افغان موج   

آنها را کُشتند ومن در مرگ شان مُردَم

به من می گویند اینقدر گریه وناله برای شهیدان چه دردی را دوا می کند؟ گذشته ها را باید فراموش کرد  وکاری برای زنده ها انجام داد. علی الاصول حرف دوستان را می پذیرم واحترام شانرا محفوظ می دارم.

 دوکتور معالجم خانم (Roos)   در ابتدای آ شنایی، ا ین پیشنهاد را مطرح کرد: اگر گذشته های رنجبا ر را فراموش نکنی، روی سلامتی را نخواهی دید. در جواب گفتم:  گذشته های من افتخارات من است ومن نمی توانم از ا فتخارات خود بگذرم. ا و شانه ها یش رابالا انداخت و با تعجب به طرفم نگریسته  گفت: چگونه ممکن است رنج وغصه باعث افتخار باشد؟  من می دانستم که دنیای من و دنیای این خانم مهربان غربی از هم متفاوت است. وقتی دریچه دل را آهسته آهسته برایش گشودم تا زخم هایش را تما شا کند، در آخرها برایم وبرای دیگران از من بیشتر اشک می ریخت.

  این کار نه از روی عقده است ونه سرگرمی. (وبرای من نه آسان)  نوشتن در باره مرگ عزیز ترین همسنگران، خواب را از چشمانم می گریزاند. بسا اوقات قلم عاصی می شود و حتا یک کلمه هم روی کاغذ نمی نشیند. هکذا آرزو ندارم زخم های خانواده های قربانیان را تازه کنم. وازین بابت از همه داغدیدگان پوزش می طلبم. ترسم از آ ن است که نشود یاد ها وخاطرات (به هر حال خوشایند یا نا خوشایند) زیر خاک بروند و نتیجتا ً فصلی از جنایت وضد جنایت ازنظرها پوشیده بماند. نمی توانم از یاد ببرم که یک حلقه دستبند به دست من و دیگرش به دست ضیاالحق (مشهوربه ضابط ضیاالحق) دلتنگی می کرد. از موتر " دیگ بخار" پایین مان کردند. حاجت به چرخاندن کلید در حلقه دستبند ضیاا لحق نبود. او دست لاغر وباریکش را از حلقه بیرون کرده بود. افسران محافظ خشم آوردند واو را زیر شلاق گرفتند. او می گفت گناه من چیست  دستهایم را شما شکستید. آخر دست لاغرم کوچکتر از حلقه دستبند شماست!

بیاد می آورم پیشنهاد قاضی ضیا را که قبل از محکمه به من گفت: بیا من وتو تمامی" مسئولیت" ها را به گردن بگیریم تا دیگران ازاعدام نجات یابند. پاسخ دادم که حاضرم از خون خود بخاطر یاران بگذرم اما فکر نمی کنم که دشمن با  این تاکتیک ها دست از سر ما بر دارد.

نمایشی که آنرا محکمه نامیدند پایان یافت. برخورد ها در جریان تحقیق وفیصله "محکمه اختصاصی انقلابی" بطور واضح نشان می داد که شدید ترین" مجازات" در انتظار ماست. ما را  از بلاک اول به یکی از اتاق های منزل سوم بلاک سوم آوردند. اتاق آلوده با گرد وکثافات بود. شروع به پاککاری خانه خود کردیم و دوشک های اسفنجی را روی زمین انداختیم. انجنیر نادرعلی (پویا) با رضایتمندی گفت:" چقدر خوب شد." انجنیر امین اعتراض کرد: " زندان جای شکر گزاری نیست. " نا درعلی گفت  "همین که در کنار هم هستیم یک غنیمت کلان است.اگر در زندان باشیم یا زیر ریسمان دار. "  پس ازماه ها شکنجه وگذراندن درسلولهای انفرادی این اولین باری بود که نزده همرزم در کنار هم اجازه نشستن وصحبت را یافته بودیم. ورزش ما قضا نمی شد. کتاب های دست داشته را می خواندیم و تبادله می کردیم. صحبت های ما اکثرا ً بر محورسیاست می چرخید. به درستی راه ذره ای تردید نبود. معمولا ًهر پانزده روز یک بار اعضای خانواده ها به دست عسکر (من خوش ندارم در چنین محلی کلمه سرباز را به کار ببرم) لباس برای ما می فرستاد ند.  دور هم جمع بودیم وضرب المثل " مرگ یاران جشن است" به حال ما مصداق پیدا کرده بود. با آنهم این" غنیمت" دیر دوام نیافت.  به منزل چهارم کوچ مان دادند. اتاق جدید که به نام اتاق لیدرها یاد می شد، از زندانی لبریز بود. در حدود دو صد نفر، شامل احزاب و گروه های چپ وراست، دارای دیدگاه های ایدئولوژیک، سیاسی، سلوک وروش های زندگی مختلف.  اعضای حزب اسلامی حکمتیار، جمعیت اسلامی، اتحاد اسلامی، حرکت انقلاب اسلامی، وحرکت اسلامی ودیگران. همچنان رهبران، کادرها واعضای سازمان های انقلابی چون سازمان پیکار برای نجات افغانستان، سازمان رهایی افغانستان، سازمان انقلابی وطن پرستان واقعی (ساوو)، گروه اخگر وسازمان آزادیبخش مردم افغانستان (ساما) وغیره.   اعضا وهواداران تمامی سازمانهای انقلابی - منجمله سازمان خود ما - از ما پذیرایی بزرگوارانه نمودند. داکتر فخرالدین شهید از یکایک ما احوال می گرفت. برخوردهای محبت آمیز وخدمات مخلصانه اش شامل حال ما و تمامی زندانیان می گردید. ما با تعدادی از اعضای رهبری وکادرهای سازمان های انقلابی، منجمله اعضای " ساما" درین جا آشنا شدیم.

 انبوه زندانی در اتاق باعث آن می گردید  که چپلک (سرپایی) های خود را زیر دوشک ها یما ن بگذاریم. در چنین حالتی قربانسعید افسر بلاک سوم فرمان می داد: " دوتوشک سه نفر! " یک تن از زندانیان (ب. ب) شوخی کنان درجه هوش او را به آزمایش می گرفت ومی گفت:" ضابط صاحب! نمی شود که سه نفر به دو توشک بخوابیم؟ افسر چیغ می زد: " نی! چیزی که مه می گویم. فقط دو توشک سه نفر!" ما مجبور بودیم طوری بخوابیم که پای یکی بطرف سر دیگری بیاید. از این بابت هر شب دعوا ومرافعه برپامی شد." او بیادر پایت به دهنم خورد! آخر سر به جای قرآن اس!..."

گروه نزده نفری "ساما" برای مرگ لحظه شماری می کردند.  البته در انتظارمرگ بودن حالت سختی است. ولی نه آنچنان که انسان مثل حیوان قوله بکشد. اعتقاد به راه وداشتن ایمان و اراده محکم، می تواند دلهره مرگ را کاهش دهد. به گفته علی دشتی " هزار سال کشمکش در زیر امواج دریا آسانتر از یک شب در انتظار چوبه دار بودن است." هر کس پیام، یادگار وسفارشی را برای شخص مطمئنی می سپرد. من هم ساعت بند دستی خود را که از فرط  ُخلق تنگی دوامدار کوته قلفی های صدارت تاب نیاورده واز حرکت باز مانده بود، برای همزنجیری که در بیرون از زندان رزم وکار مشترک داشتیم، دادم تا پس از خلاصی به عنوان نشانی به خانواده ام بسپارد. این ساعت یادگار رفیق عزیزی بود که نمی خواستم زیر خاک برود ویا دست خونین جلادی را زینت دهد. او با چشمهای خسته وکم نور بطرفم دید. ساکت وصامت بود. گویی خون بدنش خشک شده باشد. حرفی بر زبان نیاورد ویاد گارپیش از مرگ را دل ونادل از دستم گرفت ودر گوشه ای گذاشت. گمان نمی کنم که این خاطره تلخ تا قا ف قیامت از یاد هردوی ما برود. نادرعلی دهاتی (پویا) اکثر اوقات کتاب می خواند. آنقدر آرام وخونسرد وبا اشتیاق که گویی در تالار کتابخانه ای نشسته باشد. بحث ها وجدل های رایج در زندان راه اندازی می شد. انیس" آزاد" شعر های تازه اش را بما می خواند. واپسین شعر هایش گل کرده بود. زبیر احمد با شوخی های شیرین، گل لبخند را برلبان یاران می کاشت و فضای دلگیر زندان را عوض می کرد. اگر کسی اورا نمی شناخت فکر می کرد که برای چند روزی در زندان مهمانی آمده است. آذر (نعیم ازهر) در رابطه شعر وادبیات معلومات می داد. یک عده از همرزمان که عادت به دود کردن سگرت داشتند با یک تصمیم محکم سکرت را ترک گفته بودند....

قبل ازظهر روز چهارشنبه هفدهم ماه سنبله 1361 صاحب منصب بلاک سوم وارد اتاق شد. لست طویلی در دست داشت. زندانیان یکی بطرف دیگری نگاه های معنی داری کردند. یکی از آنها با لحن معصومانه ای گفت: " باز نام خا نیس. خدا خیر کنه. از ای لست بوی خون میایه. " اولین نام ها از گروه ما خوانده شد. از جمله نوزده تن همدوسیه، اسمای پانزده تن درلست شامل بود: انجنیر نادرعلی دهاتی، انجنیر محمد علی، انجنیر میرویس، محمد نعیم ازهر، انجنیر زمری صدیق، داکتر عبدالواحد رائین، انیس آزاد، شاهپور قریشی، انجنیر محمد امین، زبیر احمد، قاضی احمد ضیا، داکتر صدیق جویا، ضیا الحق، انجنیر داوود و محمد نسیم. وقتی نام خوانی (اصطلاحی است که زندانیان آنرا بکار می بردند) پایان یافت، دستور داده شد تا اثاثیه خود را جمع کنیم. فضای غم انگیزی اتاق را مالامال کرد.  یک محشر واقعی برپا گردید. ما خو به سوی سرنوشت می رفتیم، ولی  گلیم ماتم زیر پای عزیزانی هموار می شد که در این سفر با ما نبودند. با همرزمان زندانی که میعاد حبس شان معین شده بود، طی این مدت حرف ها وتبادل نظر های دلچسپی داشتیم. همه شان هردم شهیدانه به طرف ما می دیدند.  اندوه آن عزیزان را من زمانی درک کردم که طی سالهای زندگی ام در زندان صدها هموطن ورفیق راهم را دشمن از کنارم بیرون کرد. داغ ودرد این جدایی برای همیش در دل ماتم گرفته ام سنگینی می کند. این درد خیلی عظیم است و هیچ واژه ای را که ترجمان این غصه شده بتواند، در قاموس والای انسانیت پیدا کرده نمی توانم. هنگامی که همدیگر را تنگ در آغوش گرفتیم و نگاه های ما باهم تلاقی نمود، تنها یک سفارش به یاران داشتیم: ما هنگامی راحت میمیریم که مطمئن باشیم شما راه مانرا ادامه می دهید.  و دیگر: خدا حافظ رفیقان!

پاسبان کلید را در قفل چرخاند. دروازه سنگین اتاق ناله پرسوزی کرد. در دهلیز، پیشروی دروازه نارسیده به زینه ایستاده شدیم. " پویا" از جیب قوطی سگرت را بیرون کرد. رو بطرف یارانی که سگرت را ترک کرده بودند نموده گفت: بیایید این آخرین سگرت را با هم دودکنیم. نخ های سگرت را تقسیم کرد ویکایک را آتش زد.  ضیاالحق که دست هایش شکسته وکج جوش خورده بود، قاه قاه خندیدوبعد سرش را شور داده، لا لا لا.. گفت.  معنای این سرود را کی می دانست؟ من که با او انس والفت بیشتر داشتم، می دانستم که به زبان دیگر می گوید " به دشمن مرگ ما خواهد خندید"

هنگامی که وارد دهلیز منزل اول شدیم، پدر قاضی ضیا در کنار دیوار ایستاده بود. چشمش به چشم پسر افتاد. با دستپاچگی پرسید: " شماره کجا می بَرَن؟ "  پسر با اشاره مخصوص زندانیان به او فهماند که این آخرین ملاقات ما می باشد. آری! این دو پدیده متضاد مقابل هم ایستاده بودند وبرروی هم با تعجب می نگریستند.  پدر ساعتی پس، از زندان آزاد می شد وپسراز رنج زندگی نجات می یافت. مسوول خاد بلاک سوم این منظره رقتبار را تماشا می کرد. نمی دانم چرا ما را دوباره به اتاق آوردند. پهره دار قاضی ضیا رابیرون کشید. وقتی برگشت، از او پرسیدیم گپ چه بود؟ پاسخ داد که پدرم را ملاقات کردم. واین یگانه لطفی (!) بود که" اولیای امور" درچنین روزی در حق او انجام دادند.

 چاشت فرا رسید. سرباز (!) جار زد " قروانه چی مَرش کُو! " شوربای بادنجان سیاه در کاسه هاریخته شد اما اکثریت زندانیان دست بسوی آن دراز نکردند. حدود ساعت دو یا سه بعد از ظهر، گروه پانزده نفری" ساما" را که در ترکیب آن برخی اعضای رهبری وکادرها شامل بودند، از اتاق بیرون کشیدند. زندانیان دست دعا به سوی آسمان دراز می کردند. از کلکین های اتاق های دیگر نیز دست تکان داده می شد. ما را از بلاک سوم بسوی بلاک اول حرکت  دادند. در بلاک اول اکثراً زندانیان " خطرناک" نگهداری می شدند. اعدامی ها را نیز معمولاً در بلاک اول انتقال می دادند تا بعداً به قتلگاه بفرستند. سربازان (!) با ماشیندار ها به پشت بام ها خوابیده بودند. این حالت را " احضارات درجه یک " می نامیدند. دستگاه مخابره بطور دوامدارجریان را با شفر به مقامات اطلاع می داد.  ما در یک قطار پشت هم حرکت می کردیم. از عقب ما به فاصله پنجاه متر دور تر قطار بعدی در راه بود. آمرخاد بلاک سوم به داکتر واحد گفت " داکتر صاحب  کالایته برده می تانی یاکومکت کنم؟ "  داکتر واحد جوابداد " چرا نمی تانم کمرم خو نشکسته است"  داخل بلاک اول شدیم. بلاک اول خلوت بود. باصطلاح پشه پر نمی زد. تنها افسران وسربازان (!) خاد با عجله ووارخطایی اینسو وآنسو می دویدند ودستگاه مخابره پیام هارا مبادله می کرد. سمت شرقی منزل اول بلاک را خالی کرده بودند. ما را در دو اتاق تقسیم کردند. اتاق های دیگر استحقاق اعدامیان دیگر بودکه به تعقیب ما می آمدند.  روی اتاق فرش نبود. برای معلوم کردن موضوع از افسر خاد فرش طلب کردیم. با دیده درایی گفت: دیر نمی مانید. ما فهمیدیم که واپسین لحظات زندگی خود را در چنگال دشمن می گذرانیم وبرای ابد از عذاب اسارت آزاد می گردیم.  دروازه آهنی بر روی ما بسته شد. تنها صدای تپ تپ پای وباز وبسته شدن دروازه های سلول ها رامی شنیدیم. حدود نیم ساعت پس شمس الدین قوماندان بلاک اول داخل اتاق شد. مکتوب ها ولست خط کشی شده در دستش بود. لستی که در آن نام های بیشتر از یک درجن  جوانان تحصیل کرده (انجنیر وداکتر)، روشن فکر وطن دوست وعاشقان آزادی نشا نی شده بود. آزادمردان دلیری که برده وارباب مشترکا ً وجود شان را خطر جدی برای امنیت خود حساب کرده بودند. شمس الدین از هر یکی نام ونام پدرش را می پرسید وبه" لست سیاه" و" مکتوب های مرگ" سر می داد. دست هایش می لرزیداما کوشش می کرد تا این حالت رابپوشاند. در میان زندانیان شایع بود که قوماندان بلاک اول جز گروه ضربتی (رگبار) می باشد. قوماندان چون گرگ خونخواری آدم می ربود و بدنبال دیگری می آمد. دروازه اتاق بسته می شد و پس از ده یا پانزده دقیقه عزیز دیگری را می کشید.  تا   نوبت من رسید. قوماندان اسم مرا واسم پدرم را پرسید.از جا برخاسته آماده حرکت شدم. او با دقت بطرف کاغذ ها نگاه کرده گفت: " صبر کو که نامته پیدا کنم." تا آنکه همه را کشیدند. اینکه این  تنهایی چه مدتی طول کشید خدای عالم می داند. چون برای من زمان حرکتی نداشت. تنها زمان نی که همه چیز از حرکت باز مانده بود.  اتاق جایم نمی داد. دیوارها بهم نزدیک شدند. روی کف سلول کوچک شروع به قدم زدن کردم.  درک ودریافت موضوع برایم ناممکن بود. ناگهان متوجه شدم که بَیک (ساک)  نادرعلی (پویا) در گوشه اتاق فراموش شده است. کتاب مثنوی مولانا در قسمت بالایی بیَک گذاشته شده بود. آنرا برداشتم. آه که چقدر دلم می خواست آنرا باخود ببرم! اما حیف! دراین اثنا مغزم به کار افتاد ونقشه ای طرح کردم. دروازه اتاق را کوبیدم تا بدانم سرنوشت یاران تا کجا رسیده است.  کسی نیامد. با شدت بیشتر کوبیدم. صدای پای عسکر (ویاهم افسر) به گوشم رسید.  به آوازغُور وکشدار که گویی از ته چاهی بیرون شده باشد،  پرسید: چی ی  ی گ گپ پ اس س؟ گفتم: اینجه بَیک کسی یادش رفته.  صدای دلخراشی در دهلیز پیچید: آرا م  با ش! دیگه تک تک نکو!  عقب دروازه رفتم وگوشم را روی آهن قرص آن چسپاندم. چیزی حالی ام نشد. قسمت بالایی دروازه را بطول 25x20 سانتی متر شیشه گرفته بودند. شیشه از بیرون رنگ سرخ مالیده شده بود. خراشیدگی ای به اندازه کوچکتر از چشم گنجشک دیده می شد. چشمم را بر آن نهادم تا جریان دهلیزرا زیر نظر بگیرم. ضربان قلبم مانند چکش روی آهن دروازه می خورد. تنها ساحه کوچکی از دهلیز را می شد دید. هنوز بیر وبار پایان نیافته بود. نجیب (عضو حزب حکمتیار) که در واپسین روز های زندگی در زندان قدرت تکلم را از دست داده بود،  در وسط دهلیز ایستاده بود. قوماندان و"رفقا " ی همکاراو با وی حرف می زدند. ظاهرا ً او پای بند کرده بود که نرود و دیگران به او دلداری می دادند که خطری در میان نیست تا اورا راضی به رفتن بسازند. قوماندان وهمراهان وقتی دیدند دلداری فائده ندارد او را به زور کشان کشان بردند.اینکه نجیب چرا آماده رفتن نبود نمی دانم. اگر به افواهات و جریان دوسیه نجیب استناد شود، می توان گفت که برای او وعده داده بودندکه اگر با ما در جریان تحقیق همکاری صادقانه کنی از اعدام بچ هستی!! چیزی که دایم در نوک زبان مستنطقین بود.  ازجمله گروه اعدامیان علاوه بر نجیب، همدوسیه او عبدالرحمن را نیز دیدم که همرای قوماندان از دهلیز می گذرد. سایر افراد را به اسم نمی شناختم.

معلوم می شد که شکار پایان یافته است. فضای " آرامش ِ پس از طوفان ِمرگ" بر در ودیوار ودهلیزمستولی گشت. دهلییزهای نفرتباری  که قبل از حادثه خونین هفدهم سنبله وچه پس از آن شاهد حوادث ماتمناک مشابه دیگرنیز بوده است.  همسنگران قهرمانم سید بشیر بهمن، استاد مسجدی، یونس زریاب، لطیف محمودی، انجنیر زلمی، سلطان، عبدالوهاب، شفیع، نعمت الله حباب، سید کبیر، رحیم  و. و. و.. سرفرازانه از این دالان های تاریک زندان وطنفروشان با قدم های استوار بسوی مرگ شتافتند. رقم اصلی قربانیان جنایت هفدهم سنبله را تنها خود قاتلان می دانستند.  نمی دانم چه مدتی را زیر طوفان غم وفشار روحی گذرانده بودم که دروازه اتا ق باز گردید. پاسبان که توان حرف زدن نداشت با اشاره سر به من فهماند که برخیزم.  روحیه اش پژمرده بود. شاید مرگ جوانان وطن وجدان خفته اورا ناراحت ساخته بود.  بطرف دروازه خروجی دهلیز قدم گذاشتم. محافظ صدا زد: اُو طرف نی! اِی طرف! دَِر اتاق را باز کرد.  نعیم ازهر نشسته بود. دروازه اتاق دوباره فقل زده شد. نعیم زود حرف نزد. بعدا ً جریان را پرسید ودیگر هیچ.  با دیدن نعیم قدری دلم تسلی گرفت. شاید یک ساعت پس مارا به منزل سوم همین بلاک انتقال دادند. دروازه های اتاق ها خلاف معمول باز بودند. زندانیان منزل آزادانه به اتاق های همدیگر رفت وآمد می کردند. داخل اتاق ها تخته های شطرنج  گذاشته شده بود. تلویزیون رنگه در دهلیز جهت استفاده زندانیان نشرات پخش می کرد. دوشک ها وکمپل های جدید وروجایی های پاک (که تا آخر دوران زندان به حسرتش سوختیم!) روی چپرکت ها هموار بود.  از اینهمه حاتم بخشی ها متعجب شدیم. از جمله زندانیان کسی با ما دو نفر حتی سلام وعلیک هم نکرد. قرار معلوم به تمامی زندانیان منزل گفته شده بود تا حد خود را بشناسند و با" آدم های خطرناک" تماس نگیرند. در حقیقت ما را در قرنطین نگهداشته بودند. حالتی که در طول ده سال زندان زیر" شمشیر داموکلس"  پیوسته در حق من به منصه اجرا در آمد. با آنهم کسانی بودند که ما از آنها گپ کشیدیم. بخاطر دیدار ژورنالیست ها از زندان مرکزی، تنها منزل دوم وسوم سمت شرقی بلاک اول را آرایش داده بودند. اداره زندان ومسوولین بالایی برای بازدید کنندگان می گفتند فقط همین تعداد زندانی سیاسی داریم وبقیه جنایتکاران حرفوی اند! باشنده های این دومنزل از تمامی بلاک ها دستچین شده بود. اینها " گژدم" هایی (جاسوس را به این نام یاد می کردند) بودند که مقامات زندان می توانست بالای شان اعتماد نماید. این شرفباخته ها به نفع اداره زندان وبه ضرر زندانیان جاسوسی می کردند. تا بگویند که در زندان همه چیز بر وفق مراد است وهیچگونه رنجی وجود ندارد. این کار به عنوان یک شکل کلی تا آخر ادامه داشت.

هشت روز را که به سختی وسنگینی هشت قرن زندان با مشقت معادل بود، در این منزل گذراندیم.  هر روز کنار پنجره کوچک می نشستم وزندانیانی را که در حویلی قدم می زدند از نظر می گذشتاندم تا اگر نشانی از یاران بیابم. چشم هایم خسته می شد وفردا این کار را از سر می گرفتم. می دانستم که این عمل سودی در برندارد. اما دل ساده لوحم مرا به این تجربه بیهوده می کشانید.

روز هشتم بود که اداره زندان تحفه هایش را پس گرفت. دیگر عیش زود گذر برای کسانی که چارغَوَک بدنبال امتیازات نا چیز سرگردان بودند پایان یافته بود. همه را دوباره به جا های قبلی شان برگرداندند. من ونعیم را به بلاک سوم به همان اتاق اولی تسلیم دادند. ا ز جمله زندانیان سابقه کسی را نیافتیم. تنها زنده یاد استاد سلطان احمد (یکی از اعضای رهبری " سازمان پیکار برای نجات افغانستان ") به استقبال ما آمده گفت:" چه می بینم؟! " دیگر زندگی به اندازه پر کاهی برایم ارزش نداشت. از قافله (قافله مرگ) باز ماندن را در مکتب رفاقت به شأن خود زیبنده نمی یافتم. غم مرگ یاران یک لحظه هم از سرم دست بردار نبود. واپسین شعر" آذر" (الا دریای خون دریای خون زود) شب وروز در گوشم طنین می انداخت. عقل حکم می کرد که دیگر "آنها" را نخواهم یافت. اما دل دیوانه از تلاش عبث خسته نمی شد ومن به فرمان دل،هر روز از عقب میله های پنجره ها دزدانه سیما ها ورفتار خسته زندانیان را اندازه می گرفتم. این کار تا آخرین روزهای زندان ادامه داشت. اکنون نیز حسب عادت از پنجره کوچک زندان بزرگ، از پشت اینهمه میله و وخنجر وخدنگ، به سوی دنیای آشفته، با نگاه های نا امیدانه این کار  را ادامه می دهم.  چشم هایم راه می کشند ولی در میان کسانی که راه می روند گامهای  متین و چابک"آنها " را نمی توانم دید.

"بارفیقان زخود رفته سفر دست نداد        سیر صحرای جنون حیف که تنها کردیم"

             م.  ن.  رهرو -    هفدهم سنبله  1385 /   هشتم سپتمبر 2006