افغان موج   

موسیه

 با پیداشدن او در خانه ی ما همه چیز تغیر کرده بود . لحن صدا ، لطفها و مهربانی ها ، تبسم های تا بگوشها ، کثرت و شدت و قوت و زیر وبم امواج صداهای خنده  همه وهمه تغیر کرده بودند.

خانم ارینا دیگر آن زن اخم کرده و همیشه از همه چیز نا راض نبوده و با دیدن او که نامش را موسیه گذاشته بود ، همیشه لبخند برلب وبهترین سخنان لطف آمیز برزبان داشت .  او موسیه را در دست و بغل میگرفت ، بسر ورویش دست میکشید و اورا میبوسید و می بوسید.

 آنقدر سخنان نوازش کننده و محبت آمیزی که برای موسیه در جریان یک ساعت گفته میشد نه تنها برای یک طفل بلکه برای شش طفل  بتمام عمر کفایت میکرد.

من بار ها بفکر وکله ام همین خیالی که کاش در جای موسیه میبودم ، دور میخورد و متاسفانه بهیچوجه من نمیتوانستم در جای موسیه قرار بگیرم . جای او و مقام او جای و مقام خاصی بود ، عالیتر و بالاتر ازهمه. اگر ساعت ها موسیه بالای کوچ و یا راحت چوکی نشسته و یا خوابیده میبود ، هیچکس اورا از جایش بیجا کرده نمی توانست. حق نداشت.

خانم ارینا ، بعد از بخانه آمدن ازکار و باز کردن بکس دستی و یا پاکتهای پلاستیکی کوچکش ، همیشه مرا مخاطب قرار داده و با پیشانی ترش و صدای آمرانه میگفت:

ـ میشنوی ؟ تورا میگوم ! کالباس و ساسچ را دست نزنی برای موسیه خریده ام ، فامیدی؟

من هم در اولها تیر خودرا می آوردم مثلیکه صدایش را نشنیده باشم و خود را مصروف کاری میساختم و یا گوشکی موزیکل سنتر را بگوشهایم میکردم.

خانم ارینا که در مقابل خواهش جدی اش یا بهتر بگویم امرش که گفته بود "کالباس و ساسچ را دست نزنی..!" از طرف من جوابی نشنیده و عکس العملی نمیدید ، دیگر هم برآشفته تر گردیده و با صدا و لحن بلندتر و خشن تر باز چیغ میزد :

ـ شنیدی ؟ تورا میگوم که کالباس و ساسچ را غرض نگیری ، فامیدی؟ برای موسیه خریده ام.

من اگرچه خودرا سخت توهین شده احساس میکردم اما باز هم نمیخواستم که بخشونت ، با خشونت جواب دهم ، بناءٌ صدای موسیقی رادیگر هم بلند تر میکردم تا اصلاٌ صدای خانم ارینا را نشنوم.

بعد از اینکه بار دوم از طرف من کدام جواب و عکس العملی بمشاهده نمیرسید ، خانم ارینا سخت بر آشفته گردیده و با قدمهای تند وسریع و با صدای بلند داخل اتاق سالون میگردید و طرف من و موزیکال سنتر میدوید.

من وقتیکه احساس میکردم که حالا همه چیز بزمین خواهد غلطید ، چوکات گوشکیهای سنگین موزیکل سنتر را زود از سرم برداشته و میپرسیدم:

ـ چه شده است ؟ خیریت است؟

 چرا غالمغال داری ؟

ـ تو در همین وقتهای نزدیک کر خواهد شدی با همین موسیقی شنیدنت. من همین سنتر را میشکنم.

ـ سنتر چه ملامت است؟

بگو ! چه گپ است ؟ چه میخواهی؟

ـ من تا حالا ده بار برایت گفتم که کالباس و ساسچ را دست نزنی که برای موسیه خریده ام . حالا شنیدی؟ کر !

ـ شنیدم شنیدم . کر نیستم.

ـ این را تو خودت فکر میکنی که کر نیستی...

خانم ارینا عادت داشت که باید حرف آخری را او بگوید  و اگر من احیاناٌ در مقابل سخن او چیزی میگفتم ، او هم حتماٌ سخن دیگری پیدا میکرد و مکالمه میتوانست تا بینهایت را دوام پیدا نماید. بهمین خاطر من در بیشتر اوقات حرف آخر را برای او میگذاشتم و بدیالوگ های بی مفهوم خاتمه میدادم. آنبار هم بعد از سخن آخری او که گفت :"اینرا تو خودت فکر میکنی که کر نیستی.. " من چیزی نگفتم و چنان وانمود کردم که او حق بجانب است...

خانم ارینا هم مفهوم خاموشی ام را حمل بر حق بجانب بودن خودش کرده ، با غرور همیشگی اش به دیالوگ پرخاشگونه خاتمه داده و بلافاصله با چنان لحن شیرین و صدای نرم و ملایم و لطیف و نظیف زنانه اش به نوازش موسیه پرداخت که دلم را آب نمود.

 آری! قبل از پیدا شدن موسیه در خانه ی ما ، من صرف در فلم های تلویزیونی  دیده بودم که یک انسان چگونه همزمان میتواند بدو لهجه ، بدو شکلی که خطوط چهره و عضلات روی والاشه ها ، فکهای بالایی و پاینی اش تغیر کند ، سخن بگوید. هیچ تصور نمیکردم که در عین زمانیکه با یک کسی در حالت دو ودشنام باشی ، باکسی دیگری میتوانی بخندی و سخنان محبت آمیز بگویی. خانم ارینا از جمله ی همینگونه هنرمندان روحیات بود که میتوانست با من با آخرین کلمات زشت و همزمان با موسیه همچون با اطفال سوسو کرده و سخن بگوید و بخندد .

این طرز برخورد و هنر تغیر دادن آنی رویه در مقابل اشخاص برایم آموزنده بود و حس حفاظت خودی را در وجودم تحریک و تقویت میکرد. من هم کم کم می آموختم که باید بهر گپ و سخن خانم ارینا اهمیت فوق العاده نداده و بهمه چیز او بمانند یک پدیده ی خیلی گذرا نظر نمایم.

  با گذشت زمان کمی،  بعضی از سخنان خانم ارینا که ،  سابق میتوانستد مرا از حالت توازن روانی بیرون نماید ، دیگر از یک گوشم می درامدند و از گوش دیگرم بیرون میشدند . حالا من هم کم کم وآهسته آهسته  ، بمرور زمان در بسیاری موارد حتی سخنان خوب و خواهشات جدی خانم ارینا را نیز فراموش میکردم.

در اول موضوع حس فراموشی ام برای کسی اهمیت نداشت و من هم در بسیاری موارد از بهانه ی این حس استفاده کرده گاهی یک چیز و گاهی چیز دیگر اضافی و غیر ضروری  که فرمایش داده میشد را از مغازه نخریده و بخانه بر میگشتم. بهانه ام راست بود فراموش کردم.

 خانم ارینا که خلاف مقوله ی معروفی که میگوید : " زن یا زیبا است یا ذکی " ، در پهلوی زیبایی هایش ، یک زن با دانش ورسیده در تمام بخشهای علوم اجتماعی و طبیعی نیزهست ، این خاصیتم را کنایتاٌ ناشی از بلند رفتن سن و سال دانسته و نام آنرا اسکلیروز گذاشته بود. او این مرض را خطرناک دانسته و بارها مرا توصیه به تداوی میکرد ولی نظر من درینمورد چیز دیگری بود .

من فکر میکردم که همین نسیان یا سکلیروز عزیز خیلی بموقع بسراغم آمده و مرا ازبسیاری مشکلات نجات داده است.

در یکی از ماهای تابستان که خانم ارینا با دخترم میخواستند برای استراحت تابستانی مدت یکماه را در بیرون از منطقه بروند ، تمام مواظبت و غمخواری از موسیه را بعهده ی من گذاشت . موسیه هم حالا بزرگ و بسن بلاغت رسیده و یک موجود خیلی قشنگ ، نرم ، پرمو و پشمالو شده بود.

 موسیه با چشمان مطلق سبز ، موهای خاکستری با رگ رگ مایل بسیاهی ، دمب دراز و پشمالو و خاصیت نرم و ملایمی که از یک بازیچه ایکه گویی از اسفنج ساخته شده باشد ، فرق نمیشد . این خاصیت او که هیچگاه کسی راپرت نمیکند و چمبک نمیکشید او را محبوب همه ساخته بود. حتی مرا هم که در ابتدا به او بچشم حسادت میدیدم توانسته بود مجذوب و مجلوب خود بسازد.

پیش از رفتن بسفر ، خانم ارینا تمام سفارشهایش را در ارتباط با موسیه برایم به چند ورق کاغذی نوشته و مرا بمراعات و اجرای دقیق این سفارشات ، تکراراٌ و تکراراٌ گوشزد نموده و گاهی از سخنان تشویق آمیز و گاهی هم از سخنان تهدید آمیز استفاده نمود.

من هم صادقانه تمام سفارشات اورا پذیرفته ، گوش و قبول نموده و برای اجرا و عملی شدنشان وعده و قول مردانه دادم.

 

 راستی ! فراموش کردم بگویم که ، در جریان بیشتر از دوسالیکه موسیه در خانه ما زندگی میکرد چنان رسم شده بود که بهترین خوراکهای با کیفیت عالی از موسیه بود.

 موسیه همان سورت کالباس و ساسچ را که من میخوردم ، حتی بوی هم نمیکرد. بهمین سبب هنگامیکه او از خوردن کدام نوعی از کالباس و گوشتی که کمی دیر تر  در یخچال میماند اباء و امتناع میورزید ، خانم ارینا رویش را بطرف من نموده و با دستانش بهمان گوشت و کالباس اشاره کرده میگفت:

ـ میشنوی ؟ همین کالباس و گوشت را میتوانی بخوری ، موسیه نمیخورد ، حیف است که دور اندازیم. فامیدی ؟

من هم حالا دیگر توهین نمیشدم و بلا فاصله جواب میدادم :

ـ خوب باشد ، میخورم.

 من هم یگان دفعه این گوشتها و کالباس ها را براستی میخوردم و ازخوردن آنها لذت میبردم   و یگان دفعه طوریکه خانم ارینا ملتفت نگردد دور می انداختم و یگان دفعه از بخت بدم هردو کار را فراموش میکردم . در صورت آخری خانم ارینا با کلمات بسیار رکیک احوالم را میگرفت و مرا بتازیانه ی توهین و تحقیر می بست.

البته توهین و تحقیر او بیشتر جنبه ی شخصی و شخصیتی داشت و از چوکات خودم پاه فراتر نمیگذاشت. خانم ارینا بیشتر مرا به حماقت و دیوانگی  متهم میساخت و من هم درمجموع دعوای نبوغ و پروفیسوری را نداشتم.

روزها بهمین منوال میگذشتند وماه ها و سالهارا میساختند. ماهم با گذشت زمان با بعضی از آشیای زندگی فامیلی  توافق بیشتر و با بعضی درتضاد بیشتر قرار میگرفتیم.

از موضوع اصلی دور نرویم ، در آن زمانیکه خانم ارینا در سفر و من با موسیه در حضر بودیم ، هنوز دوهفته نگذشته بود که موسیه با همان خاصیت نازدانگی  بودنش روز بروز کم کم ازخوردن خوراک امتناع ورزیده میرفت . من هم مطابق به سفارش خانم ارینا  انواع مختلف کالباس و ساسچ ، آنچه را خودم در سال یکدفعه بخود اجازه خوردن نمیدادم  و خوردنیهای مخصوص پشکها را،  برای او میخریدم و میدادم . اما موسیه گویی که اعتصاب غذایی کرده باشد فقط غذا را بوی میکرد وبس. همین بوی کردنهای او هم مرا باین امر اشتباهی میساخت که ممکن است کیفیت غذا مطابق بمیلش نیست وباز به آخرین ذخیره پولی ام چیزی دیگری را میخریدم و بخانه آورده برایش میدادم . هرقدر ازاو خواهش میکردم ، عذر میکردم که موسیه جان بخور ! ، نتیجه همیشه یکسان و منفی بود.

من بیک فکر دیگر ی نیزافتاده بودم و آن اینکه شاید موسیه پشت خانم ارینا دق آورده باشد و این موضوع که خانم ارینا بعد از یک هفته از سفر برمیگشت،  مرا تسکین میداد.

 همان بود که بعد از یک هفته از اعتصاب مطلق غذایی موسیه ، خانم ارینا از سفر بخیر آمده و موسیه را در حالی که لاغر و مریض بود ملاقات نمود . او بزود ترین فرصت داکتر حیوانات ( ویترینر) را که تنها قمت فیس وویزیتش از معاش ماهانه ی من بیشتر بود بخانه دعوت نمود و مطابق به نسخه های او دواهای بسیار قمتی که هرقلمش میتوانست یکماه فامیل مارا نان دهد ، خریداری نموده و به موسیه میخوراند و زرق میکرد.

اما موسیه روز بروز وساعت بساعت  دیگر هم لاغرتر وضعیفتر شده میرفت . او حالا دهنش را باز نموده و بمشکلات میاو میگفت. اکنون در خانه ی ما زندگی رنگ و رخ خودرا کاملاٌ باخته و از خنده و تبسم خبری نبود. تمام ما در فکر موسیه و نجات دادن همین موجود پشمالو بودیم.

بعد از چندین مرتبه ویزیت ویترینر و دوا و پیچکاری ، در یکی از شبهای آخر اگست در دمادم صبح که هیچیکی از اعضای فامیل ما خواب در چشمش نبوده و همه ازموسیه پرستاری میکردیم ، موسیه جهان فانی را وداع گفت.

صحنه ی جاندادن موسیه خیلی رقت آور بود . او درحالیکه از جایش برخواسته نمیتوانست بچشمان هریکی و بخصوص بچشمان خانم ارینا میدید و در دلش با او میخواست چیزی بگوید. میخواست از او بخاطر دوستی ، محبت وزحماتش تشکر نماید ، میخواست بگوید او هم بالمقابل خانم ارینا را دوست دارد و شاید در اخیر میخواست بگوید که اورا ماهها قبل حشره ی ناقل مکروب فلج کننده ی انسیفالیت گزیده است و برای تداوی اش خیلی نا وقت شده است . اما چیزی گفته نمیتوانست و فقط دهنش را باز میکرد و صدایش شنیده نمی شد.

بعد از جاندادن موسیه ، خانم ارینا درسوگ او آنقدر گریست و اشک ریخت که جگر همه را خون نمود.

 صبح آنروز موسیه را در یک دستمال پاک پیچانیده و دربین یک قطی مقوایی گذاشته و من اورا روی دستانم گرفته از پیش و خانم ارینا و دخترم از دنبالم رفته و  در باغی زیر درختی اورا گور کردیم. دخترم روی شاخه ی درخت نوار تکه ی را بست تا در آینده مزار موسیه را اشتباه ننماییم.

 بعد از گورکردن موسیه ما هر سه نفر مدتی را در اطراف قبر موسیه نشسته و هرکدام خاطره و نظرخود را در مورد موسیه بیان نمودیم .

خانم ارینا از شدت غم وغصه ی مرگ موسیه سخن بر زبانش جور نمی آمد و گلویش را عقده میگرفت. دخترم با سخنان :

ـ"آرام بخواب موسیه جان ! بهترازتو  پشکی بدنیا نخواهد آمد "

شروع بسخن زدن نمود.

بعداٌ باید من چیزی میگفتم . بلی !  من مرگ آدم ها را دیده بودم که حتی کسی برایش یک قطره اشک هم نمیریخت. مرگ انسان در افغانستان آنقدر عادی شده بود که حتی سوگواری نمیکردند و کسی بکسی ابراز تسلیت نمی نمود و اینجا یک پشک که مدت دوسال را با ما زندگی کرده و اینقدر در فامیل ما و خصوصاٌ در نزد زنم خانم ارینا اینقدرمحبوبیت پیدا کرده بود. این امر مرا امیدوار میساخت که اینجا واقعاٌ انسانها چقدر با عاطفه هستند که حتی بخاطر یک پشک اینقدر سوگوار میکنند و اشک میریزند.

من گفتم :

ـ موسیه ! تو خوشبخت ترین موجود بودی که تورا اینقدر دوست دارند و بمرگت گریه میکنند.

خانم ارینا در آخر گفت :

ـ موسیه تو عضو فامیل ما بودی .

بعد از گفتن و شنیدن این کلمات ، ما مدتی را خاموشانه در اطراف قبر موسیه نشسته بودیم و بعداٌ به اساس پیشنهاد من از دست خانم ارینا گرفته ایستاد شدیم و هرسه نفر آهسته آهسته در حالیکه صحنه ی مردن وگور کردن موسیه در مقابل چشمان ما بود ، بطرف خانه حرکت نمودیم.

در خانه همه چیز رنگ وبوی موسیه را داشته و هرچیز از موسیه حکایت میکرد. عکسهای موسیه و بازیچه های موسیه در تمام روی در،  دیوار وپشت شیشه ی الماری و روی فرش تیت و پرک بودند.

دخترم  با صد دل ناخواهی تمام آنچه را که از موسیه حکایت میکرد آهسته آهسته جمع و از نظر مادرش که تا حال هم اشک در چشمانش بود دور و پنهان میکرد.

 

خانم ارینا همچنان به سوگواری ادامه داده  و گاهی با صدای بلند گریه کرده و گاهی بیصدا اشک میریخت.

دو روز مکمل در اشک ریختن و سوگواری کردن سپری شده و هنوزهم آخرش معلوم نبود. بلاخره در روز سوم که حوصله من دراین سوگواری پشک تنگ شده بود ، زمانیکه خانم ارینا هق زده وبمرگ پشک گریه میکرد من با قیافه و لهجه ی کاملاٌ جدی برایش گفتم :

ـ بس کن گریه کردن را !  تو هم اینقدر گریستی که بگویی پشک نه بلکه من مرده باشم.

من با این سخنم به عقیده ی خودم ،  میخواستم مقیاس تراژیدی را برای خانم ارینا واضح بسازم که میتوانست بزرگتر از فاجعه ی مرگ پشک باشد. تا اشکهایش را برای روز مبادا نگهداری نماید. و گذشته از همه چیز، خدا را شکر گزار باشد که نه شوهرش بلکه  یک پشک مرده است و بس.

اما خلاف تمام توقعات من ،  خانم ارینا در حالیکه هنوز هم اشک در چشمانش بوده و هق زده گریه میکرد با صدای لرزان گفت:

  ـ توهم یافتی خودرا باکه مقایسه کنی .

  کاش بجای موسیه تو میمردی !

دنیا بچشمم تاریک شد ، من کورشدم ،  گنگ شدم و برای یک لحظه ،  تمام  حواسم فلج شدند ومن خواستم خودرا فریب داده و تصور نمایم  که شاید  واقعاٌ کر شده باشم  و صدای خانم ارینا را درست نشنیده باشم.

  ایکاش واقعاٌ کر میبودم و آنچه خانم ارینا همیشه میگفت حقیقت میداشت تا من این سخن  اورا نمی شنیدم  .

هیچ باورم نمی آمد که او گفته باشد: " کاش بجای موسیه تو میمردی."

 آخر من بیشتر از بیست سال را با او زندگی و بهترین ایام جوانی ام را وقف او کرده بودم. آیا قدر و مقدار و اهمیت و ارزش من به اندازه یک پشک هم نبود؟. آیا در مدت دوسال یک پشک توانسته بود عضو فامیل گردد و من در مدت بیست سال نتوانسته بودم و شایستگی آنرا نیافته بودم که هنوز عضو فامیل گردم.؟!

دریک آن واحد تمام احساسم را آتش گرفته وبه خاکستر تبدیل گردیدند. سراپای وجودم غرق عرق ملامتی و پشیمانی گردیده و از اینکه این موضوع را اینقدر نا وقت درک کرده بودم  خودم نیز در دل به دیوانگی ام اعتراف کردم.

بلی ! شاید من ملامت بودم که در همچو حالتی که  خاطرات پشک و مرگش هنوز خیلی زنده و جوان بودند ، خودرا با او در دو کفه ی یک ترازو گذاشتم . بدون شک در آن اثناییکه هنوز هم اشک عزاداری پشک در چشمان خانم ارینا بود ، این مقایسه  نمیتوانست بنفع من باشد.

بلی شاید سخن خانم ارینا که گفت "کاش بجای موسیه تو میمردی " بیشتر جنبه ی احساساتی داشته و ممکن است از عمق قلب و روانش سرچشمه نمی گرفت ، اما بهر صورت این سخن همچون تیری بود که از کمان زبانش جهیده و بر قلب من خلیده بود. آیا که این تیر از کدام احساس و روی کدام هدف رها شده بود موضوع کاملاٌ جدا گانه و در هر صورت برای من ،  گویای یک حقیقت کوچک و آن اینکه  من نتوانسته بودم در مدت بیست سال در فامیل به اندازه ی یک پشک اهمیت کسب نمایم ، بود.

در همینجا بود که من هم با تمام ابعاد این سخن بزعم خود ، با او موافقه نموده و در دلم گفتم که کاش من درجای پشک میبودم.....

یک هفته از مرگ موسیه تیر نشده بود که دخترم چوچه پشک دیگریرا بخانه آورده و بمادرش هدیه کرد. من که امید وار بودم که بعد از موسیه شاید هیچ پشکی دیگری اورا تعویض ننماید ، رویم را طرف دخترم نموده و گفتم :

ـ چرا باز پشک را بخانه آوردی ؟

 مگر مرگ موسیه کفایت نمی کند ؟

دخترم در جواب گفت :

پدر! تو میخواهی که مادرم بمیرد ؟

 او یک هفته است که گریه میکند.  

من هم با دخترم موافقه کرده و برای رضای خاطر خانم ارینا پشک جدید را که ازهمان روز اول عضو فامیل ما شده بود برایش تبریک گفتم.

خانم ارینا هم با پیدا شدن پشک جدید که نامش را بارس((Bars یعنی پلنگ برفی گذاشته است ،آهسته آهسته موسیه را فراموش و اکنون بیشتر ازپنج سال است که خودرا با بارس هشت کیلویی اش خوشبخت ترین زن جهان احساس مینماید.

 ومن هم از جمله ی بدبخت ترین مرد جهان که در کنار خانم ارینا، بناچار باید همیشه جایم را برای  پشک تخلیه نمایم.

                                                                        پایان

                                                                  م. زردادی

                                                                 28/07/2009