افغان موج   

من به کشورهای زیادی سفرکرده کانسرت های فراوانی داده ام. در همه جا، چه در داخل و چه در خارج میهنم، دوستداران و شنونده گان علاقمندی دارم که مرا به لقب «استاد» خطاب می کنند و احترامم را دارند. به هر جا که می روم و به هر محفلی که گام می گذارم از من به خوبی استقبال می کنند و به حیث یک شخص سالمند و با تجربه؛ به حیث هنرمندی وارد و سابقه دار و به صفت کسی که سرد و گرم روزگار را چشیده از تنگناهای بیشماری گذشته و بر دشواری ها چیره شده، عزتم را چنان که شایسته است نگهمیدارند.

من در خانه و در کوچه، در رادیو و تلویزیون و در کانسرت ها و مجالس خصوصی و عمومی، خودم را در میان جوانان می یابم و بر خود می بالم که هنوز آن قدر از شور و نشاط جوانی برخوردارم که می توانم به دلخواه جوانان کار کنم و هنرم مورد پسند آنان باشد. به راستی هم خودم را جوان احساس می کنم و گرچه روز به روز بر تعداد موهای سفید سرم افزوده می شود و دیدن این برف که می بارد و می بارد و سر بازایستادن ندارد، گاهی مرا به فکر وامی دارد؛ باز هم حال و هوای دل انگیز جوانی از وجودم رخت برنبسته است. من خودم را جوانی کامل عیار می دانم و به آسانی با جوانانی که برایم بسیار گرامی اند، اُنس می گیرم؛ راز دل شان را می شنوم و درد دلم را به آنان می گویم و حکایات زنده گی پُر فراز و نشیبم را به زبان بی زبانی رباب عزیزم به گوش جان شان می رسانم.
رباب، بهترین ترجمان وضع و حال من است؛ و آرزوها و شادمانی ها، دیدنی ها و شنیدنی ها و حتی خشم و کینه ام را با زخمۀ رباب که صادقانه از انگشتان لاغر، اما چالاکم پیروی می کند، بیان می کنم؛ و چون اظهار وجودم با صمیمیت و صفا همراه است، بر دل هر شنونده می نشیند و تأثیر آشکار شادمانی یا غم خود را در سیمای شان می توانم ببینم.
من بیشتر می کوشم که با نوای ربابم خُشنودی بیافرینم و گرچه بر شانه های خودم کوهی از غم های گذشته سنگینی می کند و بردن این بار برایم عادتی شده است که نمی توانم ترک کنم، باز هم از دیدن اندوه دیگران، بیتاب می شوم و دلم فشرده می شود و نفس در سینه ام تنگی می کند و می خواهم فریاد بکشم و همه را به رفع درد و رنج هر عزیزی که دل افگار و غمگین است فراخوانم.
من، این کار را بارها کرده ام و بدون این که بدانم چه می کنم، فریاد کشیده گریسته ام و اشک های بی دریغم را نثار دردمندان و اندوهگنان کرده ام؛ اما کسانی بوده اند که بر من خندیده اند و مرا دیوانه پنداشته اند؛ و این بیشتر مرا رنج داده و خسته ام کرده تا آن جا که دیگر همزبانی به جز رباب عزیزم نیافته و در لرزش تارها و اوج و فرود آواهای بی پایان آن، خرد و هستیم را دمی چند به فراموشی سپرده با تمام وجودم، غمگسار شده ام.
شاگردان وفادار و باادبم که سال ها می شود با هم سر و کار داریم و می نشینیم و می خیزیم و می زنیم و می خوانیم، این را خوب می دانند؛ غم و شادیم را به موقع درمی یابند و از چنان وسعت نظری برخورداراند که به هیچ وجه غیر عادی، مثلاً دیوانه گی و اختلال حواس یا چیزی مانند این نمی دانند، و اگر مرا ببینند که از ژرفای اندوهم سینه چاک کرده ام و می گریم یا به خوشی تمام دست می افشانم و پای می کوبم، کوچکترین شگفتیی به آنان دست نمی دهد و چه بسا که با درک علل و اسباب موضوع، با من همنوا و همگام می شوند و این لحظه یی است که در جامه هایم نمی گنجم و حتی می توانم بگویم که در عرش اعلی سیر می کنم.
این دنیای سادۀ اندیشه ها و دریافت های یک استاد است و شما خُرده مگیرید که در آن از پندارهای فریبنده و رازهای مگو، خط و خبری نیست. من نمی گویم که استادم. خودستایی نمی کنم؛ عادتم نیست که خودستایی کنم. بین من و استادی فاصله های زیادی افتاده است که به گفتۀ پیشینیان، هی میدان و طی میدان می خواهد و با حوصلۀ تنگ و پای لنگ و برهنه و بی شیمۀ من، تحمل خار مغیلان این راه ناهموار، اگر ناممکن نباشد، دشوار حتماً هست. و من از پیرامونیانم سپاسگزارم که در پیمودن این راه، همواره مددگار و مشوقم بوده اند و هستند و برای رسیدن به آرزوهایم باید بگویم که هنوز به خم یک کوچه هم نرسیده ام.
شاگردان و دوستدارانم همیشه می پرسند که
-استاد، چطور شد که ربابی شدی؟
و من حیران می مانم که چه بگویم. آخر، چگونه می توان بیان کرد که آدم از این راه یا آن راه؛ بدین گونه یا بدان گونه ربابی می شود یا تنبوری؛ طبله نواز می شود یا چنگی؛ نی نواز می شود یا سنتوری؟ کی می داند که فردا چی می شود و پس فردا چی؟!
وقتی از آدم بپرسند و هی بپرسند و نتوانی پاسخ بدهی، غرق عرق می شوی و آب می شوی و می خواهی به زمین فرو بروی؛ اما نمی توانی، و دلت چون پرنده به قفس سینه می زند و می خواهد پرواز کند؛ اما نمی تواند. پس شرمنده می مانی و چند سخن بی ربط بر زبان می آوری و سر و تۀ مطلب را به هم می دوزی؛ و نتیجه آن می شود که نه تو قناعت می کنی و نه پرسنده که خدا خبر چرا ناگهان چنین سؤالی بر زبانش آمده!
خوب، به هر حال من از بس با این پرسش رو به رو شدم و گفتم و شنیدم و خودم هم قانع نشدم، نشستم و حرف هایم را سر هم ریختم و توجیهاتی کردم که نمی دانم تا چه حدودی درست از آب بیرون می شود و بد نیست که با شما هم درمیان بگذارم و ببینم چه می گویید.
مسئله چندان پیچشی ندارد و نمی دانم که به گفتنش می ارزد یا نه؛ ولی من اکنون نشسته ام و شما را هم نشانده ام و می خواهم کلک قضیه را بکنم که دیگر از من نپرسید:
-استاد، چطور شد که ربابی شدی؟
و من صاف و ساده بگویم که
-خوب، ... شدم دیگر!
می دانید، من وقتی کوچک بودم – خیلی خیلی کوچک – پدرم مرد. البته این را بعداً دانستم که پدر یعنی چه و مردن پدر به چه معنی. این درس مشکل و طاقت فرسا را روزگار، آهسته آهسته به من داد و آن را به خون و هستیم تبدیل کرد و در رگ رگ جانم جاری ساخت. این را کسانی که در کودکی از پدر جدا شده و لذت پدر داشتن را نچشیده اند به درستی درک می کنند و می دانند که من چه می گویم.
اصل قضیه از جای دیگری آب می خورد. من دوران کودکی را در نهایت سختی و مشقت گذراندم و درس و مکتبم را ترک نکردم. مامایم که مریض بود و تا جایی که به یادم می آید از بستر و خانه کمتر بیرون می شد و سرانجام هم از نرسیدن دوا و طبیب درگذشت و داغ به دل ما گذاشت، نمی خواست که من از مکتب برآیم. او چون دوستی غمخوار بود و سخت با من صمیمیت داشت و می کوشید جای پدرم را پر کند و به راستی هم اگر بشود کسی دیگر به جای پدر آدم باشد، او همین گونه بود و من در کنار بسترش احساس آرامش و اطمینان می کردم و خودم را در پناهگاهی می یافتم.
مادر و خواهرم کار می کردند و شب و روز جان می کندند که خرج تحصیل من و مصرف داروی مامایم فراهم شود و نمی گذاشتند که مکتب را ترک کنم؛ ولی من از همه چیز خسته و دلگیر بودم. وضع ماما و زنده گی پر زحمت مادر و خواهرم روز به روز مرا به درس و تعلیم بیعلاقه می ساخت و محیط کوچۀ ما هم طوری بود که آدم را بیشتر به گریز از مکتب و کشتن وقت در جاهای دیگر تشویق می کرد و چنان انگیزه های نیرومندی به ضد دانش و آموزش فراهم شده بود که اگر رستم دستان هم می بود، طاقت نمی آورد و قلم و قرطاس را بوسیده به طاق بلند می گذاشت و غزل خداحافظی را می خواند.
در کوچۀ ما خانه یی بود که ما آن را «خانۀ مطرب ها» می گفتیم و اعضای این خانه همه به ساز و سرود، علاقه و سر و کار داشتند و شب و روزی نبود که آواز موسیقی از در و اُرسی این خانه به گوش نرسد یا از دور و نزدیک برای بردن «دسته» به محافل شادمانی و خوشی نیایند. همیشه به این خانه رفت و آمد مردم بود و دسته های مردانه و زنانۀ نوازنده گان و آوازخوانان از این خانه به خانه های دیگر می رفتند و می آمدند و نام و آوازۀ فرد فرد شان در کوچه ها و محله های دور و پیش ما پخش بود و حرف های بد و نیک زیادی از هر سو دربارۀ آنان شنیده می شد.
من و بچه های دیگر محل، با آن که گاهی زیر تأثیر شنیده گی های خود بودیم و از آن خانه، ناخودآگاه احساس جدایی و نفرت می کردیم باز هم عامل نیرومند و ناآشنایی وجود داشت که ما را به در و بام آن دلبسته می ساخت و پای گریزمان را می گرفت.
با بچه های مطرب ها مأنوس بودیم و از کودکی با هم بزرگ شده احساس خودی و نزدیکی می کردیم و اگر جنگ یا گریزی داشتیم یا آشتی و دشنامی، هیچ نیرویی نبود که ما را برای همیشه از یکدیگر دور نگهدارد و میان ما خط فاصل بکشد.
آخر، وضع ما هم خوب نبود و زنده گی مطرب ها هم با آن که از این جا و آن جا پولی چیزی به گیرشان می آمد، چندان تعریفی نداشت و زن ها می گفتند که
-پول «وخم» است! ... پول حرام است؛ برکت ندارد!
و ما نمی دانستیم که وخم چیست؛ حلال و حرام کدام است و برکت چه معنی می دهد. اما این را می دانستیم که مطرب ها را به چشم بد می بینند و از آنان کناره گیری می کنند. این کار به نظر ما بچه ها بسیار بسیار بد بود، به خصوص به نظر من که می دانستم پدرم ربابی بوده است و رباب را فراوان دوست می داشته.
من گاهی با بچه هایی که زیر تأثیر سخنان بزرگان با بچه ها و دختران مطرب ها مشت و یخن می شدند، طرف واقع می شدم و از آنان پشتیبانی می کردم. اگرچه در بسا موارد به ضررم تمام می شد و حتی لت و کوب می شدم و از بازی محروم می ماندم، باز هم یک فایده داشت و آن این که تعدادی از بچه ها با من اظهار همنوایی می کردند یا دربارۀ چیزهایی که از طرف بزرگان گفته شده بود، شک و دودلی می یافتند و از درگیری می برآمدند.
این به سود همۀ ما بود و به زودی، وضع عادی می شد و باز هم بازی آغاز می یافت و من و بچه های مطرب ها با علاقه و احساس همدلی بیشتری به هم نزدیک می شدیم. این برخوردها و آشتی ها منجر به این شد که من به «زینب» دلبسته گی کودکانه یی پیدا کنم.
زینب دختر شیرین و جذابی بود که موهای زاغ و چشم های خماری داشت و عزیر و دردانۀ خانوادۀ مطرب ها بود.
رفته رفته پای من به خانۀ آن ها باز شده بود و در آن جا خودم را بیگانه نمی یافتم و با بچه ها و دخترهای شان بازی می کردم و با هم دسته می ساختیم و از بزرگان تقلید می کردیم. آنان به این کارهای ما می خندیدند و هیچ گاه از زبان شان گپی نشنیدم که دلگیرم کرده باشد.
درس مکتب چندان مورد پسند من نبود و هرچه طولانیتر می شد، بیشتر بار دوشم می گشت تا جایی که می گریختم و با بچه های پایگریز دیگر، کتاب ها را در گوشه یی پنهان کرده به تفریح و گشت و گذار در جاهای تازه و گوشه و کنارهای ندیده می پرداختم.
نوجوانی بود و هزاران هزار رؤیا؛ و پروای هیچ چیزی را نداشتم و می خواستم که همه جهان تابع من باشد؛ و من باشم و زینب باشد و به هر سو که رو می آوریم کسی نگوید که
-خیر شما باشد، کجا؟!
و هیچ بنده خدایی نگوید که
-پشت چشم تان ابروست!
من از معلمان خوشم نمی آمد و همه به نظرم خودخواه، زورگوی و خودنما بودند و می خواستم که سر به تن شان نباشد؛ اما باز هم به یاد سخنان ماما و مادرم می افتادم که می گفتند:
«بچیم، احترام استادانت را داشته باش و به حرف های شان گوش بده و یاد بگیر. آنان پدران معنوی تو هستند و حق شان از حق پدر هم زیاد است!»
و من به احترام پدر بودن شان خاموش می ماندم و دندان بر جگر می گذاشتم.
در میان معلمان ما یک آدم ژولیده و جلنبری بود که همیشه سگریت می کشید و بکس کهنه و پندیده اش را هرگز از خود جدا نمی کرد و من می پنداشتم که گنجی را پنهان کرده است و آن را چون جان دوست می دارد.
او معلم دری ما بود و همیشه می گفت:
-بچه ها به گپ های من گوش کنید. من چند پیراهن بیشتر از شما پاره کرده ام و چهره های روزگار را دیده ام و تلخ و شیرین زنده گی را چشیده ام.
ما سر و صدا می کردیم و او با عصبانیت، عینک ذره بینش را به روی بینی جا به جا می کرد؛ با دستمال گردن، عرق پیشانیش را می سترد و فریاد می زد:
-خاموش!
و پس از مکثی طولانی درحالی که راست به چشم هریک از بچه ها می دید می گفت:
-گوش کنید! امروز یک قصه برای تان دارم.
و سپس گوشه یی از زنده گی غمبارش را جزء به جزء بیان می کرد و ما خاموش می نشستیم و دست به زیر زنخ می گذاشتیم و سرگذشت دردناکش را می شنیدیم. حیران می ماندیم که چه آدم نیرومند و صبوری در برابر ما ایستاده است! و من می اندیشیدم که اگر به جای او می بودم، چی می کردم؟! هزار فکر و خیال به سرم می زد و هزار تصمیم می گرفتم و می شکستم و دلم به معلم صاحب دری می سوخت که بیچاره با چنین حال و روزگاری چطور زنده است و راه می رود و کار می کند! آیا من هم باید سرانجام به همین سرنوشت دردناک دچار شوم؛ بخوانم و بخوانم و درد و رنج بی شمار زنده گی را بکشم و سرم به سنگ و سفال های روزگار غدار بخورد و آخر هم با چنین وضع فلاکتباری در برابر مشتی بچۀ نادان و سرکش بایستم و با فریاد آنان را به خاموشی دعوت و با ناله و زاری، داستان زنده گی مصیبت بارم برای شان نقل کنم؟
این ترس، روز به روز در خانۀ دلم جامی گرفت و مرا بیشتر از مکتب و درس و تعلیم بیزار می ساخت. می خواستم از این فضای تیره و تار و گرفته و از این آدم های رنجور و سرسام گرفته فرار کنم. از غم ها و دردهای خود و خانواده ام فرار کنم و به دنیای دیگری پناه ببرم که در آن آرامی و آسوده گی باشد و صفا باشد و از آدم نخواهند که به زور و جبر همه چیز را تحمل کند، بپذیرد و با آن خوی بگیرد.
می گفتند:
-معلم صاحب دری نشه می کند و اگر صبح به صبح این کار را نکند به مکتب آمده و درس داده نمی تواند!
من به اندیشه می افتادم که
-نشه چیست؟ چرا نشه می کند؟!
و کم کم به معنای نشه کردن پی می بردم و دلم به معلم صاحب می سوخت که
«اگر راست باشد، معلم صاحب وضعش خیلی خراب است!»
همین طور هم بود؛ اما گور و گردن کسانی که به معلم صاحب تهمت می زدند و او را تحقیر می کردند.
وی تک و تنها زنده گی می کرد و زنش از او جدا شده بود. می گفتند طلاق نگرفته؛ اما با یک مرد بیگانه، با یک خرپول که تجارت اموال فیشنی را می کند، جور آمده معلم صاحب ما را به راه خدا گذاشته است.
من از این که زن می تواند این قدر بی وفا و ظالم باشد، احساس کینه و اندوه می کردم و از حال و روزگار معلم خود رنج می بردم. حتی به خاطر دارم که هر شام پنجشنبه، وقتی که با مادرم به گورستان به سر قبر پدرم می رفتم، اول به معلم صاحب دری خود دعا می کردم که خدا از این غم ها و رنج ها نجاتش بدهد و بعد از آن به حق مادر و پدرم بخشایش می خواستم.
گاهی به علت جدایی معلم صاحب دری از خانمش، تمام زن های دنیا را مقصر می دانستم و با زینب نیز گفتگویم می شد و موقتاً از او بدم می آمد و فکر می کردم که او هم بی وفاست و مرا رها می کند و می رود برای خود «فاسق» می گیرد، شاید هم بچۀ قصاب پولدار محلۀ ما را، یا نه بچۀ آن مغازه دار سر کوچه را که به من عار سگش را هم نمی آورد و تحویلم نمی گرفت!
بدین سبب گاهی با هم جنگ زرگری می کردیم و کار ما به لت و کوب و گریۀ زینب می کشید و من می گریختم. پشت دروازۀ خانۀ خود پنهان می شدم و منتظر می ماندم که اگر لازم شد فرار را بر قرار ترجیح بدهم. و این همه به خاطر معلم صاحب دری بود که او را دوست می داشتم و قصه هایش را هم.
معلم دری یک روز امتحان صنفی گرفت. ما غافلگیر شده بودیم و هیچ تصور نمی کردیم که وی هم می تواند امتحان بگیرد. به نظر ما هیچ لازم نبود؛ و نتیجه آن شد که معلم صاحب با خشم و برافروخته گی غیرمنتظره یی همه را جزایی کرد که تا آخر ساعت ایستاده باشیم و دست مان بر سر ما گذاشته باشد. این کار را کردیم و بسیار متأثر بودیم که چرا معلم صاحب را به حد برافروخته گی رسانده ایم. او هم تا پایان ساعت بر جای خود ننشست و با بی قراری در صنف راه رفت و به ما نصیحت کرد و از این در و آن در گفت و دربارۀ آموزش و پرورش و ضرورت فراگیری دانش داد سخن داد و در اخیر افزود:
-معلم مانند ربابی کهنه است که بر دیوار آویخته باشند. اگر این رباب را بردارند و از پوشش بکشند و پاک کنند و کوک کنند و سُر کنند، می توانند بهترین و دلنوازترین آهنگ ها را از آن بشنوند؛ و اگر بگذارند که رباب سر جای خود بماند و بر روی آن پردۀ ضخیمی از گرد و خاک بنشیند، صدای روح پرور و نوازشگر آن را نخواهند شنید!
نمی دانم چطور شد که ناگهان این تشبیه به یاد معلم افتاد و پیوسته به آن، رباب پدرم به یادم آمد که زیر پردۀ ضخیمی از گرد و خاک به روی دیوار خانۀ مان آویخته بود و سال ها می شد کسی آن را از پوش نکشیده به روی تارهایش انگشت نلغزانده بود.
مثل این که آتش به جانم افتاده باشد و سراپای وجودم را بسوزاند با سخنان معلم صاحب سوختم و بیتاب شدم و تا ساعت درس به پایان رسید، درس بعدی را گذاشته به سوی خانه به پرواز درآمدم و نبودن مادر را غنیمت دانسته رباب را از روی دیوار ربودم. خواهرم هرچند جلوگیری کرد، نشد که نشد و رباب از زیر گرد و غبار سال ها و پوش فرسوده برآمد و انگشتان ناشی و هیجان زدۀ من با حرکتی تند و شتاب آلود دوتا از تارهای آن را گسست که با آوای دلگزایی از زیر دستم گریختند و بر سر دسته خود را کلوله کردند؛ مثل این که ترسیده بودند و دست ناآشنایی به وجود حساس شان خورده بود.
این نخستین آزمایش بود و رباب پدر، دیگر به روی دیوار نماند و داد و بیداد مادر و خواهر و شکوه های پیاپی همسایه گان از صداهای ناهنجار و بی سُرّی که مزاهم شان بود به جایی نرسید.
آن روز را هرگز فراموش نمی کنم که ربابی به آن بزرگی را در بغل گرفته شرمیده و ترسیده به در خانۀ مطرب ها رفتم. جرأت نمی کردم که پیش بروم. عرق سراپایم را پوشانیده بود و از ترس می لرزیدم که کسی نیاید و رباب را از من به زور نگیرد و به رویم سیلی نزند. خوشبختانه این طور نشد و خیلی زود دیدم که خالۀ زینب با پیشانی گشاده به سویم می آید. او صدا زد:
-بچه ها بیایید، ببینید کی آمده؟
خُرد و بزرگ خانوادۀ مطرب ها دویدند به طرف در و با دیدن من و رباب، همه شگفتی زده ایستادند و به دورم حلقه بستند.
پدر زینب با لحن مخصوصی گفت:
-آه، رباب!
و مادر زینب با خندۀ آشکاری گفت:
-ربابی!
و همه به شدت خندیدند.
-ربابی! ربابی!
زینب از میان دیگران آوازش را بلند کرد:
-ربابی جان، ربابی؛ دستۀ گل شرابی ...
و بچه های دیگر او را همراهی کردند:
-ربابی جان، ربابی
دستۀ گل شرابی
شراب ما خوردنی
پیش حاکم بردنی
و من راهم را گم کرده بودم و نمی دانستم که چی بگویم. بزرگ ها می خندیدند و کف می زدند و بچه ها و دخترها به یک آواز می خواندند:
-حاکم حاکم زن کرد
دهُله به گردن کرد
نصف نانه کم کرد.
پس از این، پدر زینب رباب را از من گرفت و آن را به شوخی با قد من اندازه کرد و گفت:
-بچه ها ببینید که چه ربابیی داریم، قدش برابر رباب است و دلش پشت یارکش کباب است!
من از خجالت سرم را پایین انداختم و بچه ها در شور و هلهله و شادمانی، هم آوا شدند:
-قدش رباب است
دلش کباب است
قدش رباب است ...
و مرا بردند به اتاق بزرگ خانه که معمولاً میهمان ها را به آن جا می بردند. پدر زینب با تارهای رباب آشنا بود و آن را با احتیاط به روی پا و زانوی چپ خود نهاد و تارها را به نوازش گرفت. ما خاموش به دور و پیش او نشسته بودیم و او چند دقیقه به سُرکردن رباب مشغول شد و پس از آن چنان نغمه یی را سر داد که فکر کردم قطاری از شتران همین لحظه روان هستند و کوچیان در پی آن ها با پاهای برهنه یا چارُق های فرسوده و لباس های ژنده و پاره راه می پیمایند و می روند که دشت ها، کوه ها و چمنزار ها را تسخیر کنند و شور و شادی زنده گی را به دورترین نقطه ها برسانند.
پدر زینب کارهای دیگری داشت و گرفتار بود؛ و کاکایش که آن روز نبود و به سفر رفته بود، وقتی برگشت بسیار خوش شد و پذیرفت که به من درس رباب بدهد.
من دیگر جزء خانوادۀ مطرب ها شده بودم و سخن هیچ کس، خودی و بیگانه، نتوانست جلو مرا بگیرد. اگر یک روز به خانۀ زینب نمی رفتم و با بچه های مطرب ها بازی نمی کردم، شب خوابم نمی آمد و سخت ناراحت می بودم؛ مانند کسی که چیز عزیزی را گم کرده باشد.
یکی – دو سال دیگر هم گذشت و با توجه پدر و کاکای زینب، توانستم رباب را استوارتر در آغوش بگیرم و زخمه را پخته تر بر تارها بکشم. دیگر دنیایی به جز دنیای رنگین و گستردۀ آهنگ ها در برابرم نبود و گوشم با هیچ حرفی و چشمانم با هیچ نوشته و تصویری آشتی نمی کرد. همه چیز برای من نوای موسیقی شده بود و من غرق دریای ترنُم شده بودم و از خود و جهان گذشتۀ خود برآمده بودم و در بیکرانه های سرود و آهنگ سیر می کردم.
اندک اندک در کوچه، در مکتب و در همه جا پخش شده بود که من رباب می نوازم و همه به نام «ربابی» مرا می شناختند؛ و به خود می بالیدم و سرم را بلند می گرفتم که
-ربابی هستم؛ هنرمندم!
یک روز معلم صاحب دری دربارۀ خود و کارهای مهمی که در گذشته انجام داده بود قصه های جالبی کرد و من تعجب کردم که قصه های این مرد پایان ناپذیر است؛ و چه افسونی بلد است که همه را باورکردنی و مؤثر می سازد. او از دوستان و رفقای نااهل و نیمه راه می گفت و از این که «یاران این زمانه همه کاغذی گُل اند!» و در اخیر افزود:
-هرکس بر خر مراد خود سوار شد و علی ماند و حوضش! می دانید که از من چی کار گرفتند؟ نمی دانید! من هیزم دیگ آنان بودم. دیگ شان که به جوش آمد و پخته شد، مرا همان طور نیم سوخته، در حالی که دود می کردم و نفسم تنگ تنگ می شد از اجاق کشیدند و به دور انداختند که تا هنوز هم می سوزم و دودم به هوا می رود.
این را وقتی گفت که با صنفی هایم در یک روز رخصتی آخر پاییز، بیرون از شهر به میله برآمده بود؛ و در حالی که نمی دانم بچه های رند و شوخ صنف ما چگونه سرش را گرم کرده بودند و او در حالی که پیاله را پشت پیاله پُر می کرد و به یک نفس سر می کشید و برافروخته گی از چهره و چشمانش هویدا بود و نرمک نرمک گپ می زد و با هرکدام چنان پیشامد می کرد که با همسن و سال خود؛ با آوازی که پر از رقت و رنجش بود و مالامال از درد و اندوه و نفرت، حکایت تلخ زنده گی؛ جدایی از همسر و درگیر شدنش را با گروهکی از آدم هایی نقل کرد که نشخوارشان گپ بود و گپ؛ کار و حرکت شان گپ بود و سراسر زنده گی بی برگ و بارشان به زبان بازی و پندارهای واهی می گذشت؛ و باد رنگین می سپردند و در بازار پر هیاهوی معاملات گوناگون، با پر رویی و خیره چشمی حیرت انگیزی به بیع و شراع بنده گان بی خبر خدا می پرداختند. از اول تا آخر، همه را بیان کرد. درد دل کرد و اشک ریخت. خنده کرد و نالید و اگر بگویم که عیش آن روزۀ ما را بر هم زد و از سوی دیگر، دیده گان بستۀ ما را بیشتر بر ناگواری های روزگار گشود و در خوابی که به سر می بردیم، بیداری مان داد، غلط نگفته ام.
من هنگامی که به خانه برگشتم، در این اندیشه فرورفته بودم که بر معلم صاحب ما چه گذشته است! و چون به آشپزخانه درآمدم تا غذایی را که مانند هر روز در دیگ برایم نگهداشته بودند بردارم، چوب نیمسوزی را دیدم که به گوشه یی انداخته شده بود و پیوسته دود می کرد و دود می کرد و نفس را در گلوی آدم می پیچاند. دود تیره رنگی آشپزخانه را انباشته بود و در فضا موج می زد. نفسم تنگ شد. اشک به روی چشم هایم پرده کشید و دیدم که دیوارها مانند دود، پیچ و تاب می خورند و سقف آشپزخانه پایین می آید.
ظرف غذا را رها کرده به بیرون گریختم تا هرچند که بتوانم از هوای تازه بهره مند شوم.
 
داستان کوتاه
نویسنده: گل احمد نظری آریانا
کابل