افغان موج   

کاکه تیغون درآیینه

دیشب ناگهان از خود پرسیدم که: چرا ما هنوز از سیاست دلزده نشده ایم؟

باورم نمیشد که پرسشی به این عظمت در ذهن آدمی مثل من متولد شده باشد. کار از کار گذشته بود و نمیشد که پرسش را معدوم ساخت. گر چه از بحث و فحص چندان خوشم نمیآید، ولی فکر کردم که این پرسش به هر صورت بحث طلب است و حالا که به میان آمده، یله کردنی ما نخواهد بود. راه چاره را چنان دیدم که حریفی باید بجویم برابر و رقیبی سخت سر. ولی چون نیک نگاه کردم: شش جهت بیکسی و من تنها!

کارد را از آشپزخانه گرفته و مقابل آیینۀ قدنما ایستادم و بدنم را با دقت یک آناتومیست به دو نیمۀ کاملاً مساوی تقسیم کردم. همین که کار تقسیم به پایان رسید، دیدم که کاکه تیغون دیگری به عظمت خودم مقابلم ایستاده و با نگاه های پر از پرسش به طرفم خیره خیره میپاید. لاحول گفتم. قبل از اینکه برایش بفرمایید بگویم، یکی از چوکیها را اشغال کرد و با لحن کاکه تیغونی گفت: چرا هنوز ما از سیاست دلزده نشده ایم؟

گفتم: چرا باید دلزده شویم؟ مگر بدون سیاست هم زندگی کردن ممکن است؟

- نمیدانم چه را سیاست مینامی، ولی من با تصوری که از آن دارم، بدون سیاست کاملاً ممکن است.

راستش، من در بارۀ اینکه زندگی چیست، آنقدرها سختگیر نبوده ام، ولی ضرورت سیاست برایم اظهرمن الشمس است.

گفتم: جامعۀ بدون سیاست به گاو بی دُم میماند. هیچگاه گاو بی دُم دیده ای؟!

- در صورتیکه جامعه متشکل از گاوها باشد، برداشتهای شان نیز طور دیگری خواهد بود.

- یعنی میخواهی بگویی که میان خاصیت گاوی و سیاست رابطه است؟

چیزی نگفت. کمی چرتی شدم. کاکه تیغون  – البته که کاکه تیغون دوم – عام و خاص را از هم جدا نکرد. از همین خاطر پرسیدم:

- منظورت سیاست به معنای عام است و یا فقط سیاست ما را در نظر داری؟

- سیاست، گاو و خر را به یک چوب می راند، ولی نظرات آن ها در مورد سیاست یکی نیست. به هر حال، چه سیاست حیوانات و چه حیوانات سیاسی، لعنت بر هر دو.

- در جهانِ سیاست، یکی سیاستِ جهان است و یکی...

- نمیدانم خداوند با وجود خلق گاو و خر، چرا اینقدر سیاستمدار برای ما خلق کرده؟

مثلی که چرندگویی دلش شده بود، گفتم: یکی از ده میگویی و یکی هم از درختها!

- این طنز سرنوشت است که آن های که طنز را جدی نمیگیرند، طنز آن ها را جدی میگیرد.

بی حوصله شدم. از گریبان کاکه تیغون – البته که کاکه تیغون دوم – گرفته و راساً بردمش به تشناب و داخل کمود انداخته و آب را کَش کردم.

آرامشی که سر به بی خیالی میزد به سراغم آمد و تار و پود افکارم در هارمونی کیف آوری قرار گرفت. نمیدانم چه مدتی سپری شد که باز از خود پرسیدم که: چرا هنوز ما از سیاست دلزده نشده ایم؟

این مسئله باید روشن میشد و من برای تبادل افکار به کسی نیازمند بودم که حوصلۀ مردافکن میداشت و از گفتن و شنیدن نمی هراسید. کارد را از آشپزخانه آوردم و مقابل آیینۀ قدنما بدنم را با دقت یک آناتومیست به دو نیمۀ مساوی تقسیم کردم. همین که کار به انجام رسید رو به رویم کاکه تیغونی به اندارۀ خودم نمایان شد که پرسش از نگاه هایش میبارید و بی آنکه مجالی بدهد فوراً پرسید: چرا هنوز ما از سیاست دلزده نشده ایم؟

گفتم: چرا باید دلزده شویم؟ مگر بدون سیاست هم زندگی کردن ممکن است؟

- حتماً ممکن است. چون تجربه نکرده ایم، ناممکن معلوم میشود.

من با ناممکن جلوه دادن یک مسئله اصلاً موافق نیستم ولی به روی خود نیاورده و گفتم:

- از قدیم الایام رسم زندگی چنین بوده که دست سیاست هیچگاه از گریبان جامعه کوتاه نباشد.

- امروز وقت آن رسیده است که این دست دراز باید در آستین بخشکد.

دیدم که بسیار به سرعت حرف میزند. آن های که به تندی فکر میکنند به آهستگی صحبت میکنند. بعد از قدری تأمل گفتم: میتوانی بگویی که به کدام دلایل باید از سیاست دلزده میشدیم؟

- مردم دو گروه اند: آدمها و آدمترها. آن های که سیاست میکنند از گروه آدمهای نه چندان آدم میباشند. پس کارهای شان نیز چندان به کارهای آدمها شباهت ندارد.

- میخواهی بگویی که آدمترها اهل سیاست نیستند؟

- بازار سیاست مثل دکان قصابی است، میدانی که قصاب آشنا میپالد. هم گوشت گوسفند و هم گوشت گاو و هم بز و گاومیش میفروشد و نیز هر گوشت دیگری که امکان فروشش بود پیشکش گوشت شناسان و گوشت نشناسان میکند.

چنانکه عادتم است کمی فکر کردم. کاکه تیغون – البته که کاکه تیغون سوم – عام و خاص را از هم جدا نکرد. از همین خاطر پرسیدم:

- منظورت سیاست به معنای عام است و یا فقط سیاست ما را در نظر داری؟

- سیاست خود ما؟ کارش آنچنان است که گاه گمان میکنم که ممکن اهل آن حتی از گروه آدم های نه چندان آدم نیز نباشند. در کجا دیده ای که مثلاً ملا بیاید و سیاست کند؟

- ولی ما اصلاً ملای اهل سیاست نداریم.

- اهل سیاست که ملایی کند چطور؟

- اما ...

- برخی از حکمتهای خداوند را به راستی کسی نمیفهمد مثلاً اینکه آیا آدم قحط بود که خداوند ملّاها را به دفاع از خود گماشته است؟

واضح است که از موضوع دور شده بود. گفتم: آسمان و ریسمان را به هم می بافی؟

- آن های که طنز را جدی نمیگیرند یا نظامی میشوند یا هم روحانی.

حوصله ام یکباره سر رفت. از گریبان کاکه تیغون – البته که کاکه تیغون سوم – گرفتم و راساً بردمش به تشناب و داخل کمود انداخته و آب را کَش کردم.

آرامش سُکرآوری سراپایم را فراگرفت و متوجه هارمونی شدم که میان امواج افکار و خیالاتم به وجود آمد. این حالت دیر نپائید که باز ناگهان از خود پرسیدم که: چرا ما هنوز از سیاست دلزده نشده ایم؟

این پرسش را پاسخی در کار بود دقیق، روشن و قابل قبول. آرزوی گپ زدن با کسی را داشتم که در میدان مباحثه به آسانی سپر نیندازد و کج بحث نباشد.

کارد را از آشپزخانه آوردم و مقابل آیینۀ قدنما بدنم را با دقت یک آناتومیست به دو نیمۀ مساوی تقسیم کردم. هنوز کارد را در دست داشتم که مقابلم یک کاکه تیغون دیگری با اندارۀ خودم نمودار شد و خیره خیره با نگاه های پرسش آلود به سویم نگریست. بعد بدون اینکه منتظر حرفی از سوی من باشد پرسید: چرا هنوز ما از سیاست دلزده نشده ایم؟

گفتم: چرا باید دلزده شویم؟ مگر بدون سیاست هم زندگی کردن ممکن است؟

- چرا نیست؟ اصلاً با سیاست است که زندگی کردن ناممکن میشود.

من از نظرهای رادیکال چندان دل خوش ندارم، با حوصله مندی گفتم: هیچ شک ندارم که ضرورت سیاست در جامعه مثل ضرورت تشنه به آب است. من حقیقت بزرگی را در یک جمله کوچک برایت بیان کردم.

- باید خیلی بزرگ باشی تا فکر کنی که شک کردن منحصر به دکارت نیست.

- شاید من بزرگ نباشم، ولی آنچه را میگویم بزرگان گفته اند.

- از علامات بزرگی یکی این است که بزرگان دنبال سیاست نمیروند.

صحبتها چندان واضح و روشن نبودند.کاکه تیغون – البته که کاکه تیغون چهارم – خاص و عام را از هم جدا نکرد. از همین خاطر پرسیدم: منظورت سیاست به معنای عام است و یا فقط سیاست ما را در نظر داری؟

- گاهی بزرگان ما  فکر میکنند که به راستی بزرگ هستند.

در گپ هایش تسلسل منطقی وجود نداشت و فکر کردم شاید بالاخانه را به کرایه داده باشد، از همین سبب گفتم: ده کجا و درختها کجا؟

- آن های که از آشپزخانۀ طنز تغذیه نشوند، سر و کله شان از کنارآب سیاست بدر خواهد شد.

عصبانی شدم. از گریبان کاکه تیغون – البته که کاکه تیغون چهارم – گرفتم و راساً بردمش به تشناب و داخل کمود انداخته و آب را کَش کردم.

آرامشی لذتبخش تمام بدنم را فراگرفت و افکارم مثل یک بعد ازظهر تابستانی، پخته و راضی به نظرم آمد. معلوم نبود که عقربه های ساعت چند بار دایرۀ ساعت را پیموده بودند که باز ناگهان از خود پرسیدم که: چرا ما هنوز از سیاست دلزده نشده ایم؟

پرسش عظیم را پاسخ عظیم باید، که گفته اند: هم سئوال از علم خیزد، هم جواب.

در جستجوی کسی شدم که در کارزار بحث، آزمون دیده و صاحب حوصله باشد. کارد را از آشپزخانه آوردم و مقابل آیینۀ قدنما بدنم را با دقت یک آناتومیست به دو نیمۀ مساوی تقسیم کردم. هنوز فرصت گذاشتن کارد را نیافته بودم که رو به رویم کاکه تیغون دیگری با اندارۀ خودم سبز شد. با نگاه های منتظر به سویم میدید مژه هایش چون خارهای پرسش سهمگینی، به سویم رژه رفتند و بی آنکه مرا مجالی داده باشد، پرسید: چرا هنوز ما از سیاست دلزده نشده ایم؟!

 

اکتوبر ۲۰۰۴، هامبورگ، کاکه تیغون