افغان موج   

داکتر غلام  حيد ر  « يقين » 

داکتر غلام  حيد ر  « يقين »

دعای معلم جغرافیا

در صنف نهم لیسه جامی هرات درس  میخواندم  . دقیق به یادم نیست،شاید  سال ۱۳۴۶ خورشیدی  بوده  باشد. معلم جغرافیایم  حاجی اکبر خان  بود . َآدم سیاسی  نبود، از سیاست  و سیاست بازی بدش می َآمد ومعتقد بود که با ید در جای مردان سیاسی درخت کاشت، تا هوای کشورش تازه شود .

معلم ما چشم سبز بود و قدی کشیده وجثۀ ضعیف داشت وکلاه پوست  قره قلی کهنۀ را می  پوشید وهر روز ریشش را چپه تراش می کرد. معلم جغرافیایم  بسیا رآهسته وَآرام صحبت میکرد و هر وقت که خوش خوی وسر حال می بود، نصیحت گونه  میگفت :

ــ بچه ها، این پتلونهای از مد رفته را که سال چند بار عوض می کنید، باخود نگاه دارید که چند سال بعد  به درد شما می خو رد  و هر گاه بچه ها معلم را سوال پیچ می کردند  واو بر افروخته  میشد، آهی سرد می کشید ودر حالیکه بر خود ش فشار می آ ورد، از خدایش میخواست که ما را هم معلم بسازد.

شاید از برکت دعای معلم جغرافیا بود ه باشد که من هشت سال بعد معلم شدم، انگار که تمام دنیا را به من  بخشیده بودند. آرزوداشتم که معلم شوم  ومعلم بمانم وبه همین دلیل بود که هیچوقت سر معلم ومدیرویًیس نشدم.       

من معلمی شدم که وظیفه ام را دوست داشتم، شاگردانم را دوست داشتم وکو شش می کردم تا برای هر  پرسشی، پاسخ مناسبی داشته باشم، وهمیشه نصیحت های معلم جغرافیا را به کار به بستم .

در سال دوم معلمی ام بود که از دریشی مد رفته دوران تحصیلی ام استفاده کردم. سال سوم ناچارشدم که از دوستان و همسایه های خود قرض  بگیرم .سالهای بعدی پذ یرفتم که با ید به کم خوردن عادت کنم .

گا هی فکر میکنم که شاید در زمان بدی قرار گرفته ام . فکر میکنم که اگر پنج  ویا ده قرن پیش معلم می شدم برای من بهترمی  بود . به سر گذ شت فرهیخته گان گذ شته، می نگر م، تا باشد که خود م را تسلیت داده. باشم  

به تاریخ می نگر م، فردوسی را می بینم  که سی و اند سال تمام بدون توشه در کنار رودی نشسته است وپس از آنکه بزرگترین اثر حما سی وشاهکار ادبی را به وجود می آورد، بدون پاداش مانده است، و بعد ها در چهار مقاله می خوانم؛ که جنازه اش بر سر شانه های دوستانش، سنگینی می کند؛ و چند آدم نمای متعصب فتوا داده اند ، که نباید او را در قبرستان مسلمانان  دفن کرد .(۱)

وباز درتاریخ سیستان می خوانم  که خداوند شاهنامه به دلیل آنکه نپذیرفته است که درسپاه محمود غزنوی هزارمرد چون رستم هست، تکفیر شده است؛ وسپاهیان خلیفه چشم درد به دنبالش می روند؛ تا  بردارش کشند. :«  وحدیث رستم برآن جمله است ، که ابوالقا سم فردوسی ، شاهنامه به شعر کرد و برنام سلطان محمود کرد وچندین روز همی برخواند. محمود گفت :

ــ همۀ شاهنامه خود هیچ نیست؛ مگرحدیث رستم، و اندر سپاه من هزارمرد چو ن  رستم هست.

ابوالقاسم گفت:

ــ زنده گانی خداوند درازباد، ندانم، که اندر سپاه اوچند مرد چون رستم هست؛ اما اين دانم، که خدای تعالی خویشتن را، هیچ بندۀ چون رستم نیافرید. این بگفت وزمین بوسه کرد وبرفت. ملک محمود وزیرش را گفت:

ــ این مردک مرا به تعریض دروغ زن خواند. وزیرش گفت:

ــ بباید کشت. هر چند طلب کردند، نیافتند؛ چون بگفت ورنج خویش  ضایع کرد وبرفت، هیچ عطا نا یافته، تا به غربت فرمان یافت.(۲)

والبیرونی را می بینم ؛ که به جرم راست گفتن ، زندانی شده است و او را فرمان دادند که باید بر خواست  وآرزوی سلطان سخن بگوید، نه بر علم و دانایی خو یش، وچون به اساس علم نجوم ، درست پیشبینی کرده است

که ، سلطان محمود غزنوی، از کدام دروازۀ باغ چهاردر، یا باغ هزار درخت،  بیرون می شود، نا جوان مردانه مجازات شده است؛ وپیرانه سر در کنج زندان وحشتناک مزدوران سلطان، روزگار درازی را به سر برده است (۳)

 حسنک وزیر را می بینم ، که حاسدان رنجه اش کردند و به پای دارش؛  آ وردند و خودی آهنین بر سر و رویش پوشانیدند، تا از سنگ تباه نشود، که سرش را به بغداد می فرستند به نزدیک خلیفه. و باز در تاریخ بیهقی می خوانم  که حسنک ، قریب هفت سال بر دار می ماند،چنانکه پای هایش همه فروتراشیده و خشک شده است، و مادر حسنک را می بینم  که زنی است، سخت جگرآور که به درد می گرید و ماتم فرزند ش را نیکومیدارد، چنانکه هر خردمندی که می شنود، می پسندد و حاضران بر دردش خون می گریند.(۴)

       عبید زاکانی را می بینم که از زبان لولیئ که با پسرش، پرخاش دارد، روایت می کند؛ که اگر فرزندش معلق  زدن را نیاموزد و رسن بازی را یاد نگیرد ، مادرش او را به مدرسه می فرستد، تا دانشمند شود و تا زنده باشد  در مزلت و فلاکت و ادبار بماند و یک جو از عمرش  حاصل  نگیرد. (۵)

       ناصرخسرو را می بینم که وارد نیشاپور می شود، ناشناس به دوکان پینه دوز می رود تا وصله بر پای افزارش زند، سر و صدایی از گوشه بازار بر می خیزد. پینه دوز، کارش را رها می کند و به تماشای غوغا می رود. ساعتی بعد بر میگردد و لختی گوشت خونین بر سر درفش پینه دوزی اش می کند و در پاسخ ناصر خسرو که چی خبر است ؟ چنین می گوید:

ــ در مدرسه انتهای بازار، ملحدی پیدا شده است و به شعری از ناصر خسرو ملعون، استناد، کرده است . علما فتوای قتلش را صادر کرده اند و خلایق تکه تکه اش کرده اند و هر کس به نیت کسب ثواب آ خرت، زخمی زده و پاره از بدنش را جدا کرده است .

       پینه دوز را می بینم ، که دریغ و درد می خورد که نصیب او از گوشت خون آلوده شده، کم رسیده است  و باز هم  حجت خراسان را می بینم ، که عاجزانه کفش خود را از پینه دوز گرفته است و به راه افتاده است، و در حالیکه پینه دوز را حرمت تمام می نهد، چنین می گوید:

ــ برادر، کفشم را بده، من حاضر نیستم ، در شهری که نام ناصر خسرو ملعون برده شود، لحظه درنگ کن.(۶)

       از خواندن سرگذشت فرزانه گان  گذشته، خدا را شکر  میکنم، که معلم  هستم  و در این روزگار زنده گی می کنم  و آنچه بر این خوشحالی من می افزاید. آنست که به کم خوردن عادت کرده ام .

 (۱) عروضی سمرقندی ،چهارمقاله ،صفحۀ  ۶۱ .

(۲)   تاریخ سیستان ، صفحۀ  ۴۷

(۳) چهار مقاله صفحۀ ۷۶

(۴) ابوالفضل محمد بیهقی ،تاریخ بیهقی ، صفحۀ ۱۷۶

(۵) عبید زاکانی ، رسالۀ دلگشا، صفحۀ ۶۵

(۶) سعید سیرجانی ، ضحاک ماربدوش ، صفحۀ  ۷۴