افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

روز خزانی، کمی سرد و آفتابی بود. از صبح ملا آذان باد به شدت می وزید، خاک و خاشاک را هر سو پراگنده می کرد. در باغ همسایه، یگان خوشه انگور که در کدام تاک مانده بود در شدت باد از زیر برگهای خزان زده نمایان و در خاکباد آنروز شادابی اشرا از دست داده به چشم میخورد.

خاکباد به شدت یگان انجیر را از درخت به زمین می زد. آنروز مرغهای ما یکجا از کنج جالی مراغانچه خلاف روز های دیگر به کنار دیوار جمع و سرها را زیر بال و از خاکباد چشمان شا نرا پناه کرده بودند. پر و بال شان پر پر شده و خیلی خاک زده بودند.

سگ سیاه خلاف روز های دیگر امروز که مرا دید مستی نکرد، چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. فکر کردم ناجور است پیشش رفتم طبع خوش نداشت دلش نشد از جایش بر خیزد. چند بار خسته سویم نگاه کرد، فکر کردم از خاک باد خوشش نیامده. سرش را برهر دو پایش آنچنان که بود تکیه داد. چشانش را چند باری تیز تیز باز و بسته کرد. کنارش نشستم بر پشتش دست کشیدم، روی و گوشهایش را مالیدم. به گوشش گفتم: سیاه بچیش چه شده، ناجور هستی؟ خودم جوابم را به گوشش گفتم: نه سیاه من جور تیار است. برخاستم بروم، عاجزانه نگاهم کرد، دوباره چشمانش را تیز تیز باز و بسته کرد. دمبک زد و چونگ چونگ نالید. ناوقت می شد، باعجله از او دور شدم. چونگ چونگ کرد و قوله کشید. مثلیکه نمی خواست از او دور بروم. فکر کردم گپی برای گفتن دارد اما گفته نمی تواند. نگاهش کردم چند بار نالید چونگ زد و قوله کشید. مگر من با خورجین غذا به کار هر روزه طرف رمه قریه دویدم. نه سیاه آرام شد، نه دل من قرار گرفت.
کنار رمه پهلوی سرور سگ زرد همچون سگ سیاه کله اش بر پاهایش تکیه زده چند باری مرا نگاه کرد و چشمانش را دوباره بست. حیران شدم مثل هر روز ندوید، مستی نکرد. من و سرور رمه را حرکت دادیم. سرور مثل هر دو سگ امروز چُرتی بود، باد که به شدت خاک را بر بدن ما و به زمین میزد، حالا به آن شدت نمی وزید. هر قدر به سوی تپه نزدیک شدیم هوا سرد شده رفت.
مثل هر روز کنار تپه دور از قریه دم گرفتیم، گوسفندان بچرند و ما هر دو هم یگان گیلاس چای با نان بخوریم. سرور دورتر نشست چیزی نخورد، نی را از کیسه کشید آهنگ " غم دارم غم، به خدا غم دارم غم" را نواخت. خوشم نیامد، صدا زدم مثل روزهای دیگر آهنگهای شاد بنواز. خدا غم را دور داشته باشد، غم چیست؟ رفتی رفتی غم دارم غم را پیداکردی! بس کن برویم رو به بالای تپه که گوسفند ها تیت و پرک شدند.
بالای تپه رسیدیم، زرد چند باری پیهم خوابیده غو غو و ناراحتی کرد، اینسو و آنسو دوید، دوباره خوابید. من و سرور هم هیاهوی کردیم که اگر گرگ باشد رم کند. هر دو اینسو و آنسو دویده نظر انداختیم. نه گرگ بود و نه هم مار. اما زرد هنوز اینسو آنسو می دوید و می خوابید و غو غو می کرد. نه من چیزی فهمیدم و نه سرور، گوسفند ها را به کنار و بلندیهای تپه گشتاندیم. چشم به هم زدن خاکباد تیره و غلو غلو فضای قریه ما و قریه های دیگر را از دید ما پنهان کرد.
باد سرد از پایین تپه خاکهای قریه را زود بر بالای تپه رساند، من و سرور را با زرد و گوسفندان خاک زد، خاکباد بوی قریه داشت، بوی خاک کهنه، بوی خانه ما بوی خانه یی همسایه، بوی مرغ، بوی سگ سیاه، بوی گاو، بوی کاهدان و بوی آدمهای ده را داشت. همه بوی ها آشنا بودند. دلم تنگ شده می رفت، چند باری خواستم چیغ بزنم خاک غلو غلو بر سر و رویم بارید، نفس کشیدنم را مانع شد. سرور به شدت سرفه میکرد، سگ زرد قوله می کشید، گوسفند ها بع بع میزدند. هنوز خاکباد دامنه تپه غلو تر بود، من و سرور در میان خاکباد دویدیم زرد پیشتر ازما می دوید و برمی گشت، در میان آنهمه خاکباد چیغ زدم،آهای، آهای خدا یا. سرور در میان چیغ های خدا یا، وای خدا یا، گفت:
- خاک می بارد، خاکباد غلواست ولی بوی و مزه اش آشناست
- ها، خیلی آشناست، گاهی بوی مادرم را دارد و گاهی بوی سگ سیاه و بوی برادرغنداقی مرا
- نمیدانم چه حکمت است، من هم بوی خواهر، مادر و پدر مریضم را از خاکباد می چٍشَم.
- شاید ترسیده ایم ورنه بوی آنها، بوی سگ سیاه و بوی گاوها کجا و خاکباد تپه و دامنه تپه کجا
- زرد و گوسفند ها هم ترسیده اند، برویم سوی قریه.
جانب قریه به راه افتادیم، زرد دو باره غو غو کرده خوابید، در غلوی خاکباد گُم شد، لحظه بعد سرور در میان گریه صدا زد:
- آهای، آهای عمر، نگاه کن، از طرف شمال قریه خاکبادهای دیگری هوا را پُر کرد. این چه روزیست؟ قهر خدا می بارد! راه طولانی شده نمی رسیم. دور هستیم هنوز به کال خشک نرسیده ایم، برسیم که گوسفند ها تلف نشوند.
خاکبادغلوغلو روشنی آفتاب را در تیره گی خاک در خود پنهان می کرد. قریه ها را نمی دیدیم. سیاهی های شبیه کاکا غلام، مادرم، دختر کاکا سرور، گاو رسول، سگ سیاه، عروس همسایه، هجوم سیاهی سایه وار آدمهای قریه با موهای آشفته و لباس ژولیده در میان غلوی خاک با باد از کنار ما و رمه سوی نا کجا و آسمان می رفتند. زرد پیهم به دامنه تپه و پس جانب ما می دوید، اشکهای او و سرور بر خاکهای روی شان سرازیر می شد. سرور بی گپ گریه می کرد، عذرانه گفتم دلم گواهی بد دارد، نگاه کرد شاید رنگم پریده بود بیشتر گریست. حالش بدتر از من و زرد بود، من بدتر از آنها، هر سه نمی فهمیدیم چه کنیم.
گوسفند ها هنوز بع بع میزدند، سرور چند باری غو غو زرد را با پرتاب کلوخ و سنگ خپ کرد، زرد به گونه عذر پیش پاهایم خوابید دو باره برخاست غو غو کرد. خاک بیشتر گرد چشمانش چسپیده بود، من و سرور اینطرف و آنطرف رمه می دویدیم. لحظه ها به کندی می گزشت، راه هر روزه امروز طولانی شده بود، دهانم خیلی خاک مزه بود، خاک بوی نان و تنور داشت، بوی عطر مادرم را، بوی بچه های همسایه را، بوی سگ، بوی گاو، چند باری من هم خپ خپ مثل زرد و سرور گریه کردم.
از میان خاکباد جانب قریه بیرون شدیم، هر چه نزدیک شدیم قریه آنچان که بود، نبود! خانه ها دیوار نداشتند! بام نداشتند، دروازه ها معلوم نمی شدند!. هر سو کوت خاک و خشت بود. سگ زرد بر مخروبه های خشتی و خاک هر سو دوید، بوی بوی کرد قوله کشید،غو غو کرد قوله کشید. چند آدمهای ناشناس بر خاک و خشت لگد کرده چیزی می پالیدند. آنها آدمهای ده ما نبودند. گوسفندها بر خاک و خشت لگد کرده پراگنده شدند. از مردم ده تنها خاله زرگل و خاله نسرین همسایه های ما با دستان شان مثل آن آدمهای ناشناس خاک و خشت پس پس می کردند چیزی می پالیدند. نوحه سر داده بودند"منصور، نثار، نجیبه، جمیله، نصیر، ستاره، فضل، ماه جبین. صدا بکشید، کجا هستید؟ خدا! این چه حال و این چه روزیست؟ زلزله همه را با خود برد! آه خدا!"
پالیدم خانه خود را نیافتم، اشکهایم را پاک کردم دیدم، همه خانه ها نبودند، تنها در آن دور تعمیر مکتب مانده بود. صدا زدم مادر، نور، انور، بابا، سلیمه هیچکدامشان جواب ندادند. پرسیدم خاله؟ از خانه ما چه خبر؟ صدای خاله نسرین بود با گریه گفت:
- آنسوتر، زیر پای گوسفند ها را بپال، زیرخشتها و خاکها را بپال، خدا می داند کی زنده مانده و کی مُرده! زلزله قهر خداست. نصیر احمد، ستاره، فضل، ماه جبین کجا هستید؟ زنده هستید؟ خدا یا چه کرده بودیم، غریبی ما کم بود؟ بی نانی ما کم بود؟ که از بیخ و ریشه در بدر شدیم؟ آه خدا یا! چه خاک بر سر خود کنم؟ با کی در کجا در خانه کی روز را شب و شب را روز کنم؟ غم عزیزان خود را کجاببرم؟ زنده جان در زنده جان نماند!
گریه کرده خشت پس کردم خاک با دستان خود روفتم، کسی از خانواده ما پیدا نشد! چیغ زدم خاله نسرین اینجا کسی نیست! او و خاله زر گل در میان گریه صدا زدند بپال بپال هستند! خاله زرگل چیغ زد کسی هست بیایید که نیم جان است کمک کمک. دیدم کله نواسه اش جمیله گک را از زیر خاک و خشت کشیده بود، تنه اش زیر خاک و خشت بود، خاله نسرین کله اشرا کش می کرد. خاله زرگل چیغ زد نسرین نسرین:
- هنوز گرم است، نه مُرده، کمک کمک.
- من هم اینجا دست افضل بچه گک ام را پیدا کرده ام، اینه کله اش پیدا شد کمک کمک که گرم است، مسلمانها کمک
- کسی نیست اینجا، کی کمک کند؟ خدا خودش کمک کند، از زیر خاک و خشت کَش کن بکَشِش. هر کس یکی را بِکَشد.
آدمهای از قریه های دیگر، از شهر و نفر های حکو متی و یگان نفر ده ما که مثل من و سرور از محل حادثه دور بوده اند، گروپ گروپ در سر تاسر قریه تا به شام و شب بر خاک و خشت لگد کرده و گریه کرده می پالیدند. تعدادی را مُرده و تعدادی را نیم جان از زیر خشت و خاک کشیدند. هر لحظه مُرده بیرون می آوردند. زخمی های بیرون آورده شده تا به انتقال مثل ما گریه میکردند، وا ویلا می گفتند. فضا پُر از گریه و واویلا بود. مرده ها خاک زده، زخمی ها خون چکان و خاک زده بودند.
گریه یی غلام رسول برادرغنداقی من به گوشم می رسید. هر سو دویدم گوشم را بر خشت و خاک گذاشتم، دلم قرار نمی گرفت خشت و خاک پس کردم، تخته دروازه نمایان شد صدای گریه بیشتر شد. صدا زدم زرد، زرد بیا هله زرد کمک کن. زرد نفهمید مصروف بود جای دیگری خاکها را پنجال کش میکرد. کسی گوشه تخته را با من گرفت، تخته مانع ریختن خشت ها و خاک برغلام رسول شده بود. با غنداق پُر از خاک بیرون کردمش، روی و چشمانش را خیلی خاک زده بود، مکررگریه و سرفه می کرد. تیم صحی ولسوالی،غلام رسول را از بغلم داخل آمبولانس بردند. از مادر، بابا، غلام برادرم، سلیمه، سگ سیاه هیچ درک تا به نیمه های شب نشد. افراد کمکی من و سرور را تسلی می دادند، اجساد مادر، بابا، غلام برادرم، سلیمه، را از زیر خاک نیمه شب بیرون آوردند. یکجا با اجساد خانواده سرور و دیگر هسایه ها شنیدم می برند به شفاخانه شهر. جسد سگ سیاه را دور تر زیر خاک کردند، سگ زرد کنارخاکش خوابید. سرور حین گریه یخنش را پاره، خاک بر سرش باد میکرد، از خانه یی ما من ماندم و غلام رسول که در اتاق مکتب قریه بالا با شیرچوشک به کمک خاله بی بی همسایه ما ، شیر بز به او می دهیم. عقرب ١٤٠٢

 

نويسنده: عبدالصمد ثبات