افغان موج   

داکتر غلا م  حيد ر  « يقين »

آیین عیا ری و جوانمردی

قسمت بیست ویکم

حکایات عیّاران، جوانمردان وفتیان

 

(پیوسته به گذشته)

 

هرقصه را، مغزی هست

قصه را، جهت آن مغزآورده اند

نه ازبهردفع ملالت!

به صورت حکایت، برای آن آ ورده اند،

تا آن « غرض » درآن بنمایند.

« شمس تبریزی »

 

بدانکه قصه خواندن و قصه شنیدن فا یدۀ بسیاردارد:

 

اول: آنکه ازاحوال گذشته گان خبردارشود.

دوم: آنکه چون غرائب وعجائب شنود، نظراو به قدرت الهی، گشاده گردد.

سوم: چون محنت وشدت گذشته گان شنود، داند که هیچکس ازبند محنت آ زاد نبوده است، او را تسلی باشد.

چهارم: چون زوال ملک ومال سلاطین گذشته شنود، دل ازمال دنیا بردارد و داند که با کس وفا نکرده و نخواهد کرد.

پنجم: عبرت بسیار و تجربۀ بیشمار، او را حاصل آ ید و خدای تعا لی با حضرت رسالت (ص)  میگوید:

(ای محمد! ما بر تو میخوانیم از قصۀ رسولان و خبر های پیغمبران، آ نچه بدان دل را ثابت گردانیم و فایده های کلی او را حاصل گردد و هود، آ یۀ  ۲۰)

          پس معلوم شد که در قصه های گذشته گان، فایده های هست. اگر واقع باشد و بر آن وجه که وجود داشته باشد، خوانده شود، خواننده و شنونده را از آ ن فایده های رسد ؛ و اگرغیر واقع باشد، گوینده را وبال باشد و شنونده فایدۀ خود بر گیرد. به همین دلیل می پندارم که این حکایات که یاد کرده آ ید، پر است از پند ها و اند رز ها ی با ارزش و تجارب درون مایۀ آ دمی گری و انسا ن دوستی و مروت و جوانمردی وخدا جویی ودیگر منشهای خوب و مفید اجتماعی که در هر دور و زمانی میتواند انسان را برای آ دم شدن یاری رساند و مددگار باشد.

          هدف ما از باز نویسی حکایات  آنست، که نشان داده باشیم (ولیکن چو گفتی، دلیلش بیار) که زبان و ادب فارسی پر است ازحکم وامثال مفید و سودمند اجتماعی که باز تاب دهندۀ آ یین عیاری و جوانمردی است. در این حکایات خواننده گان میتوانند به تمام ویژه گیها  و خصوصیات (عیاران)، (جوانمردان)، (اخییان) و(فتییان) آ شنا ئی و آ گاهی کاملی پیدا نما یند ؛ و در یا بند که این آ یین مردمی و انسا نی که متأ سفانه امروز بقایای آ ن به انحرافات اخلاقی کشانده شده است، در گذشته دارای اندیشه ها و عمل کردهای والای انسانی و اهو رایی بوده است. امید وارم که این حکایات مورد طبع صاحب نظران و دلبسته گان و هوا خواهان آ یین عیاری و جوانمردی، قرار گرفته و ایشان را پسند افتد:

حکایت هفدهم: یعقوب لیث وپسرفرقد

        آ ورده اند که چون یعقوب لیث در اول حال به عیاری و راهداری برون آ مد، و جوانان عیار پیشه به وی جمع شدند، او را همتی عالی بود و دزدی که کردی به جهت حاجت کردی، و در آن انصاف نگاه داشتی. در سیستان مردی بود که او را پسر فرقد خوانندی. مردی متمول و با نعمت و ثروت بسیار بود، و در خانه گشا ده داشت، و دستی باذل.

          یعقوب خواست که بیا ن را آن نما ید که آ نچه او میکند، نتیجۀ پر دلی است. پس روزی به وقت گرمگاه به در سرای پسر فرقد رفت، و دربان را گفت که: برو خواجه را اعلام ده که یکی از دوستان تو به نزدیک تو پیغا می فرستاده است ؛ و فرستادۀ او می خواهد که تو را به بیند. دربان به سرای شد. یعقوب اطراف خانه و درگاه و دیواردر نظر آ ورد و سره کرد که جایگاه سمج و نقب کجا خواهد بود؟ ساعتی ببود، دربان باز آ مد و یعقوب را درآ ن خانه خواند. یعقوب در آمد و راهها سره کرد و اطراف خانه و مدخل و مخارج آنرا در نظر آ ورد، پس پیش پسرفرقد رفت، و گفت: مرا دوستی به نزدیک تو فرستا ده است و پیغامی داده، و گفته که خواجه عهد کند که این کلمۀ که از من بشنود، اگر رأی او موافق باشد، آنچه ملتمس باشد، به اجابت رساند، و مرا ایمن گرداند و با کسی از آ ن نفسی نراند.

          پسر فرقد هم بر این جمله عهد کرد. یعقوب گفت: مرا خواجۀ رنگ آ لود فرستاده است، و میگوید: من چند کرت از عثمان طارمی رنجیده ام. او مردی غماز پیشه است ومن میتوانم که او را به آ سانی هلاک کنم، اما مرا پشتی و قوتی باید، که چون دل از کار او فارغ گردانم، پناه به خدمت او آ ورم ؛ اگر مرا قبول کنی، چون به خدمت تو آ یم، مرا در وثاق خود پنهان داری و خرج راهی مدد کنی، من این کار را تمام کنم.

          پسر فرقد از این سخن عظیم خوشدل شد، از آ نکه عثمان طارمی دشمن جان او بود و یعقوب را گفت: اگر او این کار را بکند، من او را به مال و نعمت مدد کنم و در وثاق خودش پنهان دارم. باید که او را از من مستهظرگردانی. و حالی ده دینار پیش او نهاد و عذر خواست، یعقوب باز گشت.

         روز دیگربه همان هنگام یعقوب باز آ مد. دربان را گفت که: خواجه را بگوی که آ ن رسول باز آ مده است.خواجه فرمود که او را در آ ورد. چون در آ مد، یعقوب از آ ن نوع سخنان دینه بسیار گفت ؛ و در اثنا ی آ ن خزینه و راه آ ن را به چشم کرد و باز گشت.

          شبی که ماه کاسته بود و هوا عظیم تاریک. یعقوب بیامد و در خانه نقبی زد و درون رفت و در خزینۀ او شد و صندوقها را سر بگشاد و رختها را پریشان کرد و هیچ چیز نبرد و رقعۀ بدو نوشته بود که: ما آ مدیم، و در خانۀ تو رفتیم و به حکم آ نکه تو مردی جوانمردی، از مال تو هیچ نبردیم. ما را پنج هزار درم حاجت است. باید که پنج هزار درم در صره کنی و در فلان موضع بری و در زیر ریگ پنهان کنی و به خدای بسپاری. و اگرآ نچه گفتیم نکنی، بعد از آ ن خویشتن را نگاه داری. پس آ ن رقعه را بر سرطبلۀ بنهاد و بیرون آ مد، و اندیشه کرد که نباید که چون او برود، کسی دیگر از راه سمج به خانۀ او در آ ید و چیزی ببرد. پس آ واز داد که: ای همسایگان! خانۀ پسر فرقد را دزدان نقب کرده اند.

         همسایگان بیرون آ مدند و او برفت. پسر فرقد چون آ گاه شد، به خزینه در آ مد. صندوقها را دید، متغییر شده، اما هیچ ضایع نشده، پس آ ن رقعه بدید و بخواند و گفت: منت پذیرفتم، و آ نچه خواسته اند بدهم. در روز پنج هزار درهم در صره کرد و بدان ریگستان برد و در زیرریگ دفن کرد. یعقوب برفت و آ ن سیم بر داشت و یاران را از آ ن حال حکا یت کرد. آ ن سیم را با ایشان خرج کرد، و جمله به تقدم او اعتراف نمودند، و مردی و سروری او را مسلم داشتند. (۱)

حکا یت هژدهم: عیاری و جوانمردی

           از جمله حکایتها این است که در سرحد اسکندریه والی حسام الدین نام، شبی از شبها در مسند بزرگی نشسته بود که مردی از سپاهیان به نزد او درآمد و به ا و گفت:

          ایها الوالی! من امشب بدین شهر داخل شدم و در فلان کاروانسرا فرود آمدم و پاسی از شب را در آنجا بخفتم ؛ چون بیدار شدم، دیدم که بدره ای که هزار دینار درو بود از خرجین من گم شده.

          والی سر سپاه را فرمود که: هرکسی به کاروانسرا اندر بود حاضر آوردند و ایشان را تا صبح بزندان بفرستاد.

          چون بامداد شد از زندانشان بدر آوردند. مرد سپاهی را بخواست که ایشان را عقوبت کند. ناگاه مردی صفها را شکافته پیش آمد و در پیش والی بایستاد، و گفت: ایهاالامیر! اینمرد را رها کن که ایشان مظلومانند و مال این سپاهی را من برده ام و بدرۀ او همین است که از خرجین بدر آورده ام.

          پس بدره از آستین بدر آورده و در نزد والی و آن مرد سپاهی بنهاد. والی به آنمرد گفت: مال خود را بگیر که ترا بد یگران راهی نیست. حاضران آن مرد را دعا کردند. پس از آن مرد گفت: ایهاالامیر! این که بدره را خود بنزد تو آوردم، عیاری نبود بلکه عیاری اینست که این بدره را دوباره از اینمرد سپاهی بربایم.

والی گفت ای عیار چه کردی و بدره را چگونه ربودی؟

          گفت: ایهاالامیر! من در مصر به بازار صرافا ن ایستاده بودم که اینمرد این زرها صرافی کرده به میان بنهاد. من کوچه به کوچه از عقب او روان شدم و بدزدیدن این مال راهی نیافتم. چون او بدین شهر درآمد من نیز از پی او درآمدم. چون به کاروانسرا فرود آمد من نیز در پهلوی او جای گرفتم و به انتظار او بودم تا اینکه بخوابید و نفیر خواب ازو بشنیدم. نرمک نرمک بسوی او رفته خورجین را با ا ین کارد بریدم و بدره بدین منوال گرفتم.

و دست برده بدره از نزد والی و سپاهی بگرفت و بیک سو برفت. مردم او را می دیدند و گمان میکردند که او میخواهد به ا یشان بنماید که بدره را چگونه از خورجین برده است ؛ که ناگاه او بدوید و خود را به برکۀ آب بینداخت. والی بانگ بر خادمان زد که او را بگیرید. خادمان به برکه فرو شدند و او را بسی سراغ کردند و نیافتند.

         آنگاه والی به مرد سپاهی گفت: ترا به مردم دستی نماند که ستمکار خود را بشناختی و نتوانستی نگاهداشتن.

پس مرد سپاهی بدنبال کار برفت و مردم از دست وی خلاص شدند. (۲)

حکا یت نزدهم: جوانمردی ابو العبا س نها وندی

        نقل ا ست که ترسا ئی در روم شنیده بود که به میان مسلما نا ن اهل فراست بسیار است. از برای امتحان ازآ نجا    به جا نب دار السلام روان شد. مرقع در پوشید و خود را بر شبیه صوفیان به راه آ ورد و عصا در دست ِمی آ مد، تا به خا نقاه شیخ ابوالعبا س قصاب در آ مد.

      چون پای به خا نقاه در آ ورد، شیخ مردی تند بود، چون نظرش بر وی افتاد، گفت: " این بیگا نه کیست، در کار آ شنا یان چه کار دارد؟ " ترسا گفت: یکی معلوم شد. از آ نجا بیرون آ مد و رو به خا نقا ه شیخ ابو العبا س نها وندی نهاد و آ نجا نزول کرد.

        معلوم شیخ کردند و هیچ نگفت و او را التفات بسیار نمود ؛ چنا نکه ترسا را از آ ن حسن خلق او خوش آ مد و چهار ماه آ نجا به ماند که با ایشان وضو می ساخت و نماز میگزارد، و بعد از چهار ماه، پای افزار در پای کرد، تا برود.

         شیخ آ هسته در گوش او گفت که: " جوانمردی نباشد که بیا یی با درویشان نان و نمک خوری و با ایشان صحبت داری و به آ خر همچنان که آ مدۀ بروی، یعنی بیگانه آ یی و بیگانه روی." 

         آ ن ترسا در حال مسلمان شد و آ نجا مقام کرد و به کار مردانه بر آ مد، تا در آ ن کاربه حدی رسید که چون شیخ وفات کرد، اصحاب اتفاق کردند و بر جای شیخ بنشا ند ند. (۳)

حکا یت بیستم: عیار صبور

          حکا یت کنند: یکی از عیاران اندر طلب غلامی بود که آ ن غلام خدمت سلطان کردی. آ ن مرد عیار را بگرفتند و هزار تا زیا نه بزدند. اتفا ق چنان افتاد که چون شب آ مد، این عیار را احتلام افتاد و سر مائی سخت بود و بامدادان، به آ ب سرد غسل کرد.

           او را گفتند: مخا طرۀ جان کردی؟ گفت: شرم داشتم از خدای تعا لی، که صبر کنم بر هزار تا زیا نه از برای مخلوقی ؛ و صبر نکنم بر کشیدن رنج سرما و غسل کردن از برای او. (۴)

حکا یت بیست ویکم: سخاوت و جوانمردی یحیی برمکی به منذرد مشقی

             مسرور کبیر گوید که: روزی مأ مون خلیفه مرا بخواند و گفت: چند گا هست که صا حب خبران، مرا اعلام می کنند که مردی هر روزبه خرابه های برامکه می آ ید و بر ایشا ن نوحه میکند و مرثیه های که در حق ایشا ن گفته اند، میخواند و می گرید و باز میگردد. تو و دیناربن عبد ا لله هر دو علی الصباح بر نشینید و بروید و در آ ن ویرانه ها پنهان شوید ؛ تا آ ن مرد بیا ید، و صبر کنید تا آ نچه میگوید، بگوید و هر چه میخواهد بکند و چون عزیمت مراجعت کند، او را بگیرید و به نزد من آ رید.

           دینار بن عبد ا لله و من بر حسب فرمان او روز دیگر به وقت سحر بر نشستیم و بدان اطلاق رفتیم و هر یک در گوشۀ پنهان شدیم و بفرمودیم تا چهارپا یان را از آ ن موضوع دور تر بردند و چون بامداد شد، خادمی سیاه را دیدیم که بیا مد و کرسی بیا ورد و بنهاد و بر اثر وی، کهلی با زیب و بها و فر و مها بت بیامد و بر کرسی به نشست و به هر سو نگریست، چون کسی را ندید، نوحه و زاری ونحیب و بکا آ غاز نهاد و بسیار بگریست و بر فوت ایشان تأ سف خورد و ایشان را به نیکوئی، یاد کرد و چون خواست که بازگردد، ما هر دو بر خاستیم و او را بگرفتیم. گفت: شما کیستید و از من چه می خواهید.

          گفتم: او دینار بن عبد ا لله است و من مسرور خا دم امیر المؤمنین. ترا می خواهد. او از این سخن مشوش شد و گفت: ایمن نیستم ازخلیفه بر نفس خویش، مرا مهلتی ده، تا وصیت کنم. گفتم: امان است. کا غذ و دوات خواست و وصیت نامه نوشت و بدان خادم که با او بود، بداد و ما او را بیا وردیم تا پیش خلیفه.

         چون مأ مون او را بدید، روی ترش کرد و بانک بر وی زد و گفت: تو کیستی و از مردم کجا ئی و چه حق دارند برامکه بر تو، که بر ایشان این همه نوحه و زاری میکنی، بی هیچ هیبتی و احتشا می؟  گفت: یا امیرالمؤمنین! برامکه را بر من حقوق بسیار است و ایادی بیشمار. اگراجازت باشد، یکی از آ ن جمله را با امیر المؤمنین حکا یت کنم. مأ مون گفت: بگو.

         گفت: من منذر بن المغیرة الد مشقی ام، از خداوندان حسب و نسب و مروت، و در حجر دولت نشؤو نما یافته و در کنار نعمت پروریده شده. وقتی دولت بر عادت خویش بیوفائی آ غاز نهاد و نعمت به رسم خود بی ثباتی پیشه کرد و آ ن راحت زوال پذیرفت، و آن ثروت انتقال یافت و کار به جائی رسید که ضرورت به ترک مسقط الرأس و وطن اصلی مقتضی شد و درویشی و احتیاج به غا یتی انجامید که ورای آ ن به تصور در نیاید.

         مردمان مرا به برامکه اشارت کردند و به زیارت ایشان محرض گردانیدند و گفتند: اصلاح خللی که درحال تو ظا هر شده است، جز به واسطۀ تربیت ایشان ممکن نیست. من از شام قصد بغداد کردم و با من زیاده از بیست کودک و زن و عیال بودند.

         چون به مد ینة السلام رسیدم، آن عورات و اطفال را در مسجدی فرود آ وردم و جا معه های که برای دیدار مردمان معد کرده بودم، در پوشیدم و روی به راه آ وردم و عیال را گرسنه در آ ن مسجد بگذاشتم و ندانستم که به کجا روم ؛ تا به مسجدی رسیدم، منقش و آ راسته که فرش های لطیف انداخته بودند و جماعتی از پیران، با نیکوترین زینتی و زیبا ترین هیأ تی در آن مسجد نشسته دیدم.

         من در آ ن مسجد رفتم و در دلم افتاد که حاجت خود را بر آ ن جما عت عرضه دارم و در اصلاح حال خود از ایشان استمداد کنم. اما از تشویر و خجا لت که هر گز خود را در آ ن مقام ندیده بودم، سخن بر من بسته شد و ندانستم که چه گویم، و من هنوز در آ ن اندیشه بودم که آ ن طایفه، جمعیآ بر خاستند و بیرون آ مدند و من نیز با ایشان موافقت کردم و در سرائی رفتند، که درگاهی مرتفع و دهلیزی دراز داشت و به صحن سرائی رسیدم در غایت وسعت و نهایت فسحت و در میان بستان، سریری بزرگ نصب کرده و بر چهار طرف آ ن قرین های آ بنوس زده و صند لی های عاج نهاده و یحیی بن خا لد بر آن سریر نشسته بود. آ ن جمع نیز بر آ ن بنشستند. من هم با ایشان موافقت کردم.

        دیدم که: خادمانی که ایستاده بودند، در ما نگریستند و بشمردند، ما همگی صدویک تن بودیم. پس برفتند و باز آمدند. صدویک خادم، در دست هر یک مجمری از زر و پارۀ از عود خام بر آ تش نهاده و هر غلامی، مرصع بر میان بسته، این عود سوز ها را به نزد ما آ وردند و جمله را به خور کردند ؛ بعد از آ ن برنا ئی، بیامد در غایت جمال و نهایت کمال، خط غالیه گون از کناررخسارش دمیده و نهال قدش بر جویبار حسن سر کشیده، بر یک کنار این بساط بنشست، و چون از بخور فارغ شدند، یحیی بن خالد روی به قاضی کرد و گفت: دخترم عایشه را با این پسر عم من نکاح کن. او خطبه بخواند و عقد نکاح به بستند واز جوانب، نثار ها آ غاز کردند. نافه های مشک و گوی های عنبر و صورت ها که از چوب عود ساخته بودند. مردمان بر چیدند و من نیز مبا لغی از آ ن بر چیدم ؛ بعد از آ ن صد و یک خا دم دیگر بیا مدند، هر یکی طبقی از نقره بر دست نها ده و هزار دینار زر به مشک آ میخته، بر آ ن طبق کرده، در پیش هر یک از ما از آ ن طبق یکی بنها دند.

        پس از آ ن یکان یکان بر خاستند و زر در آ ستین ریختند و طبق در دست گرفتند و بیرون رفتند. من تنها بماندم و نمی یارستم که زر و طبق بر گیرم همچون دیگران و بیرون روم ؛ زیرا که مرا آ ن مال بسیار به نظر می آ مد و خود را شایستۀ آ ن نمی دانستم و از غا یت احتیاج و افلاس، دل نمیداد که ازسرآ ن مال برخیزم و دست تهی بیرون روم، لهذا سر در پیش افکنده بودم و تفکر میکردم، تا آ نگاه که ملول و دلتنگ شدم و چشمم بر یکی از آ ن خدم افتاد که بر پای ایستاده بود. او مرا به چشم اشارت کرد که طبق بر گیر و بیرون رو.

     من طبق بر گرفتم و می رفتم و باور نمی داشتم که آ ن را به من خواهند گذاشت، و هر لحظه باز پس می نگریستم از ترس، و یحیی بن خالد خود مرا می دید و حرکات و سکنات مرا ملا حظه میکرد و من از آ ن غافل بودم، تا به نزدیک پرده رسیدم، خواستم تا قدم در دهلیز نهم که مرا باز گردانیدند، من از زر و طبق نومید شدم.

      پس مرا پیش یحیی بن خا لد بردند ؛ چون بدو نزدیک شدم فرمود که بنشین. بنشستم. او از حال و قصۀ من پرسید که کیستی واز کجا آ مده ای؟ من تمامت قصۀ خود را با او شرح دادم، تا به آ نجا رسیدم که فرزندان و عورات را گرسنه در فلان مسجد بنشاند ه ام ؛ چون این سخن بشنید، فرمود: که موسی را آ واز دهید. چون بیا مد، گفت: ای پسر! این مرد، مردیست از خداوندان نعمت و خاندان قد یم. نوائب روزگار و حوادث ایام او را بد ین روز افکنده و از خا نمان و وطن اصلی آ واره شده، او را با خویشتن اختلاط ده و با او نیکویی کن.

       موسی مرا بر گرفت و به سرای خویش برد و خلعت فاخر ارزانی داشت، از جا مه های خاص خود. و آ ن روز و آ ن شب در خدمت او به کمال شادی و طرب و عیش بودم و چون ازبازماندگان خود خبری میگرفتم، میگفت که: ایشان را نیزخدا یتعا لی معطل نمی گذارد و موسی روز دوم برادر خویش عباس را آ واز داد و گفت: وزیر این شخص را به من سپرده است و در باب اعزاز و اکرام او وصیت فرموده، حال من می خواهم که بر نشینم و به سرای خلیفه روم. امروز به نزد تو خواهد ماند، باید که در مراعات او مبالغه نمائی.

      عبا س مرا به به سرای خود برد و با من همان طریق سلوک داشت که برادرش موسی فرموده بود، و همچنین هر روز یکی از ایشان دست مرا می گرفت و به خانۀ خویش میبرد و ضیافت و احسان و دلداری می نمود ؛ تا روزدهم شد. جعفر بن یحیی بیامد و مرا به خانۀ خویش برد، و آ ن روز و آ ن شب نیز در سرای او بودم. چون بامداد شد، خادمی بیامد و گفت: برخیزو بر سر عیا لان خود رو.

      با خود گفتم: اگر فایدۀ توقف ده روز، بیش از همان طبق زر و نثار نیست، کا شکی من همان روز اول رفته بودم و بعد از آ ن که من ازین سرا بیرون روم، مرا کی به نزد یحیی بن خالد رساند. در همین تفکر بودم که بر خاستم و متردد وارمیرفتم و خادم پیش پیش من میرفت، تا مرا به در سرائی آ ورد در غایت نزهت و خوشی و نها یت خرمی و دلکشی بود و به اصناف فرش ها و افکند نی ها و پرده های خوب، آ ن سرا را بیا راسته بودند و چون به میان سرا رسیدم، فرزندان و عیالان خود را دیدم که در صحن آ ن سرای می خرامید ند و جامه های اطلس و دیبا پوشیده بودند و صد هزار درم و ده هزار دینارصلت آ نجا نهاده و خادم قبا لۀ دو قریۀ معموره با تمامت ارتفا ع آ ن به من تسلیم کرد و گفت: این ضیعت ها و این سرای و هر آ لات که در آ ن است، جمله حق و مال و ملک تست، و من تا هنگامی که نوایب زمان روی بدیشان آ ورد و حوادث دوران قصد ایشان کرد، در سایۀ ایشان به حفض و عیش کامل و رفا هیت تمام، زنده گانی میکردم ؛ و اکنون آ نچه که دارم از بقا یای هیأ ت و عطیات ایشان است و بس.

     بعد از ایشان عمرو بن مسعد ه، خراجی گران بر آ ن ضیعت ها نهاده که ایشان مرا تملیک کرده بودند ؛ چنانکه دخل آ ن به خرج آ ن وفا نمی کند، و من هر گه که دلتنگ میشوم و بلیتی روی به من آ رد و ناکامی پیش آ ید و از حادثه برنجم، بدان خرابه ها روم و سا عتی بگریم و لحظۀ نوحه کنم، و ازآ ن ایام گذشته که به دولت ایشان در شادکامی و کامرانی گذرانیده بودم، یاد آ رم و ایشان را شکرگویم و دعا فرستم و روزگار را بربی وفا ئی و بی ثباتی نکوهش کنم و شکایتی و بد دلی که از نا موا فقی ایام داشته باشم، با آ ن طلل و دمن بگویم و دل را با این گونه، اندک تسلی دهم و باز گردم.

     مأ مون ازشنیدن این حکایت، رقت آ مد و بفرمود تا عمرو بن مسعده را حاضر گردانیدند و امر نمود که هر چه در آ ن مدت بر خراج ضیاع او زیاده کرده بودند، باز پس دهند و خراج آ ن همان قدر که در روزگار برا مکه بوده است، مقرر کنند و بعد ازین او را عزیز دارند و اکرام و انعام فرما یند.

     چون مآ مون این حکم بفرمود، آ ن پیر به های های بگریست به درد دل هر چه تمامتر. مأ مون گفت: نه من با تو احسان و اجمال کردم و بفرمودم که به تجدید آ نچه از تو گرفته، باز دهند ؛ پس موجب گریستن چیست؟

       آ ن پیر گفت: چنین است که امیرا لمؤمنین می فرماید و خلیفه در بارۀ این بیچاره از عاطفت خسروانه و مرحمت ملوکانه، هیچ باقی نگذاشت ؛ اما هذا من برکة البرا مکة. یعنی این نیز از برکت برامکه است. مأ مون گفت: باز گرد در امان سلامت و کامرانی و هم برین شیوه باش که وفا مبا رک است و حسن عهد مستحسن. (۵)

حکا یت بیست و دوم: جوانمرد و شیخ جنید بغدادی

        آ ورده اند که در زمان شیخ جنید -  قدس ا لله روحه العزیز - در شهر بغداد، جوانی صا حب فتوت، با اخلاق حمیده و با اوصاف پسندیده پیراسته، و نیک پسندیدۀ خدا و خلق بود. چندین نوبت حکا یت کرم و فتوت و مروت او به خدمت شیخ جنید - رحمة ا لله علیه - بگفتند. شیخ بدبدن اورغبت نمود. به خدمت شیخ آ مد و آ نچ و ظیفۀ آ داب بود تمام بجا آ ورد.

        شیخ چون درو نگریست، چشمش از بینائی معزول بود. شیخ - قدس الله روحه العزیز - گفت: فرزند این چشم مادر زاد است یا واقعۀ افتاده است؟ که هر کرا ما در زاد در عضوی خللی باشد، فتوتش نرسد.

        جوانمرد رنج برده بود. دانست که مراد شیخ چیست؟ گفت: ای قبلۀ جهان و قدوه زمان! اگراجازت باشد، حکا یت این چشم بگویم، که چون بوده است. فرمود که بگوی. جوانمرد گفت  که: " بنده را تربیۀ بود، نیک سیرت، بغیر اختیار قرضی بر او افتاد. در آ ن عاجز شد و از شهر برفت ؛ و عیال را در دست قرض دار ها رها کرد، که هیچ خلق خدا به رنج قرض گرفتار مباد.

        قرضداران زحمت عیالش میدادند. بنده غیرت کردم و آ ن قرض بر خویش گرفتم و هر روز، خویشتن نفقۀ عیالش در خانه می بردم، و از در خانه به عیالش میدادم.

       روزی دختری در خانه بیشتر باز کرد. نظر من بر دختر آ مد، شیطان وسوسه در خاطر من انداخت. حالی غیرت فتوت در آ مد، و گفت: با دخترخویش به خیانت مینگری؟ انگشت به زدم و این چشم بدر کردم. حکا یت چشم من چنین است، باقی شیخ حاکم است. "

        شیخ او را بخششها کرد، و گفت: " برو که فتوت حق تست. " مقصود آ نست که می باید که مردان به صحبت زنان از راه بدر نروند، و اگر زن در مرد تصرف کرد، آ ن مرد از آ ن زن کمتر باشد. (۶)

حکا یت بیست و سوم: جوان دلیروعیاران

         ابوعلی زیدی گوید: در اوائل صبا با جماعتی عیاران راه زدمی ودربلا د جبا ل مسکن ما بود. جما عتی از جا سوسان ما را خبر دادند که جوانی از حاج در صحبت قا فلۀ حاج عزم زیا رت دارد، و ده شتر بار میبرد و کنیزکی دارد خوب روی که خورشید را از جمال او رشک می آ ید.

        ما در موضعی کمین کردیم ؛ چندانکه قا فله برسید. شتران جوان را تما مت براندیم و او را فرصت محا ربت و مقاومت نیود. او را به بستیم و از راه یک سو بردیم. آ ن جوان اسبی زرده داشت قیمتی. چون حال بر آ ن جمله دید، زبان بر گشاد و گفت: جوانمردی از لوازم مردی است، و طایفۀ که در این کوی باشند، باید که آ خرت را به یکبا ره گی فراموش نکنند. اکنون شما را غنیمتی نیکو به دست آ مد و مال بسیار از من به شما رسید، و من شما را این همه بحل کردم. اگر از راه جوانمردی این اسب که قیمت آ ن کم از دویست درم است، با من مظا یقت نکنید، کرمی باشد، تا من بدان اسب حج اسلام دریا بم.

       چون این فصول پرداخت، عیاران با یک دیگر مشورت کردند. پیری صا حب تجربه در میان ما بود، ایشان را گفت: گشادن او و اسب به وی دادن عظیم خطا ست. او را بسته ببیا ید گذاشت و به تضرع او التفات نباید کرد.

      طا یفۀ دیگرگفتند: مبلغی مال او برده ایم و به محقری با او مضا یقت نبا ید کرد و به یکبا ره گی قلم بخل بر خود کشیدن از منهج مروت دور بود. دست او بگشادند و آ ن اسب به وی دادند. جوان بر اسب سوار شد و ایشان را گفت: ای جوانمردان! رهین لطف شما شدم ؛ اکنون یک لطف دیگر ما نده است، و آ ن این است که این راه که میروم، عظیم مخوف است و اگر مرا سلاحی نباشد، نبا ید که جما عتی دیگر این اسب از من بستا نند. اگر آ ن کمان و جعبه به من دهید، از کرم شما دور نبود.

        پیر ایشان را گفت: کودکی میکنید و سلاح به خصم می دهید. ایشان به گفت پیر التفات نکردند و کمان و تیر به وی دادند. جوان گامی چند برفت. کنیزک او فریاد و نوحه کردن گرفت. جوان بدو التفات نکرد. باز گشت و بانگ بر آ ن جما عت زد، گفت: اکنون در حق من لطف کردید، من شما را نصیحت واجب میدارم که دست از مطاع من بدارید، و حیات خود را غنیمت دارید ؛ و اگر نه به هر تیری، یکی از شما را به دوزخ فرستم.

       آ ن جما عت از راه طنز گفتند: همانا که از جان خود سیر شده ای؟ فضولی مکن و برو، و با آ نچه به تو رسید قانع باش. جوان چون شتر خشم آ لود، حمله آ ورد و تیری که در کمان داشت بر یکی از ایشان زد و در خاک مراغه کرد و دیگربینداخت، و دیگری را به دوزخ فرستاد، و تا ایشان بر خود به جنبید ند، هفت، هشت تن را کشته بود و تیر او هیچ خطا نمیشد، و هم چنین تیر می انداخت، تا سی تن از آ ن جما عت را بیفکند، باقی از پیش او به هزیمت شدند.

       جوان به سر بار خود باز آ مد و جعبۀ ناوک از بار خود بیاورد و روی بد یشان کرد و گفت: هر کس از اسب خود فرو آ ید، او را امان دادم، و اگرنه جمله را به یاران رسانم. از اسبان پیاده شدند و گفت: سلاح بیندازید. جمله سلاح بینداختیم. او اسبان ما را در پیش کرد و با تمام بارهای خود براند و ما حیات خود را غنیمت شمرد یم.

        راوی گوید: چون مردی این جوان بدیدیم، از خود شرم داشتیم و از آ ن کار توبه کردیم، و آ ن جوان را بعد از

یأ س و نومیدی، آ فریدگار تعالی، فرج فرستاد ؛ و این از نوادر ایام بود که یک کس بر سپاهی قادر گردد، و بر پنجاه کس فیروز آ ید. (۷)

حکا یت بیست و چهارم: آ یین مردان د ین

        از حذ یقۀ عدوی روایت است که: مرا ابن عمی بود، روز حرب یرموک، ویرا نیا فتم. قدری آ ب بر داشتم، و به طلب او بر خاستم. گفتم: اگر اندک رمقی از وی باقی باشد، آ بی در حلق او ریزم، و قدری بر روی او زنم.

        چون بدو رسیدم، هنوز رمقی از وی ما نده بود. گفتم: آ بت بدهم؟ به دست اشارت کرد که بلی. در آ ن حال آواز شخصی به گوش او رسید، که میگفت: آ ه! اشارت کرد که اول بدو بر. نزد وی رفتم. هشام ابن عاص بود. خواستم که آ بش دهم. او نیز آ واز دیگری شنید، که میگفت: آ ه!

       گفت: اول او را ده.

       چون بدو رسیدم، در گذشته بود. به نزدیک هشام آ مدم، او نیزفرو رفته بود. به پیش ابن عم خویش آ مدم، او نیز روح تسلیم کرده بود. 

بیت

چنین است آ یین مردان دین               کسی کو ز یزدان بود بر یقین (۸)

حکا یت بیست و پنجم: جوانمردی شاه مردان

         امیر المؤمنین علی - رضی ا لله عنه - را مشکلی افتاد، خواست که حل کند. بر خاست و به نزدیک بهترین و مهمترین عا لم آ مد، محمد - صلی ا لله علیه و سلم - واین راه بر وی بگشاد، و این مشورت به خدمت وی بگفت.

        گفت: " یا رسول ا لله! یکی آ مد و برادر مرا که علی ام  بکشت. قصاص میخواهم. "  رسول خدا چه فرماید؟ رسول - صلی ا لله علیه وسلم - فرمود که: " القصاص فی القتلی " واجب است امر خدا و دلایل حکم قرآن است. امیرالمؤمنین علی گفت: یا رسول ا لله! اگر من قصاص بر وی برانم، برادر من زنده شود یا نه؟ گفت: نه. چون عمر او باقی نمانده است، زنده نشود. علی، گفت: " پس من خون او نریزم، و بر این ظلم تحمل کنم، و او را عفوگردانم، شاید یا نه؟ ". پیغامبر گفت: " بارک ا لله علیک و علی احبا بک و اولا دک " خدا ترا عمر و برکت دهاد و اولاد ترا رحمت کناد.

        امیرالمؤمنین دیگر باره گفت: یا رسول الله! شخصی از سر جهل و غفلت در خانۀ من آ مد، و کا لای من بدزدید، و مال من به ناحق ببرد، او را گرفتم و پند و نصیحت کردم و عفو کردم. بار دیگرآ مد و دزدی کرد. رسول خدا چه فرماید؟ رسول - علیه السلام - فرمود که: فرمان فرمان خدایست و دلیل کلام خدا. " السارق و السارقه فاقطعواایدیهما " هر که دو نوبت دزدی کرد، دستش ببا ید برید. امیر المؤمنین علی - رضی الله عنه - گفت: اگر او را عفو گردانم و جرم او را در گذرانم، شاید یا نه؟ پیغامبر - صلی الله علیه وسلم -گفت: خدا از تو راضی شود، و هزار کرامت در دنیا و هفتاد هزار در عقبی و از جملۀ بهشتیان گردی.

       امیرالمؤمنین علی - کرم الله وجهه -  گفت: یا رسول الله! اشخاصی امروز به خدمت شما می آ مدند و مرد مسلمان را به خدمت می آ وردند، بر من رسیدند و سلام کردند و به ایستادند. از ایشان سؤال کردم، گفتم به چه کار میروید؟ گفتند: بر رسول خدای. گفتم به چه کار؟ گفتند: مردی و زنی زنا کرده اند. به خدمت رسول - صلی الله علیه وسلم - میرویم تا گواهی دهیم تا او را سنگسار کند و حد بزند. گفتم: بروید و دست از گواهی بدارید و شغل دیگر پیش گیرید که ثواب دنیا و نفع آ خرت در آ ن باشد. این چه کار است که شما در پیش گرفته اید؟ ایشان گفتند که: امرو فرمودۀ خداست، که زنا کار را حد بزنید. گفتم: بلی قول خدا " آ منا " و قول رسول " صدقنا " ؛ اما اگر چشم فراهم نهید و این دیده را نا دیده کنید، و این گواهی ندهید، ثواب شما بیشترباشد. ایشان را منع کردم و نگذشتم که به خدمت رسول آ یند. مرا در آ ن روز و بالی باشد، یا نه؟ چون این سخن بگفتم، رسول - صلی الله علیه وسلم - فرمود: بدین حرکت که تو کردی، رضای خدا و من که رسول خدا ام، در آ نست، و خدای تعا لی از تو راضی شد، و جزا و مکافات آ ن هم در دنیا و هم در آ خرت و در عرصۀ قیامت که جملۀ خلایق عریان باشند، توبا حله های بهشت باشی، از آ ن سبب که ستر بر آ ن دو مسلمان پوشانیدی، و پردۀ ایشان ندریدی. (۹)

حکا یت بیست و ششم: جوانمرد تر از حا تم طایی

        حا تم طا یی را گفتند: از خود بزرگ همت تردرجهان دیده ای یا شنیده ای؟ گفت: بلی. روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ؛ پس به گوشۀ صحرای به حاجتی برون رفته بودم. خارکنی را دیدم، پشتۀ فراهم آ ورده. گفتمش: چرا به مهمانی حا تم نروی، که خلقی بر بسا ط او گرد آ مده اند؟ گفت:

                         هرکه نان از عمل خویش خورد               منت حا تم طا یی نبرد

من او را به همت و جوانمردی از خود بر تر دیدم. (۱۰)     

حکا یت بیست و هفتم: وفای عهد مردان خدا

        آ ورده اند که سلمان فارسی در شهری از شهر های شام، امیر بود و عادت و سیرت او در ایام اما رت هیچ تفاوت نکرده بود ؛ بلکه پیوسته گلیم پوشیدی و پیاده رفتی و اسباب خانۀ خود را تکلف کردی.

        یک روز در میان بازار میرفت. مردی دید که اسبست خریده بود و در راه نهاده و کسی می طلبید تا او را بیگار بگیرد و آ نرا به خانه برد. ناگاه سلمان فارسی به آ نجا رسید. مرد وی را نشناخت و به بیگار بگرفت و آ ن اسبست در پشت او نهاد، و سلمان هیچ امتناع نکرد و هم چنان میرفت ؛ تا او را مردی در راه پیش آ مد و گفت: ای امیر! این بار به کجا میبری؟

        آ ن مرد چون دانست که او سلمان است، در پای وی افتاد، و دست او بوسیدن گرفت، و گفت: ای امیر! مرا بحل کن که من ترا نشناختم و ندانستم:

نشنا ختمت به چشم معنی           عیبم مکن الغریب اعمی

             اکنون بار از سر مبارک بر دار تا من خاک قدم تو توتیای دیده سازم. سلمان گفت: نه. چون قبول کرده ام که این باربه خانۀ تو رسانم، مرا از عهدۀ عهد خود بیرون باید آ مد.

از عهدۀ عهد اگر برون آ ید مرد            از هر چه گمان بری فزون آ ید مرد

          پس سلمان - رضی الله عنه - آ ن بار را به خانۀ آ ن مرد برسانید و گفت: من عهد خود وفا کردم ؛ اکنون تو عهد کن تا هیچ کس را بیگار نگیری. (۱۱)

حکایت بیست وهشتم: درویشان جوانمرد

          آ ورده اند که شخصی در روزگار قحط و تنگی، نزد رسول علیه افضل الصلوات آ مد و کس به حجره ها فرستاد و پرسید که: نزد شما هیچ طعام هست؟  همه گفتند: به حق خدائی که  ترا به رسالت به خلق فرستاد که نزد ما جز آ ب نیست.

         رسول علیه السلام اصحاب را گفت: کیست که امشب او را مهمان کند که رحمت خدای بر او باد. مردی از انصار گفت: من او را مهمان کنم و او را به خانه آ ورد و زن را گفت: این مهمان رسول علیه السلام است، او را گرامی دارو هیچ از او ذخیره مگذار.

         زن گفت: پیش ما جز قوت کودکان نیست. گفت: برخیزو کودکان را به تعلل وبهانه از قوت خویش مشغول گردان تا درخواب روند و چیزی نخورند. بعد از آ ن چراغ بر افروز و آ نچه هست، پیش مهمان آ ور ؛ و چون به خوردن مشغول شود، بر خیز که اصلاح چراغ میکنم و چراغ را در اصلاح کردن بکش، و بیا تا زبان را می خائیم و دهان را می جنبانیم ؛ چنانکه او پندارد که می خوریم تا سیر گردد.

        زن بر خاست و طفلان را به بهانۀ در خواب کرد و فرمان شوهر به جای کرد و مهمان گمان برد که ایشان با اومیخورند، تا سیر بخورد و ایشان گرسنه بخفتند.

         بامدادن چون پیش رسول الله آ مدند، به روی ایشان نظر کرد و تبسم نمود و فرمود که حق تعالی دوش از فلان و فلانه، تعجب کرد، و این آ یت فرود آ مد که: " ویوثرون علی انفسهم و لو کان بهم خصاصة " 

       همچنین روایت است که شبی سی و چند کس از درویشان و جوانمردان نزد بلحسن انطا کی جمع شدند و او را گردۀ دو، سه نان بود ؛ چندانکه پنج مرد را دشوار بس باشد. نان ها همه پاره کردند و چراغ بکشتند و بر سفره نشستند، تا نان خورند و هر یک دهان می جنبا نید، تا دیگران پندارند که می خورد ؛ چون سفره بر داشتند، نان به حال خود بود و هیچ یک نخورده بودند، جهت ایثار بر دیگران. (۱۲)

حکا یت بیست و نهم: جوانمردی امام جعفر صادق

        مردی به مدینه به خفت از حاجیان. چون بر خاست، پنداشت که همیان وی بدزدید ند. زود بیرون آمد و امام جعفرصادق علیه السلام را دید. اندر وی آ ویخت و گفت: همیان من تو بردی.

        گفت: چند بود اندر وی؟ گفت: هزار دینار. جعفر - علیه السلام - او را به سرای خویش برد، و هزار دینار به وی داد. چون مرد به سرای آ مد و در خانه شد، همیان وی در خانه بود. وی به عذر به نزدیک امام جعفر صادق آ مد و هزار دینار باز آ ورد.

        جعفر - علیه السلام -  دینار، فرا نستد و گفت: چیزی که از دست بدادیم، باز نستا نیم. مرد پرسید که این کیست؟  گفتند: جعفرصادق علیه السلام. (۱۳)

حکا یت سی ام: رندان خرا بات

        گویند که: یکی را از فتیان، درهمی نقره در چاه مبرزی افتاد. مبلغ سیزده دینار خرج کرد، و آ ن درهم را بیرون آ ورد. سبب آ ن از او پرسیدند. گفت: نام حق تعا لی بر آ نجا نبشته بود، از برای حرمت نام حق روا نداشتم که آ ن درهم در مبرز بماند، و این معنی را اثری تمام است و اکثر مردم از آ ن غافل اند.

     مشهور است که بشر حافی - رحمتة ا لله علیه - در اول به غا یت فاسق و بیباک بود. روزی سر مست و های هوی کنان بر عادت مستان در خرابات میگذشت. در راه کاغذ پارۀ دید افتاده، وا لله و محمد و علی بر آ نجا نبشته. با خود گفت: بی حرمتی ها بسیار کردم و در معصیت افراط نمودم، نا مردی بود از نام دوست در گذشتن. آ ن کاغذ پاره را بر داشت و ببوسید و بر چشم نهاد و پارۀ مشک از جیب بیرون آ ورد وبا آن ضم کرد و درمسجدی رفت و با امام آ ن مسجد سپرد.

       در شب حسن بصری - رحمة ا لله علیه -  به خواب دید که بر خیز و پیش (بشر) رو و با او بگو که: " عظمتنا فعظمناک و طیبت اسمنا فطیبناک " حسن چون روز شد از احوال بشر پرسید، نشان او به خرابات دادند. حسن بر در خرابات آ مد. آ واز داد که بشرکدام است؟

       بشر که سر مست خفته بود، بیدار کردند و گفتند: حسن بصری بر در است و ترا می طلبد. بشر بر خاست و ترسان و لرزان پیش حسن آ مد. حسن بر خاست، و او را در کنار گرفت و آ ن پیغام بگزارد. بشر چون آ ن سخن بشنید، شهقۀ بزد و سر در بیابان نهاد و مدت چهل سال پای برهنه به عرفه میرفت و هر سال حج میگزارد. با او گفتند: چرا پای برهنه میروی؟ گفت: زمین بساط حق است، بشر کی باشد که بر بساط او با کفش رود. و نظم هذا المعنی مولانا سمنانی:

پرسید یکی ز بشر حافی کای دوست          بهر چه برهنه  پائیت  عادت  و خوست

گفتا که جهان  مسند  شاه هست همه           بر مسند شاه کفش بردن نه نکوست (۱۴)

حکا یت سی و یکم: حمدون قصار و نوح عیار

         حمدون قصار ا ز کبار مشایخ بود و گفت: روزی در محلتی از نشابور می گذشتم. عیاری بود به فتوت معروف، نام او نوح. در حال پیش آ مد، گفتم: یا نوح! جوانمردی چیست: گفت: جوانمردی من یا از آن تو؟ گفتم: هر دو.

         گفت: جوانمردی من آ نست که قبا بیرون کنم و مرقع در پوشم و معا ملت مرقع پوشان پیش گیرم، تا صوفی شوم، و از شرم خلق در آ ن جامه از معصیت پرهیز کنم. و جوانمردی تو آ ن است که مرقع بیرون کنی، تا تو به خلق و خلق به تو فریفته نگردند، پس جوانمردی من حفظ شریعت بود براظهار و آ ن تو حفظ حقیقت بود بر اسرار.

         نقل است که چون کار او عالی شد و کلمات او منتشر شد، ائمه و اکابر نشابور بیا مدند و وی را گفتند که تو را سخن باید گفت، که سخن تو فا یدۀ  دلها بود.

        گفت: مرا سخن روا نیست. گفتند: چرا؟ گفت: از آ نکه دل من هنوز در دنیا و جاه بسته است، سخن من فائده ندهد، و در دلها اثر نکند و سخنی که در دلها مؤثرنبود، گفتن آ ن بر علم استهزا کردن بود. (۱۵)

حکا یت سی ودوم: طرارجوانمرد

        شنودم که: مردی به سحر گاه از خانه بیرون رفت، تا به گرمابه رود. به راه اندر دوستی از آ ن خویش را دید، گفت: " موافقت کنی تا به گرمابه شویم؟ " گفت: تا در گرمابه با تو همراهی کنم، لکن اندر گرمابه نتوانم آ مدن که شغلی دارم، و تا نزدیک گرمابه بیامد. به سر دو راهی رسید، بی آنکه این مرد را خبردهد، باز گشت، و به راه دیگر برفت.

        اتفاق را طراری از پس این مرد میرفت، به طراری خویش. این مرد باز نگرسید، طرار را دید و هنوز تاریک بود، پنداشت که آ ن دوست وی ا ست. صد دینار در آ ستین داشت، بر دستارچۀ بسته، از آ ستین بیرون گرفت و بدین طرار داد و گفت: " ای برادر! این امانت است به تو. چون من از گرمابه بیرون آ یم به من باز دهی.".

         طرار زر از وی بستد و آ ن جا مقام کرد تا وی از گرمابه بیرون آ مد، روز روشن شده بود، جامه بپوشید و راست همی رفت. طراروی را باز خواند، و گفت: " ای جوانمرد! زر خویش باز ستان و پس برو، که امروز از شغل خویش فرو ماندم،از این نگاه داشتن اما نت تو ".

         مرد گفت: که این زر چیست و تو چه مردی؟  گفت: من مردی طرارم، تو این زر به من دادی. گفت: اگر تو طراری چرا زر از من نبردی؟ طرار گفت: " اگر به صناعت خویش بردمی، اگر هزار دینار بودی، از تو یک جو نه اندیشید می و نه باز دادمی ؛ ولکن تو به زینهار به من دادی. زینهاردار نباید، زینهار خوار باشد که امانت بردن جوانمردی نیست " (۱۶)

ادامه دارد...

-------------------------------------------------------------------------------------

 فهرست مآ خذ این قسمت:

۱ - محمد عوفی، جوامع الحکا یات و لوامع الروا یات، به کوشش دکتر جعفر شعار، تهران: سال۱۳۷۴،  صفحه های  ۱۱۹و۱۲۰.

۲ - هزار و یکشب، به نقل از وب سایت هرات آنلاین، به مدریت طارق پیمان، لندن: نوامبر۲۰۰۶ میلادی.

۳ - فرید الدین عطار، تذکرة الاولیا، به کوشش محمد استعلامی، تهران: سال ۱۳۷۴، صفحه های ۷۹۸ و ۷۹۹.

۴ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر، تهران: سال ۱۳۷۷، صفحه های ۳۶۱ و۳۶۲.

۵ – مولا نا حسین بن سعد الد هستانی، ترجمۀ فرج بعد الشد ت، ایران: انتشارات علمیۀ اسلامیه، صفحه های ۲۷۴ و۲۷۵.

۶ - نجم الدین زرکوب، فتوت نامه، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف، تهران: سال۱۳۷۰ صفحه های ۱۷۰و۱۷۱.

۷ - محمد عوفی، جوامع الحکا یات و لوامع الروایات، صفحه های ۳۵۹ و۳۶۰.

۸ - عبد الرزاق کاشی، تحفته الاخوان، به مقدمۀ مرتضی صراف، صفحه های ۲۳ و۲۴.

۹ - شیخ شهاب الدین سهروردی، فتوت نامه، به تصحیح مرتضی صراف، تهران: سال۱۳۷۰،  صفحه های۱۱۳ تا ۱۱۵.

۱۰ - گلستان سعدی، مصلح الدین سعدی، به کوشش محمد علی فروغی، تهران: سال ۱۳۷۳، صفحۀ ۱۰۱.

۱۱ - محمد عوفی، جوامع الحکا یات و لو امع الروایات، صفحۀ ۶۶.

۱۲ - عبد الرزاق کاشی، تحفته الا خوان، به تصحیح و مقدمۀ مرتضی صراف، صفحه های ۵۶ و۵۷

۱۳ - ترجمۀ رسا لۀ قشیریه، به تصحیح بدیع الزمان فرو زانفر، تهران: سال۱۳۷۷، صفحۀ ۳۶۳.

۱۴  - شمس الدین محمد بن محمود آ ملی، نفا ئیس الفنون فی عرائیس العیون، به تصحیح مرتضی صراف، صفحه های ۸۳ و۸۴.

۱۵ - فرید الدین عطار، تذکرت الاولیا، به کوشش محمد استعلامی، تهران: سال۱۳۷۴، صفحه های ۴۰۱ و۴۰۲.

۱۶ - عنصرالمعا لی کیکا ووس، قا بوسنامه، به کوشش دکتر غلام حسین یوسفی، تهران: سال ۱۳۷۷ صفحه های ۱۳۵ تا  ۱۳۷.