افغان موج   

وصیت مرحومی

نویسنده: عزیز نسین

ترجمه: م. ذاکر عمری

«قاسم افندی» هم عجیب اعتقاداتی داشت. درقلب پر از محبتش عشق گسترده یی به حیوانات جا داده بود و درخانه اش گلهء پشکها و سگها یافته میشدند.

بزرگترین شوقش به کبوتران نان ریزه کردن بود . تازنده بود هرگز گوشت نمیخورد و در باغچه اش هر نوع حیوان خانگی را پرورش میداد. زیادترین حیوان دوست داشته اش «قره باش» (سگ چوپان) اش بود. باسگ چهارده ساله اش چنان سازش میکرد که بدون حرف ، خوشحالی و افسرده گی یکدیگر را حس میکردند. زن و فرزند نداشت. چهارده سال با « قره باش » زیسته بود.

قره باش مریض می شود، مریضی اش دو روز طول کشیده میمرد. بعداز مرگش قاسم افندی پریشان گشته و هیچ چیزی او را تسلی نمی بخشد. برسرش بیست وچهارساعت اشک ریخت. وقتیکه اورا به حانه آورده بود به اندازهء یک مشت بود. قاسم افندی انگشتهایش را به شیر فروبرده مانند پستان بر دهن قره باش میکرد. قره باش پسان ها به قدر قوچ نیرومند، زیبا و حتا از انسانها هم اضافه تر حیوان پر معاشرتی گشته بود. قاسم افندی هم به قره باش آخرین محبتش را نشان میداد. با اشک چشمهایش حیوان را با آبهای گرم صابوندارشسته و تابوتی برایش فرمایش داد. درمحلهء ناشناسی کوچیده به دوست و همسایه ، به قریدار و ملا امام مسجد از مرگ طفلش خبر داد.

با مراسم بزرگی جنازه قره باش از زمین بلند گردید. قاسم افندی از خرچ پول اجتناب نکرده به صدقه خوران، به دعاگویان و به ملای مسجد پولهای هنگفتی بخشید.

درصحن مسجد تابوت را بالای سنگ مصلا گذاشتند . بعد از ختم مراسم به قبرستان انتقال دادند.

موانع آغاز یافت .  قره باش آخرین نقشش را هم بازی کرده بود.

ملاها بر سر قبر ازدحام داشتند. به طرفی قاسم افندی را با چشمهای آغشته با اشکش تسلیت میدادند و به طرفی هم دعا ها خوانده میشد. هنگامیکه دو قبرکن تابوت را به چقوری (گور) جا می دادند، چشمانشان به عجیب چیزی افتاد. بیرون از سوراخ تختهء تابوت به اندازهء دو بلست دم سگی آویزان بود. از ترس تابوت از دست قبرکن ها افتاد.

همه را دستپاچگی گرفت.  قاسم افندی بخاطرمرتب شدن کارها صدا می کرد:

ــ «فرزندم دم دار بود». اما، اما به این اولاد به دارازی دوبلست دمش کسی باورنمیکرد. تابوت را گشودند. از بینش جسد قره باش برآمد. قاسم افندی را یخن گرفته نزد قاضی کشاندند.  قاضی که از ملا امام و جماعت در بارهء موضوع آگاه شده بود.

روبه قاسم افندی کرده پرسید:

ــ آیا به چی دلیلی سگی را مثل انسان تجهیز و تکفین کردید؟...

آیا مغایر آداب و ارکان دین ما نیست؟...

قاسم افندی:

ــ آه! قاضی افندی ، اگر از چی یک حیوان بودن قره باش و از مزایایش آگاه میبودید ،  هرگز گناهکارش نمی شناختید.

ــ یک سگ چی مزیتی دارد که او را در قبرستان دفن میکنید؟...

ــ اولا صادق بود... تا دم مرگ خاطرهء پارچه استخوانی را گرامی میداشت.

به کسی بدی نمیکرد. جسوربود. زیبا بود.

ــ اینها دلیل شده نمیتوانند...

قاسم افندی که سخت تحت فشار قرار گرفته بود ، خیرات ترتیب داده اش را گویا قره باش ترتیب داده باشد به تشریحات شروع کرد. خیرخواه و خیرپسند بود، ذکات مالشرا میداد، فطرش را میداد، و دل غریب و غربآ را خوش می ساخت .

قاضی فرمود:

ــ چنین چیزی امکان ندارد...

ــ حتا در جوری اش چشمه یی هم ساخته بود، نل آب هم آورده بود، به مدرسه هم دو قالین هدیه داده بود...

ــ تو دیوانه هستی؟ آیا هرگز سگی چنین چیزهایی را انجام داده میتواند؟

قاسم افندی  به  وضع دشواری گیر افتاده و میگفت:

ــ سگ بود اما شما از چگونه یک سگ  بودنش نمی دانید.  به من حتا پیش از مرگش وصیت کرده بود که...

قاضی غضبناک شده فریاد زد:

ــ دیوانه ، تو هرکس را مثل خودت گمان میکنی؟ سگ هرگز وصیت کرده میتواند؟...

آنوقت قاسم افندی گفت:

ــ قاضی افندی ، باورکنند وصیت کرده بود. مالش را به فقرآ ببخشند...

او از بین شال کمرش خریطهء کوچکی را کشید.  حتا همین که این طلای پنجصد قروشی را به حضرت قاضی افندی ببخشند، هم وصیت کرده بود.

درین اثنآ از چشمان قاضی افندی از هیجان اشک شادی خوشی سرازیرشد و گفت:

ــ رحمت خداوند نصیبش باشد . قاسم افندی ،  بیان کن خدابیامرز دیگر چی چیزها گفته بود؟ التماس میکنم ، که همه اش را یکایک تشریح کن...

وصیت خدابیامرز را بجا بیآوریم . ثواب بزرگی دارد.

*************

14.06.2007 همبورگ