افغان موج   

اواخر فصل زمستان، آن‌قدر برف باریده بود که هیچ راهی برای آب آوردن از چشمه نمانده بود. هیزم‌ تر و خشک را، کنار هم در دیگدان گلی روشن کردم، دیگ بزرگی را پر از برف کردم و روی آتش گذاشتم تا آب شود. از آب برف یک چای غبارآلودی دم کرده بودم و روی باقی آب داغ، برف انداختم تا آب شود تا به گوسفندان و گاو‌ها آب ببرم. زمستان سختی بود، اما امروز که به آن زمستان می‌اندیشم، آخرین فصل باهمی من با پدر و مادر بود و آغاز یک زندگی مشقت‌بار و بی‌سرپناهی.

بهار آن سال نحس (۱۳۸۳ خورشیدی)‌، پدرم سکته‌ی مغزی کرد. پس از مرگ پدر، مادرم نیز فلج شد و پس از یک سال رنج و بیماری در بستر فوت شد. من ماندم و یک برادر کوچکتر از من که هردو مجرد بودیم. من به مکتب می‌رفتم و برادرم مشغول کشاورزی بود.
من بزرگترین دانش‌آموز در یک کلاس ۶۰ نفری بودم. به‌خاطر کمبود معلم، من به گونه‌ی رضاکار به دختران صنف‌های ابتدایی تدریس می‌کردم و معلمی را نیز از همان‌جا شروع کردم.
آموزش تا مرز کانکور و محرومیت از تحصیل در دانشگاه
پس از تقسیم میراث‌ها، خانه پدری به برادر کوچکم رسید. تمام برادران بزرگم سهم میراث‌شان را گرفتند، اما برای من و سه خواهرم در وصیت‌نامه‌ی پدر حق میراث ذکر نشده بود. من بی‌سرپناه و بار اضافی روی دوش برادر کوچک مانده بودم.
او بارها به من گفت ازدواج کن و من از ترس اینکه پس از ازدواج از رفتن به مکتب منع شوم خانه برادرم را ترک کردم. گاهی با بقچه‌ی لباس‌هایم خانه‌ی یک برادر می‌رفتم و وقتی رویه‌ی زن برادر با من تغییر می‌کرد به خانه‌ی برادر دیگر کوچ می‌کردم. همین‌طور به خانه‌ی خواهرانم بارها کوچیدم تا اینکه از مکتب فارغ شدم و امتحان کانکور را سپری کردم.
آن زمان در روستای ما انترنت و تلویزیون نبود. یک شب سرد و زمستانی، در خبرها از رادیوی محلی شنیدم که نتایج آزمون سراسری کانکور اعلام شده است. مجری خبر گفت: «بعد از ختم سرویس خبری در یک برنامه زنده زنگ بزنید تا ما برای تان بگوییم که در کانکور کامیاب شده‌اید یا خیر.»
میان دلهره و دودلی، به برنامه رادیویی تماس گرفتم، مجری برنامه بعضی معلومات که برای پیدا کردن نتایج ضروری بود از من پرسید و سپس گفت: «در دانشکده‌ی کمپیوترساینس دانشگاه هرات کامیاب شده‌اید، مبارک باشد!»
مانده بودم از شدت هیجان کامیابی در کانکور فریاد بزنم و یا از این‌که برای ادامه‌ی تحصیل کسی از من حمایت نمی‌کند گریه کنم.
چند روز بعد زمستان سر شد و سال نو رسید. پسران و دختران روستا کم‌کم آماده‌ی رفتن به شهر و دانشگاه شدند. اما من که تمام پول درآمدم از معلمی را صرف برادرانم کرده بودم هیچ یکی حاضر نشدند هزینه‌ی تحصیلم را به عهده بگیرند.
دوباره به مکتب رفتم و به تدریس شروع کردم، اما یک فرصت تحصیلی برایم پیش آمد که برای ارتقای ظرفیت در یک مرکز تربیت معلم در شهر نیلی مرکز ولایت دایکندی می‌توانستم برای دو سال درس بخوانم.
حسرت تحصیل در دانشگاه چون داغ تازه‌ای بر دلم مانده است، ولی تا جایی که ممکن بود درس خواندم. در جریان رفت‌وآمد به شهر نیلی، با پسری آشنا شدم که تازه از ایران برگشته بود. او از طریق یکی از دوستانم برای من پیشنهاد ازدواج فرستاده بود. با آنکه شناخت زیادی از همدیگر‌ نداشتیم برای گریز از طعنه‌های زن برادر که می‌گفت پیر شده‌ام و دیگر کسی با من ازدواج نخواهد کرد، پیشنهادش را قبول کردم. با شوهر و مادرشوهر و خواهرشوهر نوجوانم زندگی جدید را شروع کردیم.
تجربه‌ی خشونت پس از ازدواج
قبل از ازدواج به شوهرم گفته بودم که می‌خواهم معلم باشم، او پذیرفته بود. اما زمانی که آماده‌ی رفتن به روستای محل کارم شدم او و مادرش مخالفت کردند.
پس از بگومگوی زیاد با شوهرم، او را متقاعد کردم که به روستای مادری من برگردیم. مادرشوهرم با دخترش در خانه ماند و ما به روستای محل کارم برگشتیم.
یک سال پس ازین ماجرا خشونت‌های خانوادگی شدت گرفت و دومین زمستان هم در خانه‌ی شوهر با خشونت و دعواهای خانودگی سپری شد.
یک روز در حالی‌که هفت ماهه جنین در شکم داشتم در آشپزخانه خمیر می‌کردم و به فکر دیدار دوباره با دانش‌آموزانم بودم. دلم برای دختران و فضای مکتب تنگ شده بود.
ناگهان شوهرم سر رسید و با لگد‌های محکمی به کمر و پهلوهایم زد. تعادلم را از دست دادم و با شکم به زمین خوردم. درد سوزناکی از شکمم شروع شد و به سمت کمرم پیچید. وقتی از زمین بلند شدم، شوهرم با همان چهره‌ی خشمگین و مشت‌های گره شده دوباره به من حمله کرد و به سر و صورتم آن‌قدر زد که از دهن و بینی‌ام خون آمد. خودش از آشپزخانه بیرون شد.
آن روز شب شد. خمیر در آشپزخانه مانده بود. از غذا خبری نبود. شوهرم هم پیدایش نبود. فردای آن روز با موترهای مسافربری مسیر دایکندی-کابل خود را تا روستای محل کارم رساندم.
یک هفته بعد سروکله‌ی شوهرم پیدا شد. او در حیاط مکتب و جلو دانش‌آموزانم، چندین سیلی به صورتم زد. من از ترس آسیب دیدن جنین در شکمم بی‌دفاع ایستاده بودم. اما محافظ مکتب سر رسید و او را از آن‌جا بیرون انداخت.
یک سال بعد شوهرم با برگه‌ی طلاق برگشت و گفت: «پسرم را بده که بروم!» برایش گفتم پسرت را ببر، اما مهریه‌ی من چه می‌شود؟ در بدل مهریه، پسرم را به من سپرد. در واقع چون پول نداشت پسرم را در بدل پول مهریه‌ام که حدود دوصد هزار افغانی بود به من فروخت؛ به قدرت استقلالیت خود ایمان آوردم و زندگی جدیدی را با پسرم شروع کردم.
پشم‌ریسی به جای تدریس
حالا شش سال شد که یک مادر مجرد هستم. در کنار تمام چالش‌ها با زمستان‌های سرد این روستای سردسیر دست و پنجه نرم می‌کنم. زندگی برای مادران مجرد، در روستایی که منبع درآمد اکثر خانوداه‌ها از دامداری و کشاورزی است، بسیار دشوار است. من و‌ پسرم حتا یک قطعه زمین نداریم که روی آن یک درخت بکاریم. در خانه مستأجری زندگی می‌کنیم و غیر از معلمی در مکتب منبعی درآمدی هم ندارم.
معاش آموزگاران در روستاها هیچ وقت به موقع نرسیده است. همیشه سه ماه یا چهار ماه با تأخیر پرداخت می‌شود. اما با تعطیلی مکاتب دخترانه، سرنوشت ما به کلی مبهم است. حالا در کنج خانه پشم‌های سیاه و سفید گوسفندان را از زنان روستا به کرایه گرفتم، پس از گذراندن پشم‌ها از شانه‌ی آهنی، آنها را به نخ تبدیل می‌کنم و پس از فروش نخ، دستمزدم را از زنان روستا می‌گیرم.
 
۳دلو ١٤٠١
 نيمرخ