افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed
دهه شصت هجری-خورشیدی بود که با نام "احسان طبری" و چند اثر که از وی در دست‌رسم بود، آشنا شدم.
طبری از روی آثارش آن‌سال‌ها در افغانستان، از نظریه‌پردازان حزب "توده" ایران دانسته می‌شد؛ کسی‌ که مارکسیزم-لیننیزم را ژرف می‌دانست.
در کنار آن طبری شاعر، فلسفه‌شناس، تاریخ‌دان و پژوهش‌گر سرشناس بود. چند کتابش در افغانستان به‌دلیل حاکمیّت حزب دموکراتیک خلق در این کشور، از روی انتشاراتی که حزب توده با خط ریزه نشر کرده بود، تجدید چاپ شده بود، مانند: برخی بررسی‌ها در باره‌ی جهان‌بینی و جنبش‌های اجتماعی در ایران، از میان ریگ‌ها و الماس‌ها (که مجموعه‌ی شعرهایش بود)، کژراهه و نوشته‌های اجتماعی و فلسفی که در دو جلد بود.
"برخی بررسی‌ها..." کتابی بود مشتمل بر چند مقاله‌ی نغز و پُر مغز در مورد رستاخیزِ اجتماعی توده‌ها در خراسانِ دی‌روز، مثلن بابک خرم‌دین، ابومسلم، جنبشِ سپید جامه‌گان و چند مقاله‌ی دیگر در باره‌ی دیالکتیکِ مولوی، فلسفه‌ی خوش‌باشی و جبر تاریخی از نگاه خیام، تحلیل برخی از اندیشه‌های ناصر خُسرو و موارد دیگر.
از میانِ ریگ‌ها و الماس‌ها، گزیده‌ای از شعرهای طبری بود و در قالب شعر سپید و سنتی برای بیداری انقلابیونِ پیرو اندیشه‌ی مارکسیزم سروده شده بود، مثلن این‌گونه:
"سر که اندیشه‌ی مردم نکند
کدوی پوک بوُد، آن سر نیست
بانگِ خلق است، همه بانگِ خدای
هیچ از خلق مُعظم‌تر نیست"
یک‌ شعر دیگرش را که همان سال‌ها بسیار گُل کرده بود، برخی از جوان‌های انقلابی اما احساسات‌زده که خودِ شان را پیرو اندیشه‌های مارکسیستی می‌دانستند، هم‌واره بالای گور رفقای شان که معمولن جوان بودند، می‌خواندند:
"گورِ خونینِ شهیدان به‌تو آواز دهد
آتشی را که فروزان شده خاموش مکن
ما به اُمیّدِ وفای تو گذشتیم ز جان
دوستان را مبر از یاد، فراموش مکن"
چه جوان‌هایی که از روی احساسات، خودِ شان را به‌خاطر این چهار مصرع شعر که بسیار آن‌روزگار هیجان‌آور بود، قربانی نکردند و تپه‌ی شهدا پُر بود از آنانی که بدونِ تجربه‌ی لذت بردن از زنده‌گی، دَم به‌دَم برای دفاع از یک اندیشه‌ی وارداتی، نادانسته شهید می‌شدند و جز روزِ دفن، کسی بر مزارِ شان نه گُل می‌گذاشت و نه شمع روشن می‌کرد.
به‌هر حال آن سال‌ها، خواندن کتاب‌های احسانِ طبری برای جوانان، تابو شده بود و به‌حق هم طبری مردِ ساده‌ای نبود و بسیار ژرف و مستدل می‌نوشت و دیالکتیکِ مارکس و ماتریالیسم تاریخی را خوب می‌شناخت.
جدا از ایدیولوژی‌زده‌گی‌ها در جهان‌بینی مارکسیستی‌اش، مردی نخبه، آگاه و دانش‌مندِ بی‌همتای روزگارش بود.
علوم معقول و منقول عصرش را می‌دانست، قرآن مجید را دقیق خوانده و با فلسفه، کلام، منطق و ادبیات آشنایی ژرف داشت.
کتاب‌هایی چون: کژراهه، در باره‌ی هنر، منطقِ عمل، در باره‌ی انسان و جامعه‌ی انسانی، زایش و تکامل و تاریخ بیداری‌اش بعدها به‌دستِ ما رسید و آن سال‌هایی بود که به‌گمانم او در قیدِ حیات نبود و در ایران هم انقلاب اسلامی شکل گرفته بود.
پسان‌ها خبر شدم که او زیرِ شکنجه‌ی نظام جمهوری اسلامی ایران، از باورش به ماتریالیسم انصراف و به‌اصطلاح عوام "توبه" و ابرازِ ندامت کرده بود.(ولله اعلم)
می‌خواهم بگویم که بی‌توجه به‌گرایش چپی‌اش، او مردِ بزرگی بود که در فرایند اندیشه‌ورزی به‌تولید اندیشه پرداخت؛ پیوسته پژوهش کرد، شعر گفت و انگاره‌هایش را بی‌باکانه نوشت.
فکر می‌کنم تاریخِ روشن‌گری ایران، بدهکار این مردِ بزرگ است؛ مردی که مثلِ کوهِ دماوند سرکش، بی‌باک و پُر از شور و شعور بود.
یادش گرامی باد!
 
نویسنده: جاوید فرهاد