افغان موج   

Image 

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

آیین عیا ری و جوانمردی قسمت نزدهم

کا که ها و جوانمردان افغا نستان معاصر

 

هفدهم: کا که حیات میوه فروش

        نا مش محمد حیات فرزند حاجی مؤمن بود. در کابل دیده به دنیا گشود. در سال ۱۳۵۰ هجری در سن نود و پنج سا له گی، در کابل در گذشت. کا که حیات در زمان امیر حبیب ا لله خان  می زیست و زمان امیر اما لله خان را نیز در یافت. حاجی حیات در سر چوک متصل به سرای قمی، دکان میوه فروشی داشت و در زمان امیر حبیب ا لله خان قرار داد میوۀ اردو نیز بدوش او بود، و مدت سه سال در سفر حبیب ا لله خان در ولایات کشور او را همراهی کرد.

     کا کا حیات مردی چهار شانه، قد بلند و تنومندی بود  که شال سفید، لنگی ابریشمی سفید و لباس سفید می پوشید، و پیزارپس قات به رنگ سیاه در پای میکرد. رنگ چهرۀ کا که حیات سپید مایل به گندمی بوده و ریش دراز داشت، و چون به مکه رفته بود، مردم او را حاجی حیات صدا میکردند.

     گویند نخستین کسی که میوه های چون: مالته، سنتره، کیله، لیمون، امرود، بادنجان رومی، گلپی و گل کلم را از هندوستان به کابل وارد کرده، حاجی حیات بود ودر عوض آ ن میوه های چون: انگور، سیب، زرد آ لو، و خربوزه را از کابل به هندوستان صادرمیکرد. میوه های که از هندوستان به کابل وارد میکرد، در بین لفا فه یا پاکت های مخصوص جا ی داده شده  و روی آ نها این جمله نوشته شده بود: « دولت خداداد افغا نستان، الغازی امان ا لله خان، دکان حیات خان و محمود خان، سر چوک کابل، افغا نستان. » 

    کا که حیات با سواد بود و به شعر حا فظ علاقۀ زیادی داشت و بیت های را از حا فظ حفظ کرده بود. کا که حیات مهمان نواز، شجاع، خوش طبع و شب نشین بود و تمام دوستانش کا که و جوانمرد بودند ؛ مانند: محمد آ صف خان، کا که نقره، کا که شیر تو له چی، کا که حیدری، کا که شیر چوب باز و کا که برات.

    از حاجی حیات هفت فرزند به نام های محمد یاسین، نور آ قا، محمد هاشم، محمد نسیم، عبد الغفورو عبد الجبار باقی ماند و من در سال ۱۳۶۳ هجری هر هفت پسر کا که حیات را از نزدیک دیدم. در آ ن زمان پسران حاجی حیات در داخل مارکت شهر آ را دکان میوه فروشی داشتند و همۀ شان جوانمرد، مردم دار، مهمان نواز و خوش خلق بودند وهمان کسب و کاسبی پدری شان را انجام میدادند. نورآغا فرزند دوم کا که حیات یک قطعه عکس از پدرش را در اختیارم ماند و امید وارم که بتوانم در آ ینده آ ن را چاپ نمایم.

    آ ورده اند که حاجی حیات بسیار شوخ طبع و حاضر جواب بود، و در هنگام فروختن میوه به ارتباط نوعیت میوه، سخنی میگفت که باعث خوشی خریدار میگردید. از کا که حیات و شوخ طبعی هایش و اینکه او سخن هیچ کس را بدون جواب نمیگذاشت، حکایات و روایات زیادی در بین مردم کابل باقی مانده، و حتی برخی از آن سخنان در زبان عوام ضرب المثل شده است.

    جناب  (غلام حضرت کوشان) برایم قصه کرد که: یک روزاستاد (عبد الغفور برشنا) که در رادیو افغا نستان کار میکرد، در سا عت هشت شب ازرادیو به طرف خانه اش میرفت. در بین راه بر آ ن شد که از دکان حاجی حیات که از جملۀ دوستان نزدیکش بود، پنیر بخرد. وقتیکه دم دروازۀ دکان کا که حیات رسید، با او احوال پرسی کرد. حاجی حیات به گونۀ مزاح و شوخی گفت: (من خوبم،   سر شما حیات باشد). استاد برشنا که معنای گپ حاجی حیات را فهمیده بود، خودش را نا فهمیده گرفت ومبلغ سه روپیۀ کابلی به کا که حیات داد، تا به وی پنیر بدهد.

    کا که حیات پول ها را گرفت و از استاد برشنا سؤ ال نمود که: چه قسم پنیر میخواهید. خام، پخته، شیرین و یا شور؟   

استاد برشنا در جواب گفت: شور میخواهم. کا که حیات گفت: هر سه تا را شور بدهم؟ استاد برشنا که به گپ حاجی حیات رسیده بود، گفت: حاجی ! تو را به خدا قسم میدهم که مزاح و شوخی نکن. حاجی حیات گفت: آ قا رئیس ! ما کی باشیم که همراه شما شوخی کنیم، فقط آ رزو داریم که سر شما حیات باشد.

      استاد برشنا که دید  کا که حیات با وی سر مزاح و شوخی دارد، موضوع سخن را عوض کرد و ازکار و بارو اینکه زنده گی بسیار مشکل شده است، یک اندازه شکایت نمود. کا که حیات بعد از آ نکه سخنان حاجی حیات را شنید، به وی گفت: آ قا رئیس ! فضل و مرحمت خدا، شما خوب زنده گی و حیاتی دارید. استاد برشنا که موقع را مناسب دید، به گونۀ عادی و معمولی به حاجی حیات چنین گفت: (زن این حیات را گا... که ما داریم.) ۱

      محمد یاسین فرزند کلان حاجی حیات برایم گفت که: یک روزبه تعداد سه نفر از مامورین خاص دربار امیر حبیب ا لله خان که در آ ن زمان به آ نها (شاهی) میگفتند، نزد حاجی حیات آمدند و مبلغ پنج روپیۀ کابلی را به کا که حیات دادند، تا برای شان مبلغ سه روپیه را میوه بدهد. حاجی حیات مبلغ سه روپیه را میوه داد و میخواست که دو روپیۀ کابلی باقی مانده را برای شان پس بدهد. در این زمان یکی از مامورین شاهی به کا که حیات گفت: (حاجی ! پشت گپ نگرد، این پول باقی مانده چندان ارزشی ندارد، زن یک یا دو روپیۀ کابلی را گا... که از تو پس بگیریم. کا که حیات که به گپ رسیده بود هیچ به روی خود نیاورد و طوری وانمود کرد که گویا سخنان پهلو دار آ نها را نفهمیده است.

    از این مسأ له چند مدتی سپری شد. یک روز باز همان مامورین شاهی دو باره به دکان حاجی حیات آ مدند. پس ازخریدن میوه، مبلغ سه شاهی را که از پول شان باقی مانده بود از حاجی حیات مطالبه نمودند. حاجی حیات این دفعه موقع را مناسب دید و به مأ موران شاهی چنین گفت که: (پشت گپ نگردید چند شاهی بسیار بی ارزش است، زن یک یا دو شاهی را گا... که شما از من طلب دارید.) 

شاهی ها که به سخنان کا که حیات رسیده بودند ؛ چون هیچ نوع دلیلی نداشتند، به حاجی حیات سلام دادند و به راه خود رفتند و این مطلب بعد ها در بین مردم عوام در کابل  گسترش یافت و تا امروز در کوچه و بازار مردم در محاورۀ روز مره از آن کار میگیرند. (۲)

 

     باید خاطر نشان کرد که در آ ن زمان کلمۀ (شاهی) به دو معنای جدا گانه به کار میرفت: یکی نوع پول بود که چهار شاهی، یک روپیۀ کابلی میشد ؛ و دیگر ماموران خاص و با صلاحیت امیر حبیب ا لله خان

را شاهی میگفتند که در آ ن وقت قدرت زیاد داشتند و برای معلومات از اوضاع و احوال شهر و مردم در بازارها و کوچه ها به گردش بودند و روزانه برای امیر اطلاع میدادند.

    بر علاوۀ اشخاص و افرادی که من به گونۀ مختصر و فشرده، معرفی نمودم، درهر گوشه و کنار کشور ما، جوانمردان و کا که های زیادی بودند، که هر کدام شان در زمان خود نام آور و معروف بوده و مردم آ نان را به یکی از صفات بر جستۀ جوانمردی و کا که گی می شناختند، که از آ ن جمله میتوان از اشخاص ذیل نام برد:

نا م چند تن ازکا که ها و جوانمردان افغا نستان:                                                  

 

-  کا که عمرو سبزی کار.

-  کا که دینو.

- کا که رستم.

-  کا که قادر مراد خانی.

-  کا که غفور آ یینه ساز.

-  کا که اسماعیل.

-  عبد ا لله کریم.

-  غلام شوده.

-  کا که رسول لکه.

-  کا که نبو.

-  کا که عظیم.

-  سید نعیم.

-  کا که بروت.

-  کا که رازو.

-  چاری کرکی.

-  کا که نول.

-  اعظم لچ.

-  کا که فتح خان.

-  ماما کریم خان پیزار دوز.

-  شریف بیک.

-  کا که ششپر.

-  کا که شیر لنگ.

-  کا که رجب.

-  با به خان محمد.

-  کا که ایوب ملنگ.

-  قلندر سفید.

-  کا که نصیر.

-  کا که ظاهر.

-  کا که حکیم کل.

-  سلام چوب باز.

-  عزیز چتری.

-  بابا حسین

-  شاهین کلاه دوز.

-  کا که چجو.

-  سبیل احوال دار.

-  خلیفه عزیز رنگ زرد.

-  داوود کا که.

-  صوفی تنور.

-  صوفی حنیف.

-  کا  که کریم سروستانی.

-  آ رزو قل.

-  محمد چاخو.

-  حاجی دکا ندار.

-  فقیر بیابانی.

-  ایوب هزاره.

-  خلیفه شاه غیاث.

-  کا که غلام محمد.

-  کا که برو.

-  کا که رحیم.

-  کا که طاهر.

     لازم به یاد آ وری است که نام کا که ها و جوانمردانی که من از آ نها نام بردم، به روایت پوهاند عبد الشکور رشاد، دکتور اکرم عثمان، پوهاند عبد الحی حبیبی، استاد واصف باختری، پیوند قصاب، استاد یوسف آ یینه، فاروق سراج،  استاد دین محمد مضطر، ابراهیم خلیل، نور آ قا فرزند کا که حیات میوه فروش، محمد آصف آ هنگ، خواخوژی، پور غنی، کاندید اکادمیسن محمد اعظم سیستانی، پویای فاریابی و دکتور عبدالغفور روان فرهادی و شاعر وارستۀ عیار منش حیدری وجودی، نقل شده است.

    می پندارم که شاید برخی از نام های که یاد کردم، از جملۀ کا که های مشهور و معروف نباشند. ایجاب می نماید که در این مورد تأ مل بیشتر صورت بگیرد، و امید وارم که محققان و پژوهشگران محترم از روی اسناد و شواهد معتبردر این زمینه تحقیقات زیاد تری را انجام بدهند، تا باشد که کا که ها و جوانمردان از کا که نمایان و نا جوانمردان تمیز و تفکیک گردد.

    اگر به زبان و ادبیات فارسی دری نیک نظر اندازی شود، شاعران و نویسنده گان در مورد ستایش کا که ها و جوانمردان اشعارو نوشته های زیادی را رقم زده اند، که بیانگر افتخار ورزی ملت، مردم و کشورماست ؛ مگربا کمال تأ سف و تأ ثر باید گفت که، امروز نه تنها  از آ ن همه افتخارات به دور ماند ه ایم، بلکه تمامی آ نها را از دست داده ایم ؛ چنا نکه این تأ ثر و تأسف در این چکامۀ پر سوز و گداز استاد (یوسف آ یینه) زیر عنوان (عشقری نامه) که خود از رندان و خرابا تیان روزگار صوفی عشقری بوده است، به خوبی می بینیم. یکی از خوبی های این قصیدۀ جالب و خواندنی آ نست که یوسف آ یینه در این قطعۀ شعرش به نام چند تن از کا که ها و جوانمردان آ ن روزگار اشاره کرده  است.  مطلب مهم دیگر آ نست که این شاعر گرانمایه با بعضی از این جوانمردان آ شنایی داشته و یا اینکه در بارۀ آن کا که ها معلومات و آ کا هی کاملی  به دست آ ورده است. چه بهتر که از زبان آ ن شاعر عیار منش و جوانمرد بشنویم و بخوانیم:

عشقری نامه

عشقری آ ن شور بازارت چه شد؟                غرفۀ خالی ز نصوارت چه شد؟

آن دیار عشق و شور و شوق و شعر             آ ن سرود انداز، گلزارت چه شد؟

گنج شور بازارو حاجی قاسمت                   (حیدری)  یار وفا دارت چه شد؟   

 چکه چور و پای لچ پوچاق خور                 سه پته بازان طرارت چه شد؟

نی  (غلام شوده) ماند و نی (چجو)              (خواجۀ ساعت ساز) سر کارت چه شد؟  

(کا که اسحاق) شورش بازار روز               آ ن همه از بازی پارت چه شد؟   

نی جمال ماند و نی شایق ترا                     هم نشین نغز گفتارت چه شد؟  

چوک وچارسوق و چتۀ از یاد رفته ات        (هفت شهر عشق) وعطارت چه شد؟ 

صحبد م صد آ فتاب زنده گرد                    سر نهاده زیر دیوارت چه شد؟

ماه پیشانی گگ و کاکل زری                     سروقد کبک رفتارت چه شد؟

در زمین هم(لنگر) دیگر مجوی                 آ ن عزیز یار و عیارت چه شد؟

کا که های چوک و شور بازار کو؟             بالکه های رند و چوتارت چه شد؟

تا به پای خوبرویان افگنی                        حالیا !ای شیخ دستارت چه شد؟

کوچه های پیچ در پیچت کجاست؟              خانه های چار در چارت چه شد؟  

از اچکزایی گذر، تا تخته پل                     مسگر و زرکوب و سمسارت چه شد؟

زان جوانمردان نشان پا نماند                    (حیدری)،(شاهین) پیزا رت چه شد؟

زندۀ گویای شهرست(عشقری)                  ای که گویی شور بازارت چه شد؟

(قاسم استاد)خراباتت خموش                    چنگ و شهنا یی و سه تارت چه شد؟

چوب باز و پهلوانا نت کجاست؟                کله پزها و سماوارت چه شد؟

تپۀ بی ننگ ها، یادت بخیر                      مهره و کچکول و چلتارت چه شد؟

طوطی نیزار طرف جبه کو؟                    قمری شاخ سپیدارت چه شد؟

خانقه بر جای و درویشان خراب               صوفی صافی ز زنگارت چه شد؟

آ ن قلندر های آ تشخوار کو؟                    ساده رویان دلازارت چه شد؟

عشقری جوشی نمودیم نیم جان                 (یا سخی جان، شهر و بازارت چه شد؟) ۳

 

     ای کاشکی شاعر خوب و جوانمرد ما، جناب (آ یینه) که توانسته است نیم جان خودش را ازتیر باران های سپیده دم نجات دهد، امروز درکابل می بود، و با چشم سرمی دید که آ ن همه افتخاراتی که در شعر (واسوخت) خود، یاد کرده است، همه و همه در دل خاک مد فون شده، و به مصداق این دو بیت دکترلطیف نا ظمی، شاعر و سخنور شهیر کشور، همه چیز و همه آ رزو ها، دزدی شده است و حتی میتوان گفت که مناره های مساجد هم مورد دستبرد قرار گرفته است:

دزدان پل و برج و باره را دزدید ند            آ ن آ بی پر ستاره را دزدید ند    

سر گرم  نماز بامدادان  بود یم                  کز مسجد ما مناره را دزدید ند (۴)

 

       و اینکه با دریغ و درد، امروزجای جوانمردان را نا جوانمردان، جای چوپان را گرگ، جای پاسبان را دزد، جای هما را کرگس، جای کبوتر را جغد و جای خدا را شیطان گرفته است ؛ از زبا ن شیرین شاعرخوب هم وطنم (راحله یار) بشنویم، که چه خوب و زیبا سروده است:

 

گرگی میان گله رها شد، چه میکنی؟          دستت ز دست دوست رها شد، چه میکنی؟  

وقتی کلید خانه دهد پاسبان به دزد             غارتگری به میل و رضا شد، چه میکنی؟

خفاش گر تلاوت خورشید سر دهد             کرگس اگر به جای هما شد، چه میکنی؟

گر قا مت مقدس دلداده گان شکست            قتل و قتال عشق روا شد، چه میکنی؟

خونت اگر حلال شمردند و ریختند            آ تش زدند و عشق فنا شد، چه میکنی؟

بگشا ی لب که دل ز جفا پاره پاره شد        شیطان اگر به جای خدا شد، چه میکنی؟ (۵)

 

        وهم چنان شیفته گان آ یین عیاری و جوانمردی، میتوانند مراجعه نمایند به داستانهای از آ ن یارعیاران و جوانمردان، جناب دکتر اکرم عثمان، چون داستانهای (مردهاره قول اس، وقتیکه نی ها گل میکنند، آ ن سوی پل و آ نسوی دریا) که باز تاب دهندۀ وضع لباس پوشی، گپ زدن، راه رفتن، و از خود گذری و مردانه گی و مردم دوستی و نیک اندیشی، کا که ها و جوانمردان است. به گونۀ نمونه، می پردازیم به باز نویسی داستان (قحط سالی)   از این نویسندۀ فرهیخته و شناخته شدۀ کشور، و امید وارم که دلبسته گان و هوا خواهان آ یین کا که گی و جوانمردی را پسند افتد.

       در داستان (قحط سالی) چنانکه میخوانیم، (کا که حیدر) سر خیل کا که ها و جوانمردان: بالا کوه، ده افغا نان، و نو آ باد کابل است که کا که های دیگر زیر فرمانش کار میکنند. این کا که حیدر است که در شرایط بد آ ن روزگار، که هیچ کس حق نفس کشیدن را ندارد، برای حقوق حقۀ مردم  رنجدیدۀ کا بل به پای میخیزد و قوانین عدل و داد را در میان مردم رواج میدهد.

       کا که حیدر، مردیست نا ترس که هر چه بگوید انجام میدهد و یاران و بالکه ها یش او را (پهلوان) صدا میزنند، و همگی دوستش دارند. آ نچه که کا که حیدر را مورد توجه مردم قرار داده، مردی و مردانه گی اوست. کا که حیدر مانند عیاران سابق، مسؤو لیت حفظ و امیت شهر را به عهده دارد و در شجاعت و دلیری و پاک نفسی و مردم دوستی، مشهور و معروف شده، و هر کس به نام نامی او افتخار میکند...

قحط سالی

         سال بسيار سختی فرا رسيده بود. قحط غله، قحط چوب و ذغال، قحط ميوه و دانه، قحط تيل و تنباکو، قحط نان و آب، قحط عقل و هوش، قحط امن و آسایش، قحط وفا و صفا، قحط رحم و مروت، قحط مردی و مردم داری و بالاخره قحط عدل و داد، بيداد ميکرد.

        یک ملک آباد یکپارچه را اميران و امير زاده گان، پارچه پارچه کرده بودند و مانند ملک طلق و ميراثی نه فقط بنام خود بلکه بنام نوه ها و نبيره ها ی شان نيز قباله کرده بودند. در پشت هر پشته پادشاهی و در پشت هر سنگ رهزنی کمين کرده بود. مادران  مویه گر و عروسان  سياه پوش بودند. در کمتر خانه ای بود که گليم عزا هموار نبود و در کمتر کلبه ای بود که کلبه نشينی، زانوی غم در بغل نداشت.

        در چنين روز و احوالی، وضع « کا که حیدر» سر خیل کا که های « ده ا فغا نان »، « بالا کوه » و « نو آ باد »   غير قابل قياس با دیگران بود. مدتها بود که از قاش پيشانی اش زهر زا ميزد و لبهای ارچق گرفته اش به خنده باز نمیشد. دیگر « هر کا ره » نميرفت و در ميدانهای پهلوانی ظاهر نميشد.

        کوچه گی ها اول دور انداخته علت گوشه گيری اش را جویا ميشدند و او کنایه آميز جواب ميداد که دوغ را بخواب دیده و ریزش کرده است. اوعادتاً در پاسخ به آدمهای سفله و مزاحم چنين جوابهای مبهم، دو پهلو و بی سروته ميداد و اهل گذر، گمان ميکردند که پهلوان هذیان ميگوید و فقر و بی روزگاری مغزش را خراب کرده است. اما پسانتر وقتی که بازهم با سکوت و پاسخهای گنگ و ناروشن او مقابل می شدند دل بالا، بی پروا و بی ترس گوشزدش ميکردند: دگه حيدر، حيدرک شده بالهایش خو (خوابيده) کرده، به بودنه های قوشده، ميمانه. اما حيدر گوشش را به کری ميزد و برویش نمی آورد. او بر آن بود که زمانه سفله پرور شده. بزعم خودش دیگر بيهوده ميدید که پيش کلۀ خر یاسين بخواند  و آهن سرد بکوبد.

      خا نه اش در « بالا کوه » بود و هر صبح همینکه چشمش به کوه می افتاد با نگرانی ميگفت: یا الله خير! کج تر از دیروز شده، نشه که چپه شوه و خلق خداره زیر بگيره. غمش غم خودش نبود، غم خلق خدا بود. می ترسيد که اگر آن همه خروار ها سنگ و خاک و سنگریزه بر سر خانه های مردم بغلتد، چه محشری بر پا خواهد شد. از همه شگفتر اینکه فقط و فقط این خودش بود که تمام خانه ها، دیوار ها، کوه و کوه بچه های داخل و اطراف شهر را کژ و یک لبه ميدید و خطر افتادن شانرا نه حدس ؛ بلکه حس ميکرد و رهگذر ها بی تفاوت و خونسرد از کنارش ميگذشتند و هيچ نشان نميدادند که در این ترس و بيم با او شریک هستند. لاحول ميگفت. چشمایش را ميماليد، با دقتی تمام در حاليکه با دست چپش دستارش را محکم ميگرفت، از کف کوچه تا بلندای بامها را خوب از نظر ميگذراند تا به یقين بداند که کيست که درست نمی بيند، او یا رهگذر ها؟ ولی ميدید که خودش حق به جانب است. واقعاً دیوار های پلاسيده و آماسيده و شکم کرده بودند و آبستن بلایی بی درمان به نظر می آمدند. آن گاه اندوهناک و سودایی سرش را می جنباند و می گفت: دیدۀ باطن کوچه گی ها کور شده است.

       بالاحصار مقر پادشاهان کابل هر ماه پذیرای پادشاه تازه ای بود و هنوز عرق آن پادشاه خشک نمی شد که تازه دم دیگری سر ميرسيد وبا کور کردن و سر بریدن سلفش، خود بر اورنگ شاهی تکيه ميزد. همين طور در طول کم و بيش یک سال، چندین بار پادشاه گردشی اتفاق می افتاد و خانه و لانه گنهکاران و بيگناهان زیادی برباد ميرفت. رعيت هم که بازار بگير و ببند و کشت و کشتار را گرم ميدید، به تقليد از شيخ و شهنه و مير و ملک، از زمانۀ کج رفتار رنگ ميگرفت ؛ و تامی توانست دست به غارت و چپاول و مظلوم آزاری می آلود. پهلوان تمام اینها را ميدید و از جا نمی جنبيد. سياه سر ها و موسفيدان محل با هزار ترس و لرز از کوچه می گذشتند ؛ چه در هر چند قدم، اوباشی مزاحم آنها ميشد و پيچه و ردای شانرا به بازی ميگرفت.

        روزی سياه سری آزار رسيده همينکه چشمش به حيدر می افتد، بيباک و بی پروا بر او چيق ميزند: گمشو موش مرده، رنگت ده گور ! حيف ای بند و بازو و قد و بالا که خدا بتو داده، برو چادر بپوش ! ما هر دو بيوه و بی مرد هستيم ! باید شوهر بگيریم تا کسی ناموس ما ره نگاه کنه. از مشابهت نام کلانت بشرم. حيدر،  حيدر کرار، شير خدا ! تو کجا و شيرخدا کجا، تو موش خدا استی، تره چُنگ چُنگ رسيده نامرد.

        پهلوان تا بناگوش سرخ می شود و منقلب. دیگر آب از سر گذشته بود این بار نخست بود که عاجزه ای او را طعنه ميزد. خونش به جوش می آید و حيدر وار صدا ميزند: بی بی !  راست گفتی، در سفتی ! یا حيدرحيدری ميکنه و یا چادری می پوشه ! همان دم راه آمده را بر ميگردد و سر چار سوق  همان جایی که چاقو کشها، چرسی ها و بنگی های ده افغانان راه را بر مردم با آبرو می بریدند و باج بروت می ستاندند، تک تنها با همه مصاف ميدهد و شکم چند نفر را در چند دقيقه ميدرد. بعد از آن همين که مابقی فرار می کنند، با بانگ بسيار بلند و کشيده ای چندانکه صدا یش در « پا یین کوه » و « بالا کوه »  می پيچد، جار ميزند:  اوهوی مردم، اوهوی مردم ! از ای پس، بازخاستگر تان حيدر است. حيدر خان ! شنيد ین یا نه؟ از امروز ده دکان « عارف کله پز » دربار میکنم و به عرض و داد تان ميرسم. ریسمان حيدر و گردنِ گردنکشا !

        فردای آن زنهار هيبت ناک، رخت های معتبرش را که خاص روزهای پلو خوری بود، می پوشد. لنگی « پاچش » را با جغۀ رسا و شفی یک و نیم گزی می بندد و بعد از گرفتن دعا از ننه ای پيچه سفيدش، ازبالا کوه، راهيی پائين کوه می شود. چشمش به آسمائی و شيردروازه می افتد، می بيند که آنها استوار و راست ایستاده اند. به دیوار های سالمند سر کوه نظر ميکند، آنها را نيز سر بلند ميابد. دیوار های داخل کوچه را نيز افراشته و راست می بيند. به مجردی که چشم کوچگی ها به او می افتد با تواضع و ترس سلام ميکنند و خاضعانه، ميگویند: حيدر خان، خوش آمدی، مانده نباشی ! پهلوان سنگين و لنگر دار جواب ميدهد، و حال و احوال یکایک را می پرسد. وقتی که خبر جلوس حيدر خان به گوش رفيق قدیمش عارف کله پز معروف به کله خور ميرسد، از خوشحالی می شگفد و ميگوید: ای والله حيدر خان ! به این ميگن مرد، به ای ميگن پهلوان.

       عارف، گل صبح کله پزی را جارو و آبپاشی ميکند و تختهای ناروفته و روغن پر را چندان صافی ميزند که، بل ميزنند. به شاگردهایش هوشدار ميدهد: بچه ها سمال ! با ادب ! امروز و هر روز و هر روز دگه اینجه ده پالوی خودم حيدر خان دربار دارند، به عرض و داد مردم ميرسن، و حقه به حقدار ميرسانند.

       حيدر خان بر تشکچه که عارف برایش پهن کرده بود با تمکين و وقار بر دو کنده زانو می نشيند و اول بسم الله جمعی از کاکه های با ننگ و

ناموس منطقه های ده افغانان، بالا کوه و نوا آباد را بار ميدهد و برای پاسداری از عزت و آبرو، و ملک و مال مردم، هر کاکه را به وظيفه ای ميگمارد. به عارف کله پز ميگوید: نایب حيدر خان توهستی ! بازاره به تو و خدا سپردیم. چشم شناخت داری. اول گوش تمام دکاندارهای گرانفروشه بمال، و ترازوهای پا نگداره، جمع کو. پس از او از نرخ و نوا خبر بگی و نمان که یک بام و دو هوا باشه !

       بزودی حکومت کاکه ها برقرار می شود و حيدر و دار و دسته اش نام ميکشند. دیگر در کله پزی جای پا ماندن نمی باشد. حاکم جدید بخاطر بچه ترسانی، گوش وکيل گذر سابق را که دزدی طرار و گماشته زور آور ها بود، برای چندین ساعت به درخت ميخ ميکند و به قاضی، مفتی، مستوفی و داروغه منطقه اش ميگوید که از این پس در ولایت او هيچکاره هستند ؛ و اگر کسی زبان به شکوه از آنها باز کرد وا به جان شان.

        دیگراز ملا تا مصلی از کاسب تا کاتب، از خر پول تا بی پول همه تا نام حيدر خان را می شنيدند ؛ مثل بيد ميلرزیدند چه او در ظرف چند روز بالهای زاغی ! و سوری! زور گوی های آن نواحی را کنده بود و دیگراحدی جرئت نداشت که در مقابل او بالک بزند یا پله بگيرد. شام که ميشد به امر او دروازه های گذر قفل ميشدند و کاکه ها و پاسبانهای رضا کار در کوچه ها پاس ميدادند و کسانی را که نام شب را نميدانستند به زندان می انداختند.

       بدین منوال بزودی امن و امان برقرار می شود و حکومت کاکه ها در تمام شهر نام ميکشد چشم آشنا و ناآشنا از دیدن کاکه حيدر که هوشمند و لنگردار راه ميرفت می سوخت و رفته رفته باور ميکردند که اگر خدا نخواسته یک ساعت خواب حيدر دیر شود، از آسمائی گرفته تا دیوار های سر کوه، تا کوچه ها   و  بازارچه ها، همه گی بی لنگر، بی ثبات و زیر و زبر می شوند. ازاین سبب بی زور و زر و فرمایش کسی حیدر به « لنگر زمین » مشهور و معروف میشود   کا کۀ لنگر زمین و مردم به روشنی می دیدند که: « دو صد مرد جنگی به از صد هزار » 

       یکی از روزها، پهلوان آ شفته و مودماغ به کله پزی می آ ید ؛ و چنان غرق دریای و سواس می باشد که گوئی سیل خانه برانداز، پل و پلوان طاقتش را از بیخ برده است. همه از خوف و هراس بر دو شصت پا راه می رفتند و می کوشیدند خود را به دمش ندهند ؛ اما عارف کله خور که خود چیزی کم یک « حیدر ستنگ » بود،   ساعتی دروازۀ کله پزی را از درون می بندد، و می پرسد: خو بچۀ وطن ۱ حالی بگو که چرا سرکه برات آوردی و حيدر خان هر روزه نيستی؟  پهلوان طفره ميرود و جواب ميدهد: چيزی نيست ؛ فقط دندانم درد ميکنه.عارف ميگوید: درد دندان را علاجش کندن است ! بگویم که خليفه سلمانی بياید و بی غمت کنه؟ حيدر می خندد و ميگوید: خوب حالی که اصرار داری، پس گوش کو ! دیشو (دیشب) خو (خواب) دیدم که باز پاچاگردشی شده و امير نو، وارد کابل ميشه، سوار بر        خر چابکدوی مصری، از « دروازۀ لاهوری » وارد کابل میشه و یک لشکر بی حساب گيسو حنایی که چشمهای سبز شان مثل پشکهای وحشی برق ميزنن، پساپسش داخل شهر ميشن، و تمام کابله پر می کنن. در رکاب پاچا، صدای کوس و کرنا، پرده های گوش فلکه کر میکنه و انبوهی ازغلام زاده ها، دلقک ها و شعبده بازهای « بنگاله » و « پتیاله »     

       با دهل و دمبک، بوق و سوق و ساز و سرنا، هنرنمایی ميکنن تا مردمه بخندانن، اما کابلی ها از که تامه، همگی گریه ميکنن، بيخی سياهپوش استند، و مثل کهربا یا گل چراغ ! پریده رنگ مالوم ميشن.  یک تاج طلایی و جواهر نشان بر سر پاچا بل ميزنه و یک پيرمرد نورانی، خوده به مه نزدیک ميکنه و آهسته ميگه: حيدر جان! نمی بينی که قيامت صغرا رسيده، کسی ره که سوار بر خر مصری پيشاپيش لشکر یاجوج و ماجوج می بينی، دجال است. مضحکۀ آخر زمان ! برو به مردم بگو که تا دیر نشده به جنگ یاجوج و ماجوج که بلایی آسمانيست، برآیند و گرنه بزودی ناموس شان برباد ميره، و تمام کوچه ها را حرامی های گيس حنایی و چشم آبی پر ميکنه ! دهن عارف باز ميماند و سراپا چرت و سودا می شود. در پنجاه سال عمرش هرگز چنان خواب ترسناکی، نه شنيده، و نه دیده بود. به حيدر ميگوید: حق بجانب استی پهلوان، براستی که خدا خير کنه ! سپس انگشت به دندان ميگزد و بی معطلی چند تا نان گرم خيرات ميکند.

       اتفاقاً همزمان با این خواب پریشان، شاه شجاع امير فراری و عقده به دل، به قصد باز یافت تخت و تاج برباد رفته اش، با انگریز های نيمقاره  و متحد قدرتمند شان « رنجیت سینگ » از این قرار پیمان می بندد: شما پاد شاهی را به من بر گردانید و من « پنجاب » و « پیشاور » و « پیشین » را قدقۀ سر تان میکنم ! 

       انگریز هم که سودای بلع کامل هندوستان را در سر می پروراند و افغانهای بی ترس و ماجراجو را خار بغل ! می پنداشت با استفاده از فرصت، در اوج گرمای یکروز تابستانی سال ١٢۵۵ هجری قمری آن آبفروش و خاکفروش بی تلخه و بی جوهر را عين بعين همانگونه که حيدر خوابش را دیده بود از همان راه « دروازۀ لاهوری » وارد کابل می کند و بر صندوق سينۀ مردم می نشاند. دیگر کام از فرنگی و نام از شاه شجاع می باشد. بزودی دروازه تمام طربخانه ها، خانقا ه ها، هر کاره ها و دکانها از جمله کله پزی « عارف ستنگ » تخته بند می شود و مکناتن سر گلۀ یاجوج و ماجوج، چشمها را ميل چوب ميکشد و زبانها را مهر و موم ميکند. اما کجا ! این اول کار بود. فرنگی از خلق و خوی ریشه دار و خاص کابلی ها میترسيد.  از حوصلۀ سهمگين و زهر خند معنی دار شان که از مزاح به کله زاغ منتهی ميشد ! و مرمر آتش فليته را به انبار باروت ميرساند و زمين و زمان را به هوا ميکرد. 

       از این سبب هر هفته و ماه به بهانه هایی کوچک، چند کاکۀ، کابلی را یا به دهن توپ می بست، یا زیر دیوار ميکرد و دست اندازی به نام و ناموس مردم را تشدید مينمود. آخر امر کار بجای ميرسد که چند موسفيد کابلی به نيابت از غازی ها، پت و پنهان خود را به شاه شجاع ميرسانند و شکوه ميبرند که: اگر نجنبی خون نوزادهای ما عنقریب مردار ميشه و کوچه ها ره حرام کره های انگریز پر ميکنن.

       شاه شجاع به گریه می افتد و آنقدر اشک ميریزد که از ریش بلندش شيار ميکشد. پس از آن رنگ پریده و سر افگنده جواب ميدهد: من دیگر پادشاه نيستم، قيام را قوام دهيد ؛ چند پگاه پس، در پایان قيام، وقتی که چشم « کا کۀ لنگر زمین » به آ سمائی، می افتد، می بيند که مثل شاخ شمشاد، راست و بی عيب ا یستاده است و به عارف کله پز می گوید: ننگه به جای کدیم، برو کله پزیته واکو ! (۶)

ادامه دارد...

 --------------------------------------------------------------------

فهرست مآ خذ این قسمت:

 ۱ - به روایت غلام حضرت کوشان، نقل شد.

 ۲ - به روایت محمد یاسین فرزند کا که حیات میوه فروش، نقل گردید.

 ۳ - رهنورد زریاب، شوربازارعشقری، وب سایت فردا، به مدریت نادرعمر، سویدن: سال ۲۰۰۳ میلادی.

 ۴ - لطیف ناظمی، از باغ تا غزل، مجموعۀ شعر، مرکز نشراتی آ رش: سال۱۳۷۹ هجری.

 ۵ - راحله یار، وقتی که گرگ بره نما شد چه میکنی؟ وب سایت فردا، سویدن: نوامبر ۲۰۰۶ میلادی.

 ۶ - اکرم عثمان، قحط سالی، به کوشش نادر عمر، به نقل از وب سایت فردا، سویدن: سال ۲۰۰۴ میلادی.