افغان موج   
FacebookTwitterDiggDeliciousGoogle BookmarksRedditLinkedinRSS Feed

غزل

بر مرمـــی و سلاح خصم داده شانه را

در سینـــــــهء عزیزی گرفته  نشانه  را

درکش وگیر زندگی یی بی ثبات خویش

سنجیده ام همیشــه  فـُلان  و  فـُلانه  را

دیدم به شـــــــاخ بی ثمری گلبُن امـــید

چند بیضهء شکسته و ویرانـــه لانه را

قتـــــــــــال روزگار به هرگردش زمان

نا پُختــــه ماند آش و بسوخت آشیانه را

در گیــــر و دار زندگی جــــلاد روزگار

در جُرم خود گرفته به مردم  بهانه  را

در حیرتــــم ز مردم دانایی  این  زمان

گوید به هر کسی  سخنـی  جاهلانه  را

شرمندگیست به پیـر و  کهول کهن دیار

بگرفتــه اند به خود عملی  کودکانه  را

کنگورچی هم ز کش مکش این دیارغم

کرده قبـــــول رسم و رهی عامیانه  را

 

1386/05/27

هجری خورشیدی سروده شده است

 

قاضی بگفت به دزد

 

قاضی بگفت به دزد که ای رهزن  عزیز

ما راهمیش به  امر شمایان  اطاعت است

یک  ذره هم زگفت شما سرکشی خطاست

اجرای  امر  راهزنان  خود  عبادت است

گویند  اگر چه  دزدی  بُوَد  کار  نــــاروا

اجرای  فکر ما و شما  طبق  عادت است

دزدی  همی  کنید  و نمائید   کیسه  پُــــر

عشرش اگر رسد بری مایان قناعت است

در  وقت  و  در مُحل  برسانید  بخش  ما

وجدان تان درین عملی نیک راحت است

داد   و فغــــان  کس   نرسد  گه  بداد گاه

برهیچ کس بقاضی  نه  حق شکایت است

کنگورچی گفته است  تو را  راز  زندگی

باشد  حقیقتی  که نه  طنز و حکایت است

 

1379/02/22

هجری خورشیدی سروده شده است

 

 

در سال 2004 برای ناصر نامۀ ای نوشتم و یاد آوری کردم که میتواند  مقداری از خاطرات اش را برایم به فرستد تا آنرا در نشریۀ انترنتی ام بگذارم. ناصر را البته در سال های قبل زمانیکه آموزگار بودم خیلی شیفته و شوریده یافته بودم. او گاهی شعری میسرود و برایم میآورد که نظرم را در بارۀ شعرش بگویم. گاهی هم داستانی مینوشت که برای من جالب بود.