افغان موج   

ملالی دختر ۲۷ ساله‌ای است که در ولایت هرات در یک خانواده مذهبی متولده شده و مادرش بعد از تولد اولین دخترش (زرمینه) و قبل از تولد ملالی سه سقط جنین داشته، وقتی ملالی متولد می‌شود پدرش برای این که طفلش زنده به دنیا آمده و برای زنده ماندن او گوسفند قربانی می‌کند” مادرم قصه می‌کنه که پدرت تصمیم داشت اگر طفل پسر باشد، گاو قربانی کند؛ ولی وقتی تو پیدا شدی و دختر بودی گوسفند قربانی کرد و تمام قریه را یک شب دعوت کرد.

ملالی از دوران کودکی اش مانند خیلی از هم‌نوعانش که در فضایی سنتی و مردسالار بزرگ شده چیزی جز کم‌شمرده شدن نسبت به جنس پسر و لت و کوب شدن مادرش بخاطر نزاییدن پسر به یاد ندارد.”خوب یادم میایه که مادرم همیشه بخاطر اینکه مارا پسر به دنیا نیاورده بود از دست پدرم لت می‌خورد. ما هم بخاطر که دختر بودیم هیچ وقت روی مهربانی و نوازش را ندیدیم.”
پدر ملالی با وجود اینکه باور داشته همه چیز به دست خدا است که عبادتش می‌کند باز هم خانم اش را برای پسر دار نشدن سرزنش و لت‌و‌کوب می‌کرده.”پدرم همیشه مادرم را می‌گفت تو درست عبادت نمی‌کنی و از خدا نمی‌خواهی که طفل پسر بدهد.”
ملالی باور دارد که سه سقط جنین مادرش بخاطر استرس و فشار های بوده که پدرش به خاطر پسر دار نشدن به مادرش تحمیل می‌کرد.”مادرم قصه میکنه که هر وقت باردار می‌شدم پدرت می‌گفت اگر ایندفعه پسر نباشد؛ بخدا قسم که طلاقت می‌دهم.”
اما قصه زمانی وحشتناک‌تر می‌شود که ملالی بزرگ می‌شود و پدرش بخاطر کشت و زراعت بالای زمین های پدری اش که خیلی دورتر از خانه شان در یکی از ولسوالی های ولایت هرات بوده می‌رود و از برادر خانمش عبدالله می‌خواهد بخاطری که خانواده اش شب ها نترسند پیش آن ها برود.
“پدرم هر چند وقت یکبار برای چند روز به آن جا می‌رفت و عبدالله؛ مامایم که آن وقت ها شاید ۲۰ ساله بود بخاطر که ما شب ها نترسیم به خانه ما می‌آمد.”
ملالی که در خانه از طرف پدر کمبود عاطفی داشته و پدرش بخاطر دختر بودن او و نداشتن پسر همیشه با ملالی و خواهرش بدرفتاری می‌کرده، همیشه دوست داشته که مورد توجه و نوازش قرار بگیرد.”وقتی کسی با من مهربانی می‌کرد خوشحال می‌شدم و بیشتر دوست داشتم مورد نوازش و مهربانی قرار بگیرم، مخصوصا از طرف نزدیکانم.”
مدتی همین‌طور می‌گذرد و ملالی با کمبود عاطفی از سوی پدرش هر روز بزرگ‌تر می‌شود، تمام این مدت مامایش به خانه‌ی آن ها رفت و آمد داشته و همراه ملالی بسیار خوب بوده.” مامایم وقتی خانه ما می‌آمد همیشه همرایش بودم و شب ها پش او می‌خوابیدم و برایم قصه می‌کرد.”
زمانی که ملالی صنف هفتم بوده و از لحاظ جسامت بزرگ‌تر از عمرش می‌شود، رفتار عبدالله(مامایش) تغییر می‌کند؛ البته ملالی در آن وقت چیزی نمی‌فهمید و حتا فکر این‌که چنین چیزی امکان دارد در ذهنش نمی‌آمد. ” یک روز از مکتب آمدم که مامایم ده خانه ما بود، وقتی پیشش رفتم لب هایم ره بوسید، با آن که حس بد داشتم؛ ولی فکر بدی نکردم. بخاطریکه مامایم بود و همیشه با من خوب بود و از ما مواظبت می‌کرد.”
روز ها همین‌طور می‌گذرد و عبدالله زود به زود به خانه‌ی آن ها رفت و آمد می‌کند و ملالی را به بهانه های مختلف همراهش به بیرون می‌برد و برایش لباس می‌خرد.” یک روز مامایم گفت که به شهر می‌رود و از من خواست همراهش بروم، در رستورانت غذا خوردیم و بعدش به خرید رفتیم.”
زمانی که آن ها به خرید می‌رود، عبدالله به ملالی می‌گوید برایش لباس می‌خرد و از او می‌خواهد هر چیزی که لازم دارد را بگوید تا برایش بخرد.” گفتم چیزی لازم ندارم و مامایم مرا به یک فروشگاه برد و از من خواست تا برایم لباس بخرم، نتوانستم رد کنم و یک جوره لباس خریدم.”
ملالی وقتی به خانه می‌آید، می‌خواهد لباس را بپوشد می‌بیند که یک شورت و سوتین(سینه بند) هم در داخل لباسش است که مامایش پنهانی برایش خریده و داخل لباسش گذاشته است، تا از این طریق راهی برای نزدیکی جنسی به ملالی پیدا کند.” وقتی شورت و سوتین را داخل لباس هایم دیدم از شرم آب شدم، فکر کردم که فروشنده اشتباهی در داخل لباسم گذاشته است.”
وقتی مامایش ملالی را می‌بیند با خنده از او می‌پرسد که از لباس خوشت آمد؟ باز می‌پرسد که چیز های دیگر هم اندازه ات بود؟ ملالی حس بدی پیدا می‌کند و چیزی نمی‌گوید. از آن به بعد از مامایش فرار می‌کند.
“سن ام کم بود شاید شانزده ساله بودم، با آن که جسامتم بزرگ شده بود، ولی فکر اینکه شاید مامایم به من دید جنسی دارد را نکرده بودم. از آن روز به بعد دوست نداشتم همراه مامایم مثل سابق باشم.”
از آن به بعد هر وقتی که عبدالله به خانه آن ها می‌آید، ملالی از خانه بیرون می‌رود و خودش را در جایی دیگر مصروف می‌کند تا با مامایش روبرو نشود.
” یک روز وقتی مامایم آمد از خانه بیرون شدم تا شام به خانه نیامدم، منتظر بودم که مامایم به خانه اش برود. شام وقتی به خانه آمدم دیدم که هنوز نرفته و قرار است شب هم باشد.”
وقتی که همه می‌خواهند بخوابند، ملالی به مامایش می‌گوید که جای خوابش را در مهمان‌خانه انداخته است و از او می‌خواهد در آن‌جا بخوابد.”دوست داشتم مامایم در اتاق دیگر بخوابد و داشتم کم کم از مامایم می‌ترسیدم، ولی مامایم گفت؛ من همین‌جا می‌خوابم تا شما نترسید و مادرم هم گفت جای زیاد است همین‌جا بخواب.”
ملالی هم نمی‌تواند در مورد چیز های را که از مامایش دیده و ترسی که از او دارد به مادرش بگوید و به ملالی هم اجازه نمی‌دهد که در مهمان خانه بخوابد او را مجبور می‌کند همانجا بخوابد.”وقتی خواستم در مهمان‌خانه بخوابم، مامایم با خنده گفت که شب یگان کس ده جانت میایه و مادرم هم گفت همین‌جا بخواب.”
همه می‌خوابد و ملالی تا پاس از شب بیدار می‌ماند، وقتی خواب سنگینی می‌کند او هم به خواب می‌رود. “تا ناوقت شب خودم را بیدار نگهداشتم و چشمانم سنگینی می‌کرد که یک بار حس کردم صورتم گرم گرم شد، دیدم که مامایم خودش را به من نزدیک کرده و سرش را روی بالشتم گذاشته بود.”
ملالی به بهانه‌ی گرمی هوا جای خوابش را دور تر می‌برد، پیش دروازه در جای می‌خوابد که مادرش بین او و مامایش قرار بگیرد.” وقتی جای خوابم را بردم مادرم بیدار شد پرسید چه می‌کنی؟ گفتم گرم است، پیش دروازه می‌خوابم.”
کمی نمی‌گذرد که مامایش به بهانه‌ی تشناب رفتن بیرون می‌رود، وقتی که برمی‌گردد سینه‌ی ملالی را لمس می‌کند، بعد به جایش می‌رود می‌خوابد.” وقتی دستش را به سینه ام زد ترسیده بودم و گریه ام گرفته بود، می‌خواستم چیغ بزنم ولی باز هم ترسیدم که خودم لت و کوب می‌شوم.”
“می‌فهمیدم که اگر بگویم باز خودم گناه کار شناخته می‌شوم.”
ملالی این بار مطمئن می‌شود که مامایش برخلاف تصور او و مادرش مرد مهربان نیست که انتظارش را داشته است و از آن به بعد با پرخاش‌گری مانع نزدیک شدن مامایش به خودش می‌شود، تا زمانی که مادر ملالی طفل پنجم اش که بعد از یک خواهر و برادر که کوچک‌تر از ملالی است را به دنیا می‌آورد.” مادرم بعد از من صاحب یک دختر و یک پسر شد و زمانی که آخرین برادرم متولد می‌شد، مادرم را به شفاخانه بردند و شب همان‌جا بستری شد و پدرم به خانه آمد گفت عبدالله می‌آید تا شب تنها نباشید.”
ملالی با آن که می‌گوید مامایش نیاید و آن‌ها نمی‌ترسد، ولی پدرش راضی نمی‌شود.” خواهر بزرگم هم با مادرم رفته بود، فقط من و خواهر و برادر کوچکم خانه مانده بودیم. وقت نان شب بود که مامایم آمد، من برادرم و خواهرم را خواباندم و خودم به اتاقم رفتم و دروازه را قفل کردم.”
مامایش چندین بار پشت دروازه میاید و از او می‌خواهد تا دروازه را باز کند و ملالی این کار را نمی‌کند، نزدیک صبح وقتی ملالی دروازه را باز می‌کند و می‌خواهد برای وضو کردن به بیرون برود، مامایش به زور داخل می‌شود. “فکر کردم که مامایم خواب است، وقتی دروازه را باز کردم به زور داخل شد و دست هایم را گرفت، مرا به زمین انداخت و به رویم نشست. وقتی می‌خواستم چیغ بزنم دهنم را با دستش محکم گرفت، هر قدر تلاش کردم نتوانستم خودم را خلاص کنم. دست و پایم سُست شده بود و حرف زده نمی‌توانستم. بالایم خوابید و به من تجاوز کرد.”
ملالی با گفتن کلمه‌ “به من تجاوز کرد” زبانش به لکنت می‌افتد، گریه می‌کند و سکوت می‌کند. بعد از چند لحظه دوباره گلویش را صاف می‌کند و می‌گوید” بی‌هوش شده بودم، وقتی به هوش آمدم دیدم که مامایم همراه برادر و خواهر کوچکم بازی می‌کند، وقتی مرا دید که بلند شدم نزدیکم آمد گفت برو لباس هایت را بدل کن و به هیچ کس چیزی نگو.”
عبدالله ملالی را تهدید می‌کند که اگر به کسی چیزی بگوید؛ او می‌گوید شب خودش آمد پیش ام خوابید” به من گفت که به پدرت می‌گویم که خودش آمد پیش ام خوابید، کسی حرف ترا باور نمی‌کند.”
بعد از آن عبدالله به خانه آن ها نمی‌آید، بخاطر دیده نشدن و برملا نشدن این اتفاق به کابل می‌رود. “همیشه خدا خدا می‌کردم که مامایم به خانه ما بیاید تا با چاقو تکه تکه اش کنم. مدتی زیادی دچار افسردگی شدید شده بودم، حتا از پدرم می‌ترسیدم و به مکتب نمی‌رفتم. مادرم شک کرده بود، ولی من نمی‌توانستم چیزی بگویم.”
تا این‌که عبدالله تصمیم می‌گیرد به ترکیه برود و برای خدا حافظی به خانه آن ها میاید، اما این‌بار ملالی تصمیم گرفته است تا همه چیز را به همه بگوید” چاشت بود که خانه ما آمد، پدرم قصد داشت بیرون برود، چند دقه پیش مامایم بود باز خداحافظی کرد بیرون رفت. داشتم آشپزی می‌کردم که مامایم داخل آشپزخانه آمد و از پشت بغلم کرد، چیغ زدم؛ مادرم آمد دید که مامایم دستم را گرفته بود می‎‌خواست مرا ببوسد، با سیلی به رویش زد و من هم با چاقوی آشپزی که در دستم بود به پایش زدم و فقط یادم میایه که نصف چاقو به پایش رفته بود، بعد خودم بی‌هوش شده بودم.”
وقتی ملالی به هوش می‌آید، مامایش را نمی‌بیند، فقط روی آشپز خانه را پر از خون می‌بیند و مادرش را که داشت گریه می‌کرد.” وقتی به هوش آمدم دیدم که مادرم گریه می‌کرد و آشپزخانه پر خون بود، از آن روز به بعد مامایم را دیگر ندیدم.”
مادرش از ملالی می‌خواهد از این اتفاق هیچ حرفی با پدرش نزند؛ اگر پدرش خبر شود حتما عبدالله را خواهد کُشت، حتا مادرش هم هنوز نمی‌داند که عبدالله(برادرش) به دختر خواهرش تجاوز کرده و فکر می‌کند فقط همان اتفاق که آن روز افتاد تمام قضیه است.” هیچ کسی جز شوهرم از این اتفاق خبر ندارد، حتا مادرم و پدرم که هرگز دوست نداشت ما فرزندش باشیم و پسر داشتن یگانه چیزی بود که از مادرم می‌خواست و از مادرم به عنوان کسی که برایش پسر بزاید استقبال می‌کرد.”
“اگر شوهرم نمی‌بود شاید هیچ وقت از افسردگی آن اتفاق بیرون نمی‌آمدم، من در کنارم مردی را دارم که به زنانگی ام عشق
می‌ورزد و دوستم دارد. عشقی که مرا به زندگی بازگرداند.”٩ عقرب ١٤٠١ نيمرخ
 
نويسنده: سایه