افغان موج   

چند سروده سید موسی هستی   مارک تواین افغانستانی

جغیۀ شعر

درزادگاه من

بعدازتولد دستارمولوی جلال الدین

برسرنوزادان با

دست آفتاب می ببندند

وشملۀ آفتاب ار

برجای شملۀ دستارمولانا

جیغۀ نوزاد می سازند

اورا رابعۀ بلخی با

دستان کهکشان ها

درآن سوی کائنات در

حریرروشنی ها می بنندد

آری یکی از آن نوزاد ها

تولد شعری است که

درگوش ناصرخسرو

شاعران جوان بدخشان

اهسته اهسته زمزه می کند

بر دیار خود برگردکه

دیارتوآن دیاردیروزنیست

عظمت بلخ وبدخشان همیشه

درسیمای قصده های تو

دیده شده که

حرفهای امروز را

دیروزدر لابلای رمزهای

شعری گفتی

پرتو نادری مانند

تسبیح تو آنرا

درزیرزبان تکرارمی کند

که برگوش ملت ما

درخم محراب غزل

خوش آیند است

 

هشدار

دشمنان سنگ پلخمان

به جام وطن زدند

تشت بدنامی ما ازسربام

 به زیر ریختند

آتش کینه را دامن زدند

درودیواربه راکت بستند

گرتو دانی ای وطن دارو

 وطن پرست

برکشی آن

شمشیر زنیام

سر گرگان بزنی که

 درقپان  افتاده

قاتل و دزد و

 تفنگسالا بی وجدان

نا خدا گاه  بدام افتاده

خون ملت نوشیدند به ظلم

اونداند که بچنگ من وتوافتاده
روزآن است که یوسف کشی اززندان

دشت بد نامی ذلیخا زبام افتاده

ای که ادعا میراث توداربه وطن

سر زسنگر بلند کن که دشمن

پا بفرارافتاده

دست دردست دهد هموطن

ازنفاق تومن

برنگردد دشمن

شده تگرارچوتسبیح ملا

بازتکرارخط پرکارنشود

خلق وپرچم نیایدبا

مجاهد وطالب

منگل وشهنواز تنی

عبدالله وراکتی با کرزی

یارومددگارنشود

گربه قدرت رسد این د زد  و دغل

ملت تو به مقصد نرسد

گر نیفتی به یاد

کفن کش قدیم

باخبرباش که میخ تراش نشوند

ورنه دزدند

کفن ومیخ زنند

آن خدا باملک قبر

هم خبرنشود

بازتوگرسنه و

اوصاحب زرشود

کفن تو بدزد

ابروی توپرپرشود

هشدارکه آن داستان کهنه

بازتکرارنشود

 

نگویم

کبوتربازآورد

بمن پیغام دوری

از آن  جنگل سبز

با انگشتان نازک

نوشته ازگل سوری

وطن درعصرتو بود خورشیدی

نقاب اش کرده بی نوری

همان ابرسیاه تیره وتار

که آن دود تفنگ

جنگ زایده آنرا

که دعوای میراث

ظلمت می کند امروز

بتو ای غربت نشین

چشم براه فردای روشن

نوشتم از سرزمین

خسته وزاراین

پیغام ضروری

نه کفتر ماند نه

جنگل ماند نه

آن گل سوری

بسازباغم ورنج آنجا

نکن شکوه دیگراز

غربت ورنج وغم ودوری

همه جنگل به تاراج رفت

نه کفترماندونه برگ سبز

نباش تو منتظر دیگر

که پرپرگشت گل سوری

سوادازسررفت وقلم ازدست

دیگرنیست آن گل سوری

که بنویسم دیگر نامه و

پیغام ضروری

خدا حافظ بگو با من و

گل سوری

نکن شکوه ازدیارغربت دوری

که پرپرشدگل سوری

نماندآن جنگل سبزو

نماند آن کفتر دیروزی

که می آورد پیغام ضروری

خدا حافظ بگو باعشق خود

که آن است، سر زمین تو

که خواندی اش

کل سوری

نمی گویم خدا حافظ

که تا درتن نفس باشد

خدا حافظ بگویم من

 گل سوری

نمی گویم ، نمی گویم 

خداحافظ گل سوری

که عشق من همیش بوده

گل سوری ،گل سوری، گل سوری

یامرگ یاآزادی

مردمی که زیاتر چیزهای زندگی آنها با گلمه

( ی) فاصله گرفته و

بدوتفسیم شده

ملیت های سرزمین من است

چند مثال اش این است که

آنهارا ازهم جدا  کرده

 

یا مرگ یاآزادی

یا صادق یا خاینت

یا وطن فروش یا وطن پرستی

یا دراسارت یا زنجیر شکن

نشان هایی است که

میلت های ساکن افغانستان را

ازدیگرملت وملیت های جهان جدا می سازد

اورا دشمنان اش از

نشان انگشت اش می شناسد که

درانگشت هریک نوشته یا مرگ یا آزادی

این شعار همگانی است

این شعارمقاومت رویا رویی است

این تقدیر نامه یی است که از

ازل به ملیت های سر زمین من

طبعیت با انگشت روشن آفتاب نوشته و

برملیت ها سرزمین من تحفه داده

افق آسمان آزادی سرزمین مرا با

انگشتان مقاومت  با

خون شفق پرداز داده اند

ملیت های وطن من

دنبال بهشت ودوزخ نمی کردد

آزادی رابهتراز

 دین وآئین می داند

بخاطر آزادی ازدوزخ اقبال میکند

واگرسدراه آزادی اش بهشت گردد از

رفتن بهشت رو می گردند

 دوزخ را

ترجع می دهد

سربهشت بدون آزادی

کسانیکه به آزادی ویا مرگ معتقد نیست

 اوازملیت های ساکن افغانستان نیست

پیروان مولوی جلا ل الدین بخارایی  کاجی بی است

ویا در لباس لارنس انگیسی

پیشنمازملت صادق وخوش باورکه

خراش کتاب دین برده

ملت من از پیروان جلال ولارنس نفرت دارد که

هیچ وقتی گیاه یی ارزۀ

حزب دموکراتیک خلق ،مجاهد، طالب و

خانواده نادرغداردرداخل

 سر زمین افغانستان ریشه نگرفته

آری

این ملیت های سر زمین من

به اشتبا گفته اند که دستان خودرا

بدور آفتاب حلقه کرده

ملت من ملتی است که

آفتاب رابدوراش دستان خودرا

حلقه نکرد

آفتاب را تسخیرکرده و

بیرق روشن آزادی را

درناف آفتاب با

 دستان مقاومت نصب کرده ودر

پرچم سه رنگ خود

باانگشتان حمله ومقاومت

 بی دریغ نوشته