من برای همیشه کوهسار بمانم. از طرفی هم شاید که محرومیت‫ها و دشواری‫ها در شهر خاکی و  خشک و خالی باعث شد که من هیچگاه با زندگی شهری خو نگیرم. در تعطیلات تابستانی که دهکده می‫رفتیم به منظور تفریح و رفع خستگی‫های فکری یک مدتی را در آنجا سپری می‫کردیم و این دوره برای من فوق‫العاده خوش می‫گذشت.

مردم دهکده در مهمان نوازی لنگه نداشتند. ما که از بچگی بی‫پدر شده بودیم و هر بار که برای مدت کوتاه پیش آنها می‫رفتیم، با پذیرایی‫ها و مهمانی‫های ‫بی‫نظیری از ما استقبال می‫کردند. ‫در افغانستان به علت سردی هوا و نبود امکانات گرمایشی، تعطیلات زمستانی طولانی مدت اما تعطیلات تابستانی کوتاه مدت می‫باشد.

هنگام تعطیلات تابستانی وقتی که از کابل سوار ماشین می‫شدیم و ماشین بسوی دهکده حرکت می‫کرد با عبور از جاده کوهستانی خیرخانه در شمالغرب کابل وارد منطقه خوش آب و هوای کوهدامن می‫شد، سپس جاده‫ای را تا ‫نزدیکی جبل‫سراج در هفتاد کیلومتری شمال کابل با تماشای منظره‫های روان بخش و دلنشین پشت سر گذرانده به طرف غرب وارد دره طولانی و پر پیچ غوربند می‫شد،‫ ماشین در داخل دره راهش را در امتداد جاده کوهستانی پر خم و پیچ و پر هیجان ادامه می‫داد،‫  در پایین دره رودخانه پر آبی می‫خروشید که جاده گاهی به طرف چپ و گاهی به طرف راست آن می‫پیچید، در بعضی جاها درختان بلند از دو طرف به روی جاده چتر انداخته سایه می‫فکندند. در هر خم و پیچ ماشین که رقصیده و جنبان راهش را ادامه می‫داد من خیال می‫کردم که در میان ابر‫ها شنا می‫کنم، با گذراندن هر خم و پیچ قله‫ها و پرتگاه‫های سنگی و سر به فلک ‫کشیده در هر سو ‫جوانه می‫زد، جاده کوهستانی باریک در بعضی جا‫ها از رودخانه به ارتفاع دویست − سه صد متر بالای کوه‫ها می‫رفت و از هر پیچ و خم که می‫گذشت من خیال می‫کردم که از جاده پایین افتاد، و باز هم که راهش را ادامه می‫داد قلبم به تپش می‫افتاد و این حالت سفر را برایم هیجان‫انگیز‫تر می‫کرد.

هر بار که از کابل بسوی دهکده عزم سفر می‫کردیم، من از خوشحالی پر می‫کشیدم و روحم به پرواز می‫افتاد، اما بر عکس زمانی که از دهکده قرار می‫شد بسوی کابل حرکت کنیم روحم پژمرده می‫شد و خیال می‫کردم که تابوتم را می‫برند.

در دهکده خانه ما در زمان جنگ سوخته بود و روز‫های تعطیلی را خانه عمو‫ها و دایی‫هایم می‫رفتیم. وقتی که دهکده می‫رفتیم هر روز از هنگام سر زدن آفتاب از پشت قله‫های شرقی تا هنگام نشست آفتاب به ‫آنسوی قله‫های غربی روزها را در بازی با بچه‫های عمو‫ها و دایی‫هایم شب می‫کردیم و شب‫ها را در بستر بام‫ها صحر می‫کردیم. هنگام شب که با بچه‫های عمو‫ها و دایی‫هایم ‫در پشت بام به بستر می‫رفتیم بسوی آسمان شفاف، به ماه و ستارگان، به غبار ‫سفید کهکشان راه شیری و به شهاب سنگ‫های زودگذر نگاه می‫کردیم و با یکدیگر افسانه تعریف می‫کردیم. تمام شب‫ها و روز‫های بودنم در دهکده به مثل شهاب سنگ از پیش چشمم می‫گذشت. ‫‫من عاشق نگاه آسمان بیکران شب و اختران تابناک بودم. حتی شب‫ها خواب می‫دیدم که به آسمان شب نگاه می‫کنم می‫بینم که ستاره‫ها پایین آمده‫اند و مثل ماه‫های کوچک و بزرگ با رنگ‫های مختلف، بعضی‫ها به شکل ماه کامل و بعضی هم به شکل حلال‫های پهن و نازک در هر طرف می‫درخشد و ماه تکی‫ای که همیشه بود دیگر در میان آنها مشخص نمی‫شود. حتی بعضی شبها خواب می‫دیدم که صبح از خواب بلند می‫شوم می‫بینم که خورشید از سمت غرب برخواسته است و ‫این رویا‫ها هنگام خواب مرا به هیجان می‫انداخت. زمانی که در پشت بام هنوز به خواب نرفته بودیم از باغ و جویبار‫های اطراف خانه صدا‫های طبیعت به گوش می‫رسید، صدای ناله جغد‫ها، سرسر مار‫ها، قرقر قورباغه‫ها، جیرجیر جیرجیرک‫ها، شرشار درختان، غرش رودخانه، شرشر جویبار‫ها ‫و صدای نسیم روح نواز به گوش می‫رسید.

روزها از درختان و پالیز‫ها میوه می‫چیدیم و در میان چشمه‫های آب سرد می‫گذاشتیم تا سرد شود.. ‫دهکده‫های ما از ثمرخیزی در افغانستان مشهور بود و درختان میوه‫های گوناگون در هر طرف فراوان بود. زمانی که به امتداد باریکراه کنار جویبارها راه می افتادم در امتداد باریکراه نه، بلکه در میان جوی قدم می‫زدیم

بعد از رفتن از دهکده بسوی کابل هر لحظه و هر خاطره‫ای از دهکده به مثل رویا در ذهنم باقی می‫ماند. در دهکده گروه‫های شورشی مسلط بودند و در کابل دولت. هر بار که تعطیلات تابستانی به پایان می‫رسید و قرار می‫شد که فردای آن به کابل برگردیم من و خواهرم دعا می‫کردیم «یا خدایا! در خطوط مقدم جبه جنگ در بگیرد که راه بسته شود و دیگر نتوانیم کابل برویم.»

* * *

زمانی که تعطیلات زودفنای تابستانی به پایان می‫رسید و قرار می‫شد که دوباره بسوی کابل حرکت کنیم، تمام آن شور و هیجانی که در راه آمدن بسوی دهکده به من دست داده بود، از اینسو به یأس و نومیدی تبدیل می‫شد. ‫‫وقتی که سوار ماشین می‫شدم و ماشین بسوی کابل حرکت می‫کرد، ‫تنم سرد دلم بی‫نور سرم بی‫روح می‫شد و به هر چیزی که می‫نگریستم در آن رنگ نومیدی می‫دیدم. منظره‫های رنگارنگ پیش چشمم بی‫رنگ، دنیای بیکران مثل دلم تنگ، آسمان ارغوانی مثل خاکستری، کوه‫های سر به فلک کشیده مثل توده‫های هولناک خاکستر، سنگ‫های عظیم‫الجثه مثل آماس‫های سرطانی، سخره‫ها مثل ‫جگر‫های داغ‫داغ و پاره‫پاره، ‫تالاب‫ها مثل مرداب‫ها، کشتزار‫ها مثل شوره زار‫ها، صدای غرش رودخانه مثل صدای تانک‫ها خشن و دلخراش، آب رودخانه مثل ‫تلخ و بدمزه، پیچ‫های جاده کوهستانی مثل راه‫های بنبست، پستی و بلندی‫های جاده خاکی مثل سنگ‫های پیش پای لنگ، درختان میوه مثل تشنه و پژمرده، میوه‫های روی شاخه‫ها مثل بی‫مزه و گندیده، افرازات و چاک‫های تنه درختان مثل رنگ و شکل نیمسوخته، دهکده‫ها مثل خانه‫های متروکه، روستاییان مثل غربت‫نشین و بیچاره، ‫دام‫ها مثل لنگ و درمانده... و ثانیه‫ها پیش چشمم مثل روز‫های طویل تابستانی دیرگذر بود.

در طول راه هر بار که ماشین روی پستی و بلندی‫های جاده خاکی بالا و پایین ‫تکان می‫خورد من خیال می‫کردم که عمداً با خشونت مرا به زمین می‫زند. زمانی که به پایانه ماشین‫ها در کابل می‫رسیدیم شهر به نظرم ساکت و بی‫صدا بود، تنها صدایی که به گوشم می‫رسید صدای خفه‫کن و تهوع آور غنغن موتور ماشین‫ها بود. چشمم فقط به زباله‫های گوشه و کنار و به تفاله‫های میوه‫های گندیده می‫خورد و بیشتر حالت تهوع را به من دست می‫داد. زمانی که خانه می‫رفتم یک خانه گلی با محوطه خشک و کوچک و بی‫باغ و بی‫بته را می‫دیدم.  فقط چهار - پنج تا درختان کوچک و تشنه را در آنجا می‫دیدم که آنها را با کشیدن آب از چاهی به عمق چهل متر آبیاری می‫کردند. فردای آن که بسوی مکتب می‫رفتم از میان خانه‫های گلی و کوچه‫های خشک و بی‫درخت که هنوز آفتاب سوزان تابستانی می‫تابید راه خانه تا مکتب را می‫پیمودم. در طول راه هیچ آب و سایه‫ای نبود بجز تک و توک درختان کوچک و تشنه و بی‫میوه. هیچ اثری از آب در آنجا نبود. در کنار خانه‫ها فقط کمی فاضلاب گندیده را می‫دیدم که آن هم به جریان نمی‫افتاد و بعد از بیرون شدن از مجرا در فاصله یک متری کاملاً می‫خشکید. ‫زمانی که داخل صنف می‫نشستم و معلم درس می‫داد من خودم در آنجا بودم اما روحم در دهکده. در آن پیرامون بجز کوهی که نزدیک مکتب بود دیگر هیچ نشانه‫ای را نمی‫دیدم که شباهتی به دهکده داشته باشد. در فراز کوه خلوت باصفای کوه‫های دهکده را می‫دیدم، چشمانم بر فراز کوه پرواز می‫کرد و خاطره‫های دهکده را در ذهنم می‫خواندم. وقتی که از دهکده به کابل بر می‫گشتم تا یکی دو ماه دیگر هر لحظه در خواب و بیداری رویای دهکده را می‫دیدم. حتی هنگام خواب خواب می‫دیدم که در گوشه حیاط خانه یک غار طبیعی است، در آن غار که داخل می‫شوم کمی پیش می‫روم و  دست چپ می‫پیچم فقط سه - چهار متر جلوتر می‫بینم که آنسوی غار ‫به دهکده می‫انجامد. بار‫ها در خواب خودم را در دهکده می‫دیدم. ‫گاهی خواب می‫دیدم که در کابل در گوشه‫های کوچه و داخل حیاط خانه چشمه‫های آب سر زده است. ‫گاهی هم خواب می‫دیدم که داخل کوچه رودخانه مست و پر آبی جاری شده است که سطح آب آن در کناره‫ها با بلندی دیوار حیاط خانه یکسان است اما در وسط امواج بلندی سر و زیر معلق می‫خورد. هر روز که مکتب می‫رفتم نه متوجه درس معلم بودم و نه متوجه بازی با همصنفانم و فقط به یک عاشق گیج و ‫دلباخته دهکده و کوهسار تبدیل می‫شدم. هر روز بعد از تعطیلی از مکتب که می‫رفتم خانه چند تا بچه ها را با خود می‫بردم بالای کوه، در بالای کوه می‫نشستم و از آنجا به کوه‫های دیگر نگاه می‫کردم. دوست داشتم که تا بالای قله بروم و از آنجا دهکده را ببینم، اما از اینجا تا دهکده راه درازی بود و در میان کوه‫های دیگر زیاد بود.

زمانی که تعطیلات تابستانی به پایان می‫رسید و دوباره از دهکده به کابل بر می‫گشتم، دیگر برای حسرت دهکده به تنبل‫ترین شاگر صنف تبدیل می‫شدم. بعد از تعطیلات معلمین از من انتظار داشتند که درس‫های جدید را یاد بگیرم و به سؤالات شان جواب بدهم. اما من به درس دیگر هیچ توجهی نداشتم. زمانی که سال ششم مکتبم بود بعد از تعطیلات تابستانی معلم فیزیک می‫دانست که من در تعطیلات دهکده رفته بودم. بعد از تعطیلات معلم فیزیک از من انتظار داشت که درس‫های جدید را یاد بگیرم و متوجه شد که در نیمه دوم سال هیچ روز درس جدید را یاد نمی‫گیرم. یک روز معلم فیزیک به من گفت «حمید! تو از وقتی که دهکده رفتی و برگشتی دیگر کاملاً تنبل شدی.»

معلم فزیک متوجه تنبلیم شده بود، اما نمی‫دانست که در دلم چه می‫گذرد، نمی‫دانست که من عاشقم و نمی‫دانست که عاشق کوهسارم. ‫من هیچگاه با زندگی شهری خو نگرفتم. بالاخره چندین سال هم گذشت که شهرنشین شده بودم اما مثل گذشته کوهسار بودم و هنوز عاشق کوه و دره و دیار بودم. هنوز عاشق ‫آرامش کوه‫های سر به فلک کشیده، صفای قله‫های ‫سفید پوش، نمای پرتگاه‫های دلربا، ‫‫فرود آبشار‫های ریزان، زینت رنگین دامنه‫ها، مستی رود‫های خروشان، ‫بازتاب تالاب‫های پر آب، ‫تصویر آیینه‫های  سپیده و غروب، ‫لبخند چشمه سار‫های خندان، شادی جویبار‫های حیات‫بخش، سخاوت دره‫های پرپیچ، زیستگاه جانداران بی‫شمار، ‫تماشای دنیای آبزییان، ‫ناله جغد‫های نالان، نوای زمزمه خزندگان، نغمه باد‫های دره‫ای، رقص درختان انبوه، آواز ترانه‫سرایان طبیعت، ‫انواع خوش‫خوانان بلبل‫سرا، مرغان رنگارنگ آسمانی، آشیانه‫های فراز شاخسار‫ها، لانه‫های گوشه‫های خاموش و خلوت، خرم چراگاه‫های باطراوت، صمیمیت دام‫های ‫بی‫زبان، نواز نی چوپانان... و هنوز عاشق روستاییان شکسته و ساده‫دل و بی‫ریا بودم...