در مطبوعات عهد عباسی
منبع: www.fekrat.kateban.com
وزیر با فشردن دست من، با تبسمی و به آهستگی، ولی چنان که همۀ مطبوعاتیان حاضر در دفترکار او می شنیدند، گفت: شما درست پیش بینی کرده بودید! این جمله که شاید با گذشت سی و هفت سال ترتیب کلمات آن دقیقاً به یادم نمانده باشد، شنوندگان را در آن روز به این اندیشه وا داشت که من ازدوستان صمیمی وزیر جدید که یکی از باسابقه ترین روزنامه نگاران آن روز بود هستم. در حالی که چنین نبود و این گفته به دیدار کوتاهی برمی گشت که با هم یک ماه پیش در هرات داشتیم.
این وزیر، شادروان محمد ابراهیم عباسی، وزیر اطلاعات و فرهنگ، یا چنانکه آن روزها می گفتند، وزیر اطلاعات و کلتور، بود. نخستین روز کار او در وزارت بود و از سوی دفتر وزیر به مطبوعاتیان کابل اطلاع داده شد که امروز جناب وزیر کارکنان مطبوعات را برای ملاقات تعارفی (دیدار آشنایی) می پذیرند. طبیعة همه به دیدار وزیر جدید شتافتند و نگارنده هم با دیگر کارکنان انجمن تاریخ افغانستان به دیدار وزیر رفتیم تا انتصاب او را به مقام وزارت تبریک بگوییم و با او اندکی بیشتر آشنا شویم. اما من چه چیز را، در کجا و کی پیش بینی کرده بودم؟
سال 1350 خورشیدی بود. نزدیک به یک ماه پیش ازروزی که وزیر آن سخن را گفت، نگارنده برای گذراندن تعطیل بهاری به هرات رفته بود. در کابل، یکی از دوستان گرامی که شنید من آهنگ هرات دارم، نامه یی سربسته بمن سپرد که آن را به والی هرات، که از معاریف مطبوعات است بسپارم. این مطبوعاتی نامور و باسابقه شادروان محمد ابراهیم عباسی، والی هرات، بود.
نامه را به خانه سامان (پیشکار) ولایت هرات سپردم و بازگشتم؛ هنوز از باغ ولایت بیرون نیامده بودم که خانه سامان شتابان دنبال من آمد و گفت والی صاحب می خواهند شما را ببینند. عباسی را تا آن روز از نزدیک ندیده بودم. مردی خوش سخن بود. به آهستگی و با متانت سخن می گفت. خوش روی، با وقار، بلندبالا و تنومند بود. با کار او آشنایی داشتم. بخصوص از پیشینۀ کار او در رادیو خوشم می آمد. شنیده بودم که او نشرات رادیو را بیست و چهار ساعته ساخته بود و توجه بسیار به فرهنگ مردم و موسیقی مردمی داشت، چنانکه برنامه یی در حدود ساعت 11 قبل از ظهر برای موسیقی لوگری اختصاص داده بود. پسانترها هم که من، همزمان با درس خواندن در دانشگاه، تهیّه کنندۀ برنامه های ادبی رادبو بودم، کارکنان رادیو از رئیس پیشین شان، عبّاسی به نیکی یاد می کردند. چیز بیشتری از او نمی دانستم. آن روزها صدر اعظم (نخست وزیر) منتخب در کار تهیّۀ فهرست اعضای کابینه بود. روزی که عباسی را در ولایت هرات دیدم، ضمن صحبت از من پرسید که وزیر شما، یعنی وزیر اطلاعات و فرهنگ، کِه خواهد بود؟ گفتم ظاهراً شما خواهید بود. تبسمی کرد و گفت: فکر نمی کنم چنین باشد. اما چنان شد.
من جز آنکه مقداری از طریق مطالعه و شنیدن رادیو ها و خواندن گزارشها و برخی کتب، در باب مطبوعات و چگونگی یک مطبوعات بهتر، دریافته بودم، چیز بیشتری نمی دانستم. رشتۀ من در دانشگاه نیز ژورنالیزم نبود و از رشتۀ زبان و ادب فارسی دری فارغ شده بودم. سن من در آن هنگام بیست و چهار سال و چند ماه بود. باز هم مورد لطف و حسن نظر بزرگان مطبوعات قرار داشتم. چند روز پس از آن که مرحوم عباسی کار وزارت را آغاز کرده بود، مرا به دفتر کار خویش فراخواند و گفت که از صحبت هرات خوشش آمده و می خواهد نظرات مرا در مورد تحول مطبوعات بداند و از من خواست تا نکات مورد نظرم را بنویسم. من بدون آنکه در اندیشۀ نوشتن مقاله یی باشم. آنچه به نظرم می رسید، فهرست وار و برای هر اداره از توابع وزارت یک بند ( یک پاراگراف) نوشتم، و آن را با نام مستعار شاهرخ مرزدار امضا کردم. این نام را برای یکی از پسرانمان که دو سال بعد به دنیا آمد برگزیده بودم. فردای آن روز این نوشته به صورت مقاله یی در صفحۀ سرمقاله ( ادیتوریال) روزنامۀ دولتی اصلاح ظاهر شد. کسانی که مجموعۀ (کلکسیون) تابستان 1350 را داشته باشند می توانند این نوشته را در صفحۀ چهارم آن ببینند. کسی نمی دانست که نویسندۀ مقاله، که بسیار موجز و فهرستوار بود، کیست. اما مهمتر این بود که شام همان روز، پس از اخبار فارسی، که هشت و سی دقیقه نشر می شد، این مقاله از رادیو خوانده شد. چنان معمول بود که هر شب پس از اخبار یک مطلب اجتماعی یا سیاسی، متناسب با مسائل جاری، از رادیو نشر می شد. چنانکه بعداً دانستم یکی از بزرگان که فرمانش بر اصحاب رادیو روان بوده، به رادیو زنگ می زند و دستور می دهد که فلان مطلب که در قسمت بالایی صفحۀ چهارم روزنامۀ اصلاح، با چنان عنوانی چاپ شده، خوانده شود. خواندن این مطلب از رادیو سر و صدای بسیاربرپا کرد. فردای آن شب، بامداد پگاه، دوباره به وزارت احضار شدم. مرحوم عباسی ناراحت بود و گفت: مطلبی که نوشتید بسیار درد سر فراهم کرده و خیلی از مطبوعاتیان از من آزرده شده اند و بسیاری فکر می کنند که این نوشته را خودم نوشته ام و تصور می کنند که شاهرخ مرزدار خودم هستم و می خواهم همۀ آنچه را که به صورت پیشنهاد در این نوشته آمده عملی سازم. من بسیار با احترام، اما با سیمایی حق بجانب گفتم که نمی دانستم که مقاله چاپ، یا در رادیو خوانده می شود. عباسی گفت که بیشتر همین انتشار از رادیو کار را خراب کرد. به هر روی گذشت و من تا میانه های خزان (اواسط پاییز) به کار در انجمن تاریخ ادامه دادم. یک روز باز به خدمت جناب وزیر احضار شدم.
در دیار ظهیر فاریابی
مرحوم عباسی گفت که مردم فاریاب مرا دوست می دارند و من هم آنان را دوست می دارم و از دورانی که والی فاریاب بوده ام خاطرات خوشی مانده است. فاریابیان از من مدیر مطبوعات خوبی برای ولایت خویش ( فاریاب) خواسته اند و شما باید به مطبوعات فاریاب بروید. جایی خوب است و مردمی خوب و چنین و چنان. البته که من در دل بسیار شادمان شدم که به صورت مستقل مطبوعات یک ولایت به من سپرده می شود، آنهم ولایتی مانند فاریاب که من تنها تصور شاعرانه یی داشتم. اما از فاریاب تنها ظهیر فاریابی را می شناختم! و بسیار ترس و دلهره داشتم. من یک دورۀ دیگر هم( در 1349) در ولایات (شهرستانها) خدمت کرده بودم، در مزار شریف، مرکز ولایت بلخ؛ امّا درآن هنگام معاون بودم و مدیر کلّ مهربان و با تجربه و سالمندی، به نام محمد اکبر ارفاقی داشتیم که همه ناز جوانی ام را بردبارانه تحمل می کرد و با من رفتاری پدرانه داشت و بیشتر وقت من به تدریس در دبیرستانها و دارالمعلمین ( تربیت معلم ) می گذشت. حال می ترسیدم و دلهره داشتم که مبادا در انجام وظیفه، آنهم در منطقه یی که برای من کاملاً نا آشنا بود، نا موفق باشم.
درینجا نکته یی به یادم آمد از طرز تلقی برخی از شهروندان، در آن ایام از کاردولتی و قدرتی که یک کرسی دولتی به ذات خویش داشت، صرف نظر از آن که کرسی نشینی که آن مقام به او سپرده می شد، چه کفایتی می داشت. بازرگانی بود از مردمان چیچکتو، از توابع ولایت فاریاب یا جوزجان. او که از انتصاب من به سمت مدیر عمومی اطلاعات و کلتور فاریاب با خبر شد، به دیدار و گفتن تبریک به خانه آمد. البته او هم مانند بسیاری دیگر از اینکه جوانی به سن و سال من در فاریاب مدیر مطبوعات شده بود تعجب می کرد ولی این تعجب را نشان نمی داد و برعکس مرا تشویق می کرد و می گفت:
تو هیچ پریشان مباش و فکر مکن که این کار را پیش بردن نخواهی توانست. تو بر چوکی (کرسی) مدیریت بنشین. آن چوکی خودش کار می کند!
تا آن روزها من از ولایت بلخ و توابع آن فراتر به سوی شرق یا غرب نرفته بودم و اکنون برای رسیدن به فاریاب، می بایست از کابل نخست خود را به بلخ می رسانیدم و از آنجا به سوی غرب، نخست به ولایت جوزجان و سپس به فاریاب می رفتم. بار سفر را بستیم و راهی فاریاب شدیم.
بلخ، پس از کابل و هرات، سومین خانه شهر من شده بود که سال 1349 در مطبوعات و معارف آنجا خدمت می کردم و دوستان و آشنایان بسیار داشتم. از بلخ که راهی فاریاب شدیم، نخست، هم راه آسان گذار بود و هم دو سوی راه آباد. جاده یی وسیع، هموار و قیرریزی شده و کارخانه ها و تأسیسات تفحصات پترول (نفت) و گاز و کود شیمیایی و دیگر صنایع در دو سوی جاده. شهر شبرغان، مرکز جوزجان نیز از آبادی و آراستگی نسبی برخوردار بود. اما از جوزجان که به سوی فاریاب روان شدیم اوضاع دگرگون شد. یادم هست از پل خراسان ( که این نام بر لوحی در مدخل پل نیز به نظر می رسید) که گذشتیم موترها(ماشینها) وارد بیابانی شدند. چندین خط راه به وسیلۀ ماشینها ایجاد شده بود و گاهی آن خطوط نیز بر اثر باد و شن از میان می رفت و یافتن راه به هوش و ذکاوت و آشنایی راننده ها وابسته بود. این بیابان پهناور و ناپیداکران دشت لیلی نام داشت. در بهار و تابستان سبزه اندر سبزه و بوستان اندر بوستان و لاله زار اندر لاله زار بود به گفتۀ فرّّخی سیستانی: سبزه اندر سبزه بینی چون بهشت اندر بهشت. با آنکه ماشین به سرعت در آن دشت روان بود، ترکیبی از بوهای خوش گونه گون گلها وارد ماشین می شد و شامه ها را می نواخت.
سرانجام به میمنه، مرکز فاریاب، رسیدیم، شهری که با نخستین برخوردها از شهر و شهروندان خوشم آمد. مطبوعات برای مدیر خانه یی داشت ولی هنوز مدیر پیشین نرفته بود و چند روزی را بایست جای دیگری می ماندیم. در فاریاب آشنایانی بودند که می توانستیم از مهمان نوازی شان روزها و هفته ها بهره گیریم. به آشنایی هم نیازی نبود که فاریابیان همه آشنا و مهمان نواز بودند. و همه درها بر روی ما باز بود، اما از اتفاق برخی از صاحبمنصبان و فرهنگیان آن از نزدیکان بودند. یکی از آنان از سادات بود که من می خواستم به خانۀ او فرود آیم که خود را با او آزادتر و خودمانی تر احساس می کردم، ولی با تعجب می دیدم که او چندان با علاقمندی و دلگرمی مرا نمی خواند یا به رسم قدیم و به گفتۀ هراتیان، سخت نمی شود، یعنی اصرار نمی کند. باز هم من ترجیح دادم به خانۀ او بروم و تا خالی شدن خانۀ خود مان آنجا بمانم. در فرصتی که من و سیّد تنها ماندیم. او به آهستگی به من گفت: کار خوبی نکردی که به این خانه فرود آمدی. من متحیر شدم؛ سید با آن همه محبت و مهربانی، چه شد که چنین می گوید؟ افزون بر قرابت خانوادگی، آن سید مهمان نواز هرجا که بود، خانه اش مهمانخانۀ اقوام و خویشان و آشنایان و تازه واردان بود، اما حال به من می گفت کار خوبی نکرده ام که به خانۀ او فرود آمده ام. از سید دلیل موضوع را خواستم. گفت که والی با او بد است و از او به پابتخت شکایت برده است و از صدارت برای بررسی کار ادارۀ مکلفیت (نظام وظیفه)، که او ریاست آن را بر عهده داشت، تفتیش (بازرس) گماشته اند، و ازآن بیم دارد که این گرفتاریها دامن مرا هم که تازه به کارهای مهم (!) اداری و دولتی پرداخته بودم، بگیرد. این توضیح میزبان، مرا سخت پریشان ساخت، اما با تمام نیرو کوشیدم که پریشانیم را پنهان کنم و موضوع را بی اهمیت جلوه دهم؛ یعنی که من از چنان مسائلی هراس ندارم! اما آن شب تمام شب کابوس قهر والیی که هنوز ندیده بودم رهایم نمی کرد و بامداد چون محکوم به اعدامی که واپسین روزش فرارسیده بود از خواب برخاستم. آن روز به هرروی می بایست به دارالحکومه می رفتم و خود را به والی معرفی می کردم.
اتاق تنگ و تاریک والی بر وحشتم افزود. شخصی نشسته بود و به سخنان والی که به فارسی کتابی و سنجیده سخن می گفت گوش می داد. از کلمات و جملات والی شکوه و اندوه می تراوید. چنان می نمود که آن شخص دیگر هم آدم مهمی است. با اشارۀ والی نشستم. حکایت شکایت والی به موضوع آن سید مدیر (میزبان من) رسید و به این که اکنون مدیر مطبوعات هم یک هراتی و از اقوام سید است و جناب والی درمانده است که با این همه نابسامانی چه کند؟ هرجملۀ والی درجۀ وحشت مرا بالاتر می برد. در این هنگام آن مهمان را، که به شکایات والی گوش می داد، گفتی حس ششم واداشت که روبه من کند و بگوید: شما برای والی صاحب کدام کاری داشتید؟ و من گفتم: من همان مدیرم که جناب صاحب از گماشته شدنش به ادارۀ مطبوعات متأسف می باشند. خودم را معرفی کردم و دلم از دیدن قیافۀ ندامتبار والی سوخت. والی چیزهایی گفت و کوشید موضوع را به قول عوام ماستمالی کند، ولی هیچیک از سخنان او از ترس و وحشتم نمی کاست. من در عمق چشمان او دریچه های تاریکی را می دیدم که به روزهای سختی باز می شد، که در پیش داشتم. آن مهمان نمایندۀ یکی از مناطق فاریاب در مجلس شورا بود.
والی شخصی دانا، مطلع، خوش روی، خوش سخن و خوش پوش بود. آرام سخن می گفت و لحنی شکوه آمیز داشت. افسرده و نگران بود، شاید به دلیل دشواریهایی که از ولایات سابق هنوز دامنگیرش بود. یکی دو روز گذشت و مدیر سلف من فاریاب را ترک گفت. من که چند روزی مهمان سید مهمان نواز بودم، به خانۀ مطبوعات رفتم.
می گویند جوانی بخشی از دیوانگی است: الشّبا ب شعبة من الجنون. امّا همین جنون شباب به من این تهور را داد تا زبون ترس نمانم. دو سه روز از کارم نگذشته بود که در لابلای اخباری که از مرکز می گرفتیم، خبری از بررسی پروندۀ (دوسیۀ) جناب والی فاریاب در مجلس شورا بود. مأموری که وظیفۀ تهیۀ اخبار را بر عهده داشت، بر روال سابق روی آن خبر خط بطلان کشیده بود. من آن خبر را بازنوشتم و برای حروفچینی فرستادم. به هشدار هیچیک از مسؤولان که آمدند و مرا از چاپ آن خبر بیم دادند و چنان کاری را غیر ممکن و خطرناک خواندند، توجه نکردم و آن را امضا کردم و نوشتم که خبر به مسؤولیت خودم حروفچینی و چاپ شود، اما بیم داشتم از اینکه کسی از داخل اداره شیرینکاری کند و، پیش از چاپ خبر، والی را از آن با خبر سازد، اما کسی این کار را نکرد و این بر قوّت قلب من افزود. هنگامی که روزنامه با خبری بر ضد والی به دسترس مردم فاریاب مخصوصاً اهل اداره، بازرگانان و کسبه که بیشتر آنان باسواد بودند و روزنامه را می خواندند، رسید، تعجب کردند و به این گمان افتادند که مدیر نو، از چنان توان و پشتیبانیی برخوردار است که با چنین جرأت و جسارتی اخبار مربوط به والی را در این ولایت چاپ و نشر می کند. از سویی کسانی که با من و با خانوادۀ ما نزدیک بودند، اعمال مرا نشانۀ بی پرواییهای جوانی پنداشته و گاه و بیگاه مرا از نشر مطالب علیه ولایت برحذرمی داشتند و در غیاب من خانواده را از روش روزنامه نگاری من بیم می دادند. اما واقعیت جز این نبود که من در مقطع خاصی از کار روزنامه نگاری قرارگرفته بودم و این آغاز بخشی از ادامۀ کار من در زمینۀ ژورنالیزم بود که یا باید شکست می خوردم و زبونی را می پذیرفتم و یا اینکه می ایستادم و مقاومت می کردم. با ترسی که در نخستین روز ورود به دفتر والی در من پیداشده بود، راه دوم را برگزیدم و در این راه موفق شدم و تمام دوران خدمت در آن ولایت را با موفقیت و سربلندی گذراندم. اما هنوز هم از اینکه چنان روشی را برگزیدم که خلاف روش و رضای من بود اندوهگین و پشیمانم، اما گویا دیگر چاره یی نبود یا من نمی دانستم چه راه دیگری را برمی گزیدم. خدایش بیامرزاد.
چنان قحط سالی شد اندر دمشق....
آن روزها دوموضوع عمده ترین مشکلات مردم فاریاب را تشکیل می داد: نخست، نبودن مواصلات از آن جمله ناهمواری و دشوارگذاری سرکها (جادّه ها) میان آن ولایت و ولایات همجوار و دیگر نداشتن آب کافی. مردم فاریاب عموماً و کشاورزان خصوصاً دیده برآسمان داشتند، زیرا کشاورزیشان للمی (دیمی، دیمه، دیم) بود. سالی که باران نمی بارید یا کم می بارید، ماتمی برای طبقات متوسط و بینوا بود؛ بازار احتکار گرم می شد؛ غله ها در چاهها نهان می شد و مردم دار و ندار و حتی فرزندان شان را از کف می دادند تا کف نانی به دست آرند و زنده بمانند. باز چون در زمستان و بهار برف و باران بیشتر می بارید یا سیل پلی را می برد و راهی را ویران می کرد، دیگر برای روزها و هفته ها متاع و کالا به فاریاب نمی رسید و برخی چیزها از بازار گم می شد و حکم کیمیا می یافت.
آن سال (1351 خورشیدی) یکی از همین سالهای دشوار بود. خشکسالی بیداد می کرد و دلهایی را که احساس و عاطفه یی درآنها بود، سخت به درد می آورد. گندم فروشان گویا با قهر طبیعت هم پیمان بودند. نان به راستی نرخ جان یافته بود. وقتی انبارهای گندم کشف می شد ،محتکرین دست به گونه گون نیرنگها می زدند تا نامشان در روزنامه ظاهر نشود و رسوا نگردند، اما می شد و می شدند. به هرروی گذشت و طبیعت دوباره بر روی فاریاب لبخند مهر برلب آورد.
واقعه یی که برای خودم از دشواری وضعیت فاریاب اتفاق افتاد، به یادم آمد که خالی از لطفی نیست:
شیری که از غیب رسید
زمستان بود و راهها بر اثر بارش برف بسته. نخستین فرزند ما شیرخواره بود، اما شیرمادر نبود و خو گرفته بود به گونه یی شیر خشک، و دیگر شیرها را هرگز نمی پذیرفت. اما شیر مخصوص او در بازار تمام شد. طفل از گرسنگی به درد می گریست و به خورد و نوشی دیگر آرام نمی شد. یک روز به بی شیری گذشت. شب زنگ تلفن به صدا در آمد. شخصی از آن سوی خط خود را به نام شناسانید: عبداللطیف آره. گفت که او رئیس تفحصات نفت و گاز جوزجان (ولایت همجوار فاریاب) است و شنیده است که فطرت به ادارۀ اطلاعات و فرهنگ و مسؤولیت روزنامۀ فاریاب گماشته شده است. حال می خواهد بداند که من همان دکتر صادق فطرت هستم؟ گفتم: ایشان را می شناسم و با هم در رادیو همکار بودیم، بنده آصف فکرت هستم. آن شخص شریف گفت: به هرحال اگر امر و فرمایشی باشد، به خدمت حاضرم. گفتی این تعارف را از سروشی می شنیدم. گفتم راستش که همین صدای گریه را که می شنوید، صدای فرزند ماست که شیر مخصوصش در بازار پیدا نمی شود و درمانده ایم که چه کنیم. آقای آره گفت: در اینجا یک نوع شیر روسی داریم که کودکان آن را به رغبت می خورند. من می فرستم و امیدوارم که طفل شما هم از آن روی نگرداند. فردا نامه رسان آمد و دو قوطی (حلب) بزرگ شیر خشک آورد. کودک نازک طبیعت میلی وافر به آن شیر نشان داد و با تمام شدن شیر زمستان هم به پایان رسید و راهها باز شد. و باور ما قوی تر شد که نه تنها " هرآنکس که دندان دهد نان دهد" بلکه دیدیم که "هرآنکس که دندان ندهد شیر دهد".
محبت فاریابیان بافرهنگ و مردمدوست به نویسندۀ این سطور، دشواریها را آسان و ناهمواریها را هموار می ساخت. در کار روزنامه و مطبوعات توفیقاتی دست داد که محبت آنان را روزبه روز به نگارنده بیشتر ساخت.
والی ساده ولی خداشناس
دو سه ماهی بیشتر از کارم در فاریاب نگذشته بود که والی عوض شد و شخصی به نام محمد گل ابراهیم خیل به ولایت آمد. رحمت خدا بر او باد که شنیدم به شهادت رسید. در سادگی مثل بود اما در صداقت و خداشناسی نمونه یی کم نظیر. کار من اندکی سخت تر شد، زیرا به هرجا که می رفت من بایست با او می بودم. این سختگیری در همراهی والی برای من توفیق اجباری آشنایی با شهرها و شهرستانهای ولایت فاریاب را به همراه داشت. بخصوص آن شهرها و شهرکهایی که از راه متون تاریخ و جغرافیای تاریخی در ذهن و ضمیر من جای گرفته بودند. پیش از رسیدن ابراهیم خیل به فاریاب من معجم البلدان یاقوت را سرتا پا مرور کرده و بخشهایی را که امروز در قلمرو افغانستان قرار دارد، برگه نویسی و ترجمه کرده بودم ( این ترجمه بعداً، حدود سالهای 1354-1355 خورشیدی، در مجلۀ آریانا ی انجمن تاریخ افغانستان، با عنوان "شهرها و روستاهای افغانستان در معجم البلدان" چاپ شد). اکنون به هربوم و بری که می درآمدم در اندیشۀ یاقوت حموی بودم که هشتصد سال پیش آنجا بوده است؛ به گونۀ مثال، در معجم البلدان خوانده بودم که جرزوان – گرزوان یا گرزیوان – را دیدم که همانند ترین شهرها به مکّه است. زیرا همانند مکه در میان دو کوه، بین الجبلین، واقع شده است. شب و روزی که در گرزیوان بودم، گفتی یکی به من می گوید همین اکنون روح یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان بر فراز همین درختانی که تو در سایۀ آنها گذر داری، در پرواز است. آنک، آن بلبلی که بر شاخسار خوش می خواند، روان شیفتۀ یکی از گذریان روزگار باستان است که این شهر و دیار خوشش می آمده.
خرج اگر از کیسۀ مهمان بود ...
از صداقت ابراهیم خیل والی گفتم و باز از گرزیوان یاد کردم، بد نیست به خاطره ای که از این شهر دارم، اشاره یی شود تا خوانندگان دریابند که در همین نزدیکیها بوده اند کسانی که گزارش کارهایشان به قهرمانان تاریخ همانند است:
شبی که با والی فاریاب در گرزیوان بودیم، از سوی حاکم آنجا دسترخانی رنگین گسترده شده بود. والی سخت در اندیشه فرورفت و رنگ رخساره اش برافروخت و گفت که این کار جناب حاکم اسراف است و چرا چنین کرده است. اما بیشتر چیزی نگفت و خود چنانکه عادت داشت اندکی خورد و دیده بر زمین دوخت. صبحانۀ فردا مفصل تر بود. والی سخت برآشفت و گفت من دیشب هم نتوانستم نان درستی بخورم و امروز سخت گرسنه ام، اما به شرطی صبحانه می خورم که جناب حاکم بل (صورت حساب) غذای دیشب و امروز را قلم به قلم بنویسد که چه چیزهایی خریده شده و چه مبلغی خرج کرده اند، وگرنه من آزرده و گرسنه باز می گردم. هرچند که حاکم تعارف و عذرخواهی می کرد، والی برافروخته تر می شد، تا سرانجام صورت حساب، بعینها مانند مهمانخانه(رستوران، رستورانت) پیش روی والی نهاده شد و والی نقداً بهای شام دیشب و صبحانۀ امروز را پرداخت و سپس به حاضران گفت که حالا بفرمایید و نوش جان کنید.
باری دیگر به شهرکی دیگر رفتیم، به نام لولاش کوهستان که، به حساب تاریخ، شمالی ترین شهرستان غور باستانی بحساب می آمده است. جالب است که موترهای(ماشینها، خودروهای) ما نخستین ماشینهایی بودند که وارد آن شهرستان می شدند، و این سال 1351خورشیدی بود. در آن هنگام برنامۀ راهسازی با کمک سازمان جهانی با عنوان، کار در برابر غذا، یا نامی شبیه به آن در جریان بود که در فاریاب هم راه میمنه به لولاش با کمک همین سازمان ساخته شد. والی برای گشایش آن راه به لولاش رفت و چند تن دیگر و من هم با او بودیم. والی با خود گوشت و برنج و دیگر مایحتاج برده بود تا در آنجا برای ما غذا بپزند. حاکم لولاش،یا علاقه دار، به معنای بخشدار، هم به مردم بینوای آنجا دستور داده بود تا هرکس سهمی برای پذیرایی از والی و همراهان بپردازد؛ همراهان والی به او مشورت دادند که آنچه با خود آورده، اگر واپس نمی برد، به فقرا بدهد، اما خود و همراهانش مهمان مردمی باشند که سخت از ساختن راهی که آنان را با مرکز ولایت و از آن طریق با جهان پیوند داده است، شادمانند. اما والی نپذیرفت و آن شب ما با دیگچه پزان جناب والی گذشت. اما چند روز از این ماجرا گذشت و روزی والی مرا فرا خواند و گفت: خوب بود من مشورت آن روز تو و دیگر همراهان را قبول می کردم. به من گزارش رسیده است که علاقه دار(بخشدار) به کلان شوندگان (بزرگان، معاریف) لولاش، از زبان من گفته است که هریک فراخور سهم خود چیزی، از گوسفند تا روغن و برنج و غیرها، بدهند تا به مرکز ولایت فرستاده شود. والی سخت اندوهگین بود و شنیدم که علاقه دار را گوشمالی داد.
این لولاش که یاد کردم، از نگاه مناظر طبیعی، یکی از زیباترین جاهایی بود که دیده بودم و دیده ام. خزانی چنان زیبا و رنگین را در کانادا دیدم و بس. لولاش یازده یا سیزده، یا به همین حدود دهستان داشت، هریکی برتپّه یا کوهپایه یی. در هر دهکده که می بودی، همه دهکده های دیگر را می توانستی دید، چنان که گفتی نگاره یی از مناظر طبیعت را می نگریستی.
به تگاب، یا شیرین تکاب، که می رفتیم، به یاد ظهیر فاریابی، که گویند در اصل از آنجا بوده است، می افتادیم. نیز شهرکهای المار، قیصار، اندخوی (اندخود) و درزاب. در میمنه نیز تنگسالی و خشکسالی گذشت و سال دیگر سالی فراخ نعمت شد و خوش گذشت. فاریابیان مردمی بس مهربان، بافرهنگ و مهماندوست بودند. همکاران بسیار صمیمی و مهربانی در مطبوعات داشتم. از همه مهمتر کتابخانه یی بس غنی که در همان سالها یکی از فرهنگیان فاریاب به نام آقای شهید، شخصا با فهرست سنجیده ای به ایران سفر کرده و کتابهای مفیدی را برای کتابخانۀ ملی فاریاب آورده بود. مثلاً آخرین طبع چند جلدی معجم البلدان را که در بالا یاد کردم و به آن زیبایی در کابل هم ندیده بودم، یا کتابهای مرحوم محمد علی جمال زاده را با چنان قطع و صحافتی بار اول بود که می دیدم. سر و ته یک کرباس جمال زاده را بارها در فاریاب خواندم و حس می کردم که به گونه یی خود زیستنامۀ جمال زاده باشد.
مسایلی پیش آمد که ناگزیر از انتقال شدم. مرحوم عباسی در اندیشۀ تأسیس روزنامه در یک ولایت دیگر بود و قرعۀ فال به نام من زده شد.
نخستین مدیر مطبوعات و روزنامۀ کندز
شهر کندز نیز یکی از شهرهای شمالی افغانستان است. می نویسند که کندز گونه یی از تلفظ کهندژ است: دژ کهن که در شهرسازی های باستان بخش مرکزی و دژ یا قلعۀ اصلی هر شهر بوده است و بخشهای دیگر ربض و شارستان و باره و حصار بوده است . برخی می نویسند که کندز ولوالج یا حدود ولوالج قدیم بوده است. به هرحال همزمان با دورانی که مربوط به این نگارش می شود، کندز از ولایات و شهرهای نسبةً پیشرفته و صنعتی کشور بود. مرکز کشت پنبه بود و شرکت اسپین زر اختیار بسیاری از بخشهای صنعتی آن ولایت را در دست داشت. اسپین زر به معنای زر سپید، طلای سپید است؛ لقبی که به پنبه داده شده بود، به خاطر ارزش صنعتی و اقتصادی آن. همین شرکت جریده و چاپخانه ای هم داشت، اما روزنامۀ دولتی هنوز در کندز نبود در حالی که بسیار دورتر از آن، در شمال شرق کشور، ولایت و شهر بدخشان از خود روزنامه یی با نام بدخشان داشت. البته در مجاورت کندز در بغلان روزنامه ای با نام اتحاد چاپ و نشر می شد.
به هرروی قرار شد کندز هم روزنامه ای داشته باشد و نگارنده در مقام نخستین مدیر اطلاعات و کلتور و نخستین مدیر مسؤول روزنامۀ کندز منصوب شدم. تشکیلات این ادارۀ نوتأسیس از دیگر مراکز اطلاعات و کلتور فرق داشت. ادارۀ آن به صورت تصدی و زیر فرمان مطابع دولتی با ریاست مرحوم محمد ابراهیم کندهاری منجم نامور بود. از خوشیهای من این بود که والی کندز یک شخصیت فاضل و دانشمند و خلیق به نام پروفسور محمد صدیق از اساتید نامور دانشگاه کابل بود. مجالست و مصاحبت با استاد محمد صدیق خان بسیار آموزنده و اخلاق و اطوار او همراه با آرامش، وقار و آهستگی بود. استاد می گفت که داشتن مطبوعات و بخصوص روزنامه در ولایت کندز یکی از آرزوهای او بوده است؛ به همین دلیل شخصاً توانگران کندز را به کمک تشویق می کرد و در محفل گشایش مطبوعات که نخستین شمارۀ روزنامه به نام کندز توزیع گردید مبلغ قابل توجهی از طرف بازرگانان با مطبوعات مساعدت شد. با این کمک نه تنها بنای ساختمان تکمیل شد، بلکه قالی، مبلمان وسایل گرما و سرما، همه از مرکز کشور خریداری و به آن شهر منتقل شد. شهر برق قوی و 24 ساعته داشت.
شخص دوم ولایت یعنی مستوفی نیز شخصیت خوشنام، معروف و دوست داشتنی بود. او که از محاسبان نامور کشور بود حفیظ الله خان الیم غوریانی نام داشت. ادیب و شاعر نیز بود و بیشتر وقت ما در خارج از وقت اداری با هم و درخانۀ او می گذشت. او در کندز تنها بود و خانواده اش در هرات بودند. مرحوم حفیظ الله الیم که از مستوفیان بنام کشور بود محبت و عنایتی فراوان به من داشت. او باری با حقشناسی و بزرگواری یاد کرد که همه اصول محاسبه و مدیریت را از مرحوم میرزا نظرمحمد خان پدر نگارنده در هرات فراگرفته بوده است. دریغا که آن همه گفت و گوهای سودمند و آموزنده را که با مرحوم استاد الیم غوریانی در شبهای دراز زمستان در کندز و نیز در رفت و آمدهای مکرر راه دراز کابل- کندز داشتیم، یادداشت نکرده ام و جز اندکی مرا به یاد نمانده است. دیوان اشعار مرحوم الیم غوریانی به وسیلۀ یکی از استادان خوشنویسی و ادب که در کانادا زندگی می کنند، خوشنویسی و چاپ شده است. همینجا مناسب است از این شخصیت محترم و قابل قدر که خدمات با ارزشی به زبان و ادب فارسی دری و اخلاق مدنی و اجتماعی نموده و در سن هشتاد و هفت سالگی نیز همچنان فعال است یادی شود:
یاد خوشنویس و ادیب کرخی جناب وزیر اخی
سال سوم اقامت من در کانادا بود. در محافل و مجامع نام استاد حاجی وزیر اخی کروخی را می شنیدم. گاهی به مناسبتهایی در شهر تورانتو ایشان اشعار و مقالاتی می خواند که بسیار مورد توجه واقع می شد و خبر آن به بنده در اتاوا می رسید. اما چیز بیشتری از ایشان نمی دانستم. باری فرصت عرض احترامی با تلفن دست داد. صدای مهربان و آشنای ایشان سامعه نواز شد. فرمودند که با نام و آثار تو آشنایم، ولی می خواهم بدانم که از کدام خانواده یی! گفتم: شما که کروخی هستید، بایست نام پدرم را، که با کروخ پیوندی سخت استوار داشت، شنیده باشید. من فرزند مرحوم میرزا نظرمحمدخان هستم. استاد اخی پرسید: یک چشمشان اندکی تاب نداشت. گفتم هرچند که من سیمای پدر را جز در یک سالگی خویش ندیدم، اما تصویرشان را که دیده ام، چنین بود که می فرمایید. ایشان با محبت و قدردانی به ستایش پدرم پرداختند و گفتند که خوش سخن و لطیف و مهربان بود و گفتند که بارها در کروخ، هنگامی که به سیر و تفرج می رفتیم ایشان جوانان را از سخنان و لطایف نکته ها بهره مند می ساختند. جناب اخی حتی یکی از لطایفی را که از پدرم شنیده بود، نقل کرد، و آن مربوط می شد به زندگی برخی از مردم در یکی از مناطق کروخ در زیر زمین. از این لطیفه بی درنگ به یاد یاقوت حموی و معجم البلدان افتادم که می نویسد در شهر ری و در حدود تهران امروز دیده که خانه های مردم عموماً در زیر زمین بوده است.
آقای اخی چند روز بعد با محبت دیوان استاد مشعل غوری هروی را که به خط زیبای ایشان خوشنویسی و چاپ شده بود، برای من فرستادند. زحمات این مرد دانشور و هنرمند کهنسال که همتی بس والا و سعیی نیک پویا دارد، درین بخش از جهان برای جوانان و فرهنگیان بسیار مهم و مغتنم است. ایشان در شهر لندن و در همین ایالت انتاریو زندگی می کنند. یک ماه پیش که در برلینگتن تورانتو بودم، به لطف جوانان خانواده، به لندن رفتم تا دست و دیدگان اخی را ببوسم که روی پدرم را دیده و دست او را گرفته بوده است، اما آقای اخی برای شرکت در مراسم تدفین یکی از همشهریان به کشور همسایه رفته بود. هرچند ایشان اخیراً اندکی از دردهای جسمی شکایت دارد اما روحی بس قوی دارد که باید سرمشقی برای جوانان ا مروز باشد.
برخی از آثاری که به خط زیبای نستعلیق این ادیب و خوشنویس هشتاد و هفت ساله کتابت شده است: دیوان شهیر هروی، کلیات حاجی اسماعیل سیاه، اشعار و شرح حال جنید الله حاذق کرخی هروی، شرح حال و اشعار مخفی بدخشی، زندگینامۀ عدیم شغنانی بدخشانی، قهرمان کوهستان نائب عبدالرحیم خان اثر استاد خلیلی، کلیات مشعل غوری، منتخبات اشعار حفیظ الله خان الیم غوریانی هروی، تاریخ پسته و جنگلات پستۀ بادغیس هرات، زندگینامۀ استاد عبدالرشید لطیفی، زندگینامۀ منشی ملا احمد خان و برادرش [کاکا(عم) و پدر ایشان]، راز و نیاز اثر متین سلجوقی، سخنوران پرده نشین اثر عاطفه عثمانی . تازه ترین اثر خط ایشان آیین زمامداری از دانشمند و جامعه شناس نامور استاد غلام علی آیین است. خداوند ایشان را زنده و تندرست بداراد.
در روزنامۀ ملّی انیس
یک سال در کندز ماندم. کابینۀ نوی با نخست وزیری مرحوم موسی شفیق روی کار آمد که در آن استاد روزنامه نگاری من، مرحوم صباح الدید کشککی، به جای مرحوم عباسی وزیر اطلاعات و کلتور شد. ایشان مرا به کابل فراخواند که چگونگی آن را در جای دیگربه تفصیل آورده ام. اما به یک گردش چرخ نیلوفری اوضاع دگرگون شد و سردار محمد داود خان به ریاست جمهوری رسید. مدتی کوتاه در روزنامه جمهوریت به ریاست مرحوم دکتر محمد آصف سهیل و نیز در مجلۀ جمهوریت به مدیریت استاد سید محمود فارانی کار کردم که آن را نیز به تفصیل نوشته ام ، و اینجا سخن از مرحوم عباسی است. در تهران بودم که شنیدم محمد ابراهیم عباسی مدیر مسوول روزنامۀ ملی انیس شده و مرا به سمت مدیر ارتباط عامه( روابط عمومی) و عضو هیأت تحریر آن روزنامه برگزیده است.
با سابقه و تجاربی که مرحوم عباسی در کار مطبوعات داشت کوشید به روزنامۀ ملی انیس وجهه واعتبار خوبی بدهد و در این کار تا حدودی توفیق نیز یافت. معاونت عباسی را یکی از دانشمندان و شاعران نامی کشور، استاد سید محمود فارانی برعهده داشت که در ادب و فلسفه تبحر داشت و از شاعران نوسرای نامور بود. جوانی فاضل و زباندان به نام محمد رحیم رفعت مسؤول اخبار و تفاسیر سیاسی جهان در روزنامۀ انیس بود.آقای رفعت که بسیار جوان بود و جثه یی کوچک نیز داشت، در زباندانی و مسائل دنیای خبر و تفاسیر سیاسی شخصی بسیار پرمایه بود. با همت او بود که روزنامۀ انیس تازه ترین اخبار و تفاسیر را بسیار پیشتر از رادیوها نشر می کرد. شنیدم که این جوان دانشمند چند سال پیش درسقوط طیاره (هواپیما) در بامیان کشته شد. همکار دیگر، سید محمد حسین هدی بود که وظیفۀ تدقیق (ویرایش) را برعهده داشت؛ پژوهشگری باسابقه روزنامه نگاری دانشور بود و مدتی مسؤولیت نشرات و مدیرت مجلۀ فاکولتۀ ساینس ( دانشکدۀ علوم ) را برعهده داشت. شنیده ام که استاد هدی اخیراً در اتریش به رحمت حق پیوسته است. روان هردو شاد باد. آقای صدیق رهپو وظیفه ریاست دفتر عباسی را بردوش داشت و با دانشی که در زبان داشت مقالات ارزندۀ انگلیسی را به فارسی ترجمه می کرد. یکی از ادیبان و شاعران پشتو،آقای محمد امین متین خوگیانی مدیر بخش پشتو بود. بخش خبرنگاران را آقای صدیق نویر بر دوش داشت. خانم پروین علی، خواهر فیلسوف شهیر و شهید استاد سید بهاؤالدین مجروح مدیر مسؤول انیس اطفال بود. آقای مهدی بشیر هروی مدیر چاپ بود آقای عبد الرشید آشتی از خبرنگاران فعال آن روزها بشمار می رفت و عزیزان دیگری هم بودند که با شرمساری حافظه یاری نمی کند تا نامهای گرامیشان عموماً یاد شود.
هرروز در صفحۀ سرمقاله، مقالۀ اصلی به قلم یکی از افاضل آن دیار بود و روزنامه برابر با معیارهای روزنامه نگاری، ستون نویسهای معین داشت.
من از دوران خدمت با عباسی مخصوصاً در روزنامۀ انیس خاطرات نیکی دارم. گاه بگاه از خاطرات خویش، از سختکوشیهایش و از دشواریهایی روزگار جوانی داستانها می گفت که شنیدن آنها برای من آرامشبخش و جالب بود که "درطفلی پدر از سر برفته بودش ". دیگران نیز این موضوع را که عباسی مردی خودساخته بود، و سختیهای زندگی از او چنان شخصیتی به وجود آورده بود، تصدیق می کردند.
سال 1354 من به انجمن تاریخ منتقل شدم، و اندکی بعد، برای ادامۀ تحصیلات عالی، عازم هند شدم. سالهای 1359-1361 که در اکادمی علوم خدمت می کردم، ایشان خانه نشین بود و گاهی در راه می دیدیم و صحبتی داشتیم. مقیم ایران بودم که شنیدم عباسی در هند به رحمت ایزدی پیوسته است. روانش شاد باد.
اتاوا، 16 می 2008
آصف فکرت