افغان موج   


پیرزن پس از صبح بخبر گفتن مرا به درون خانه اش دعوت کرد. خانه ای تقریبا پاک و قشنگی بود. بعد از آنکه روبرویم نشست در حالیکه گلویش را عقده گرفته بود آرام گفت:
ـ شما خوش آمدید. من بلاخره بهتر دانستم وصیت پسرم را در آخر عمرم بجا کنم. هرچند خیلی غم انگیز است اما چاره ای ندارم باید ویلون های پسرم (توماس) را به شما بسپارم تا مثل پسرم آنانیکه میخواهند ویلون نواز شوند از آنها استفاده کنند. و با دست به گوشه ای خانه اشاره کرد جایکه چهار عدد ویلون به دیوار تکیه داده شده بود. پس از کمی خاموشی دوباره گفت:
ـ میدانید سیزده سال ام بود که من با پدر برادر و مادرم دو سال در مکتب موسیقی زندگی کردم و بعد با کشیدن آهی دستش را روی پیشانی اش گذاشته و برای جلوگیری از ریختن اشکهایش به زمین چشم دوخته ادامه داد:
سال دوم جنگ جهانی، اتریش را المان اشغال کرده بود و نمیدانم از منطقه ای در شمال شهر چرا ما را از خانه های ما به زور کشیدند و آنجا یعنی مکتب موزیک آوردند. کار ام این بود هر روز ده بار به کلیسا داخل شوم و دعا کنم تا دیگر جنگی نباشد و ما باز به خانه خود برگردیم...

نمیشد برای پیرزن بگویم وقتم ام کم است و از او تشکر نموده ویلون ها را برداشته و به مکتب موسیقی لینز انتقال دهم. ترجیع دادم حرف های دلش را که مصیبت های جنگ جهانی دوم، از دست دادن خانه و مهاحر شدن اش و در آخر از دست دادن پدر اش و دوباره برگشتن به زندگی عادی اش بعد از جنگ و ازدواج اش و پیدا شدن توماس پسرش را گوش کنم. و بر علاوه دلم برای این پیر زن خیلی هم میسوخت چون طوریکه در آخر سرنوشتش متوجه شدم شوهر را هم سی سال قبل از دست داده بود و درین خانه تنها زندگی میکرد...
پرسیدم: شما هم ویلون مینوازید؟ پاسخ اش تنها هرگز بود. او با دستش اشاره به چند تابلو کرد که بر دیوار های خانه اش اویخته بود:
ـ من به نقاشی علاقه داشتم و چهل سال قبل نقاشی میکردم... یکی ازین تابلو هایش چهره ای یک مادری را نشان میداد که هنگام وداع با کودک اش بود... خنده ای بر لب و دستی که بر سر کودکش می کشید. روی یکی از خانه های که نقاشی کرده بود مکتب موسیقی نوشته بود. تابلوی دیگر منظره ای از طبیعت، آسمانی صاف، دریایی خروشانی از آب و پردازی از فصل بهار... و یکی از تابلو هایش خیابان شلوغ پر از مردم ظاهرا خسته را نشان میداد..
پرسیدم : اما چرا حالا نقاشی نمیکنید؟ پاسخ داد:
وقتی توماس پسرم را از دست دادم دیگر با همه چیز وداع کردم. من بودم و دنیای بی مفهوم و هیچ.. و اگر تا حالا زنده ام شرمندگی ام را نمیخواهم پنهان کنم. میفهمید چهل سال قبل باید میمردم...
دلم ازین بیانیه ای پیرزن لرزید و به فرزندانم فکر کردم که دریای از محبت را همیشه در دلم جاری ساخته اند و دوری از آنان برایم تحمل ناپذیر است...
پرسیدم : توماس شما را چه شده بود؟
ــ لحظه ای به فکر فرو رفت و بعد گفت:
(توماس)  ام را از دست دادم و بعد از آنکه بر خود فشار مضاعفی میاورد این داستان را شروع کرد:
ــ هنوز دوازده سال داشت که او را به مکتب موزیک لینز شامل کردم. روز اول که با او به مکتب رفتم برایش اتاقی را نشان دادم که در دوران کودکی ام با پدر و مادر ام در آن دوسال زندگی کردم. اکنون آنجا کودکانی میامدند و پیانو میاموختند. و بعد از مردم بیجا شده و پناه گرفتن درین مکتب سخن گفتم و در آخر برایش گفتم:
ـ حالا دیگر اینجا مکتب موسیقی است و تو باید در آن مثل مورتسارد ، والس و بروکنر موسیقی بیاموزی و باید بدانی موسیقی اصیلترین و جاودانه ترین هنر انسانی است. و از آن پس او بود و ویلون... چند سالی نگذشت که خانه ام را با صدای ویلون پر از خوشی و شادمانی میساخت... بعد از چهار سال تحصیل دریکی از نمایشات در شهر مونیخ المان به دریافت مدال و جایزۀ پولی خوبی دست یافت.
هر روز از روز پیشتر میدرخشید و هر شب برایم تعریف میکرد؛ من در جایی هستم که به باید به آن افتخار کنی... خلاصه اینکه سالهای بعدی اش جوایز خوبی را نصیب شد.
هنوز بیست سال بیشتر نداشت که عاشق دختری به نام ( دانیلا )  شد. این دختر همصنفی اش بود و پیانو مینواخت. زیبا بود و از خانواده ای هنرمندی سر بلند کرده بود . هر دوی آنان هر از گاهی کنسرت های میدادند. ولی گویا زندگی آنان یک داستان غم انگیزی بود.
سال 1985 بهار سال مصیبت باری بود... و بعد در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
ــ دانیلا نامزد پسرم در هنگام سفر به المان در تصادم کشته شد. میدانی پسرم در همین خانه ویلون مینواخت که خبر تصادم و مرگ (دانیلا)  را شنید.... در همین لحظه از جایش بلند شده و یکی از ویلونها را از میان کارتن اش بیرون کرده و نزدیک آورده و با دست های لرزانش نشان داده و کفت اینست همان ویلون...
کاسۀ چوبی ویلون شکسته و تار هایش کنده شده و در میان کاسه ای ویلون رها شده بود. پس از آن آهی کشیده و گفت:
ـ پسرم توماس سه بار این ویلون را دو دسته برسرش کوبیده و از هوش رفت... او دیگر هرگز ویلون ننواخت و بعد از شش ماه مریضی معلوم شد که به سرطان ریه گفتار شده و نه ماه پس از مرگ دانیلا جان سپرد. او بار ها برایم وصیت کرده بود تا این ویلون ها را به مکتب موزیک هدیه کنم ولی من اینک بیست سال است که این ویلون ها یادگار نگاه کرده بودم... ویلون ها را برداشته و از خانه اش بیرون شدم چند قدمی دور به عقبم نگاه کردم. کمر خمیده پیر زن را دیدم که در چوکات دروازه خانه هق هق گریه میکرد.
نعمت الله ترکانی
4 حمل 1392