افغان موج   

داستان کوتاه

اطفال محل مان وقتی چشمان شان به اومی افتاد باز قیل و قال به راه می انداختند و بلند،بلند صدایش می کردند: «معصومه جان معصومه ،معصومه ای دیوانه ، معصومه ای دیوانه» !

باز برایش خنده سرمی دادند ،باز به دنبالش می دویدند و در این میان یکی از گوشه ای دامن و کسی هم از چادر کهنه و پاره ،پاره ای سیاه رنگش که دور سر وگردنش پیچانیده شده بود،کش می کرد، و او را بدنبال خودمی کشانیدند.

گاهی هم بچه های بزرگتر از خورد سالان تقلید نموده چنان آزار و اذیتش می نمودند که ناگزیر می شد فریاد بر آرد و هر چه سخن سخت و ناسزا بر زبانش جاری شود بیدریغ نثار بچه های دور و پیشش نماید ، با آنهم وقتی می دید دست از سرش برنمی دارند باز طاقتش طاق میشد، حوصله اش سرمی رفت و باز زار، زار میگریست مانند ابرنوبهار و قطرات مروارید گونه ای اشک برگونه های چاق وگندمی رنگش فرو می غلتیدند ولی مزاحمت بچه های دور و پیش همچنان ادامه داشت وختم شدنی نبود.

یکی ظرفی را از آب سرد پرنموده درمیان خنده های سایرین برسرش میریخت، یکی چیزی بر اوپرتاب می کرد،کسی کنایه ی حواله ای او میداد و کسانی هم تماشا گران این صحنه ها بودند.

آن روز نمی دانم چطور مرغ خیالاتم به پرواز درآمد و روزهای پیش چشمم مجسم شدند که او دخترک با هوش و ذکاوتی بود و در زیبایی زبانزد همه ،روزی به یادم رسیدکه پدر او کاکاخیرالدین که خدایش مغفرت کند به فکرتعلیم و تعلم دخترش برآمده و او را شامل مکتب نسوان محل ساخته بود.

روزی که کاکا خیرالدین میگفت:« بهترین سرمایه ای زندگی و بعد ازمرگ آدم فرزندان اهل وصالح اوست».

کاکا می افزود که فرزندان وقتی اهل وصالح به بارمی آیند که درس خوانده شوند.

آری ،کاکا به خیراندیشی میان مردم محل ما معروف و مشهور بود چنان که یکه تاز میدان ،او همیشه در غم و شادی همسایه هایش شریک بود، هرچند چند صنفی بیش نه خوانده بود اما ارزش علم و معرفت از او پوشیده نه بود ، آن روز گار را میشد از روزهای خوش کاکا به حساب آورد، در آنروزگار همه از او به نیکی یادمی کردند.

یکی ازخوشی های دیگر کاکا ،معصومه دخترش بود که دیگر قدکشیده و آماده ای رفنن به مکتب شده بود ، دختری که تازه میخواست مکتب برود و سواد بیاموزد و کاکا هم وی را شامل مکتب نموده بود و ازاین کارش خوشحال به نظرمی رسید زیرا او میدانست که وقتی یک پدر دین پدری اش را در مقابل تعلیم و تعلم فرزندانش انجام دهد علاوه از خیر دنیا ،خیر آخرت را نیز بدست می آورد.

کار و زحمت شبانه روز ی کاکا درکشت وکار بالای زمینی که ازگذشته گانش به ارث مانده بود، آب وخاک مساعد ، رزق و روزی حلال، وتولد نوزاد پسر آنهم در آخرعمربه امید این که روزی عصای پیری وی شود، انگیزه های برای خوشی های کاکا شده بودند ،خلاصه که این خوشی ها ،زندگی کاکا خیرالدین را دگرگون ساخته بودند. آخرمردم محل می گفتند که کاکا درگذشته شکمش به نان گندم سیری نداشته درحالی که امروز دیگر دستش به کسی دراز نبود یعنی حاصل زحمتش تکافوی زندگی بخور نمیر ،ساده و عاری ازدست تنگی او را میکرد ،ازاین جا بود که به شکرانه ی موهبت خداوندی ،شکرگذار بود ،صدقه وخیرانه می داد ،سخن خوش می گفت و باهمه رابطه ای نیک برقرار میکرد.

زندگی ساده و دور از دغدغه ی کاکا به خوبی سپری میشد و چرخ زمان هم می گذشت و کار خود را کرده و پروای هم ازآینده ی کسی نه داشت ، آری زمان چون باد میگذرد و سرنوشت آدم ها و خیرالدین را رقم می زند.

می گویند هیج چیز پایدار نمی ماند ،هیچ کس به یک قرارنیست جز خدا(ج) و این که تا ابد نه خوشی می ماند ،نه غم ،نه تنگدستی ،نه دارایی ،نه زندگی و نه هم چیز دیگر.

آری ،زندگی نیزبه تجربه نشان داده است که حقیقت جز این نه بوده ،نیست و نه خواهد بود و روز گار خوش کاکا نیز از این قاعده برون نه میماند.

سال 1358 خورشیدی ،هوای هرات رو به سردی گراییده و دلتنگی گنگی درهرکجا بردل ها مستولی است ،دیگر حالات و اوضاع محل کاکا نیز متغییر به نظرمی رسد چنان که محل و منطقه کاکا خیرالدین به گونه یی متفاوت از گذشته دیده می شود ،کاکا خیرالدین نیز به فکرش می رسد که زمان آبستن حادثه می شود ،حرف های مرموزی هرطرف این جا و آنجا در مورد این و آن ،درمورد مکتب ،معلمین و شاگردان برسرزبان ها ست ،کاکا نمیداند که این همه، چرا وی را نگران میسازد!

عقربه های ساعت به پیش میتازد و عمر آدمی را نیز با خود می بلعد، آن روزها کاکا برای نخستین بار متوجه می شد که چطور از جنگ، از خون و آتش سخن در میان است ، هنوز مدتی زیادی از این چیزهای تازه وارد نمی گذرد که گوش مردم محل با شیپور ناامنی آشنا می شود.

« اسلام در خطر است، وطن اشغال شده، زمین داران گرفتارمیشوند ،جهاد به را ه خدا فرض است ، مکتب بچه ها را از راه دین می کشد و...» !

این زمان، زمانی است که هر از گاهی صدای تک فیرهای تفنگ ها ی قدیمی ؛ دهن پرد ،موش کش ،برنو یا پنج تیر و...خاموشی قلمرو پرامن و امان محل را دگرگون ساخته ،هرکجا عده ی برا ی انجام کاری که هنوز برای سایرین بدرستی روشن نیست ،آماده می شوند ،همزمان با این دیگر گوش مردم از این جا و آن جا با خبرمرگ ،جنگ و درگیری ،کشتن و بستن آشنا میشود و این خبرها چنان به سرعت منعکس و دهن به دهن می شوند که سابقه ندارد.

کاکا این وضعیت را به گونه ی جدیدش در می یابد ،او متوجه می شود که چطور عده ای از افراد سرشناس به شکل مرموز از نظرها غایب میشوند ،او می می بیند که چگونه با گذشت ایام ،همدلی ،صفا وصمیمیت در سینه های مردم به خشونت و کدورت جا خالی میکند.

شاید کاکا برای اولین بارمی دید که چگونه عده ی از این سو و آن سو ،شکار خشونت های ذات البینی میشوند که همچون سمارق سر زده و زندگی را به کام همه تلخ ساخته بود ،او میدید که چطور یکی بنام ضد انقلاب، اشرار و بغاوتگر و دیگریی بنام های از خدا فاصله گرفته ،کافر ،حزبی ،سازمانی ، سر صندوقی!

( بعد از به قدرت رسیدن حزب دیمکراتیک میگفتند برای معاونت به زارعین ،صندوق های تعاونی در عده ی از قصبات ایجاد گردیده و اشخاصی به عنوان صندوق دار یا مسوول صندوق به مردم معرفی شده بودند) ،سرلق (معلمین وعده ی از شاگردان مکاتب و مامورین در آن سال ها سرلوچ به مکتب میرفتند) و این نشانه ای عدول از ارزشهای اسلامی پنداشته میشد از این سبب با تهدید یا با خطرمرگ مواجه میشدند.

کاکا خیرالدین میدید که چطور این وضعیت بر دل ها ایجاد دلهره و نگرانی کرده بود.

چرخ زمان بدون خستگی و درنگ می چرخید ،روزها به سختی به شب و شب ها به سختی به روز می پیوستند تا این که دریکی از همان شب ها ، شبی که کاکا به تازه گی ازخستگی کار طاقت فرسای روزانه اش به کلبه ی محقرش برگشته تا دمی بیاساید و برای کار و زحمت فردایش آماده شود، بیخبر از اینکه سرنوشتش به گونه ی دیگر رقم می خورد ،نبض زمان به تندی میزند ،لحظه ها آبستن حادثه ها شده اند ،حوادثی که داغش نه تنها به دل کاکا بلکه به همه می رسید.

آری درچنین شبی ،انگشتی، ماشه ی را از این سر قریه به طرف دیگر آن میکشد و خمپاره ی به زندگی پر فراز و فرود کاکا نقطه ی پایان می نهد، این چه بلای بود ؟

ازکجا ،چرا و چگونه ؟

چه خوب گفته اند : «درجنگ حلوابخش نمی شود » یا «وقتی جنگل آتش گرفت تر و خشک باهم می سوزند» .

آری مردم آن محل با یاد آوری ازخاطرات آن سال ها از کاکا به نیکی یادکرده ،برایش دعای خیرمیفرستند و مدعی اند که حادثه ی آن شب که دریک چشم بهم زدن کتاب زندگی این مرد مومن و یکتا پرست ،زن و فرزند نوزاد ش را بست از منازعات وکشمکش ها ی سرچشمه میگرفت که هرکجا آغاز و ادامه داشتند.

آری ،کتاب زندگی خیرالدین با زن و فرزند نوزادش که قرار بود عصای پیری و زهیری پدرش گردد بسته شد و کاکا و خانواده ی او در اثر آن مانند ده های دیگر به لقای الله پیوستند.

بلی، کاکا با زن و فرزندش درکام بلای هولناک خشونت فرو رفتند و معصومه را تنها گذاشتند ،چه در آن حادثه او را چیزیی نشده و زنده مانده بود ،گویی زنده مانده است تا تداوم قصه های غم انگیز این بوم و برباشد.

بعد از مرگ پدر و مادر،حالا دیگرمعصومه ی کوچک بود و غم از دست دادن عزیزانش ،مادرش ،مادری که میخواست شال عروسی را برسر و روی وی ببیند ،پدری که آرزو داشت دختر تعلیم یافته و اهل و صالح داشته باشد وغم برادرش که بایستی عصای کوری و به اصطلاح مردم کبودی پدرش شود که نشد!

بلی این وضع بر معصومه ی کوچک چنان اثر ماند که هرلحظه می تپید و چنان می تپید که مپرس!

آن روزها بعد از مرگ کاکا خیرالدین ،زن و فرزند نوزادش ،خاله صنوبر زن کاکا ی معصومه یگانه تکیه گاه وی بحساب می آمد. دیگر رخ زرد و ضایع معصومه کوچک چنان بود که ناک در فصل خزان ،غنچه ی نوشگفته ی دیروز ساقه ی شده بود خزان زده ، شاخه ی بود جدا افتاده از درخت آرزوها ،آری یک ساقه ای خشکیده ، شکسته ،یک ساقه کاملاً شکسته.

بعداز آن بود که نه خواب داشت نه خوراک ،لحظه یی هم اگر خوابش میبرد باز در خواب هذیان آورش پدر ،مادر و برادر نوزاد ش را میدید که می روند و او را تنها می گذارند و او نیزگریه سرمیدهد چنان که هق ،هق گریه ها ی او خاله صنوبر را ناراحت و عصبانی ساخته ،وادارش می کرد به دشنام و خشونت متوسل شود تا اگرخاموشش نماید ولی چنین نمیشد ،بلی خاله صنوبر وقتی میدید هیچ زریعه ی برای خاموش ساختن معصومه کارگرنمی افتد باز سیلی های گرمی حواله ی صورت کوچکش می داد ؛چنان که چشمان میشی سیاهش ازفرط اشک سرخ وسرختر می گشت.

چرخ روزگار می چرخید و خاله صنوبر که درد نازایی و تنگدستی زار و ناتوانش کرده چون او خود سال ها قبل از آن شوهر و یگانه نان آورش را ازدست داده وعمریی را به تنگدستی گذشتانده بود و ناگزیرش ساخته بود تا از راه صدقات وخیرانه های دیگران لقمه ی به خوردن پیدا نماید .از این جا بودکه نگهداری از معصومه را درحوصله ی از دست داده اش نه میدید ، یا شاید هم نمیتوانست این بار سنگین را برشانه های ناتوانش حمل نماید از این رو او را یک طرف گذاشت و ازغمش، بیغم شد ؟!

چند روزی هم کس دیگری می خواست ازمعصومه ی تنها و بی کس مراقبت و دلجویی نماید ولی او نیز نتوانست این بارگران را به دوش بکشد از این خاطر این "سنگ سنگین" را چنان که گفته اند بوسید وبجایش گذاشت و رفت پی کارش.

می گویند زندگی جاده ی ایست ناهموار ، آری دخترک هوشیار دیروز، دیگر دیوانه ی بیش نه بود ،از کسی حرفی نمی شنید، نه هم کسی درقبالش مسوولیتی داشت ، دیگر آن جسم علیل و بیمار هرکجا می افتاد و میخیست تا شب را به روز و روز را به شب برساند ،کاروان سرای ها ی شهر ،کوچه ها و پس کوچه ها و در هرجایی دیگرجایش بود ،هر وقتی او را دیده بودی با خود حرف میزد ، باخودش می خندید، بگو ،مگو با بچه ها ی محل و سخن های رکیک از عادتهای همیشگی شده بودند.

بازهم جمعی از بچه های خورد وکلان محله دور و برش حلقه زده وآزار و اذیتش می کنند ،گویی از این کار خود لذت می برند.

وقتی می بیند که دست از سرش برنمی دارند و همچنان اذیتش می کنند، به گریه پناه می برد، فکرمی کند این یگانه کاری ایست که ازوی ساخته است ، بازهم گریه ، بازهم اشک حسرت ،حسرت از دست دادن مادر ،پدر ،حسرت نداشتن تکیه گاه.

شب وروزهای معصومه به این منوال سپری می شد ،سال ها ی دیگر به این منوال می گذشتند و دیگر اونه « معصومه ی کوچک بلکه یک زن جوان واما... اینک باز در امتداد روز ،شب فرارسیده است ،شب تاریک،شبی که ازستاره و مهتاب در آن خبری نیست و اما عده ی از عابرین هنوز درکوچه های یخبندان محل در رفت و آمد اند.

آه خدای من معصومه ؟

او این جا؟

یک زن جوان ؟!

به به نقطه یی خیره مانده ، به چه می اندیشد ؟

می بینم چادر سییاه کهنه اش دورکمر و سینه اش پیچانیده شده ،صورتش چاق و شکمش بزرگتربه نظرمی رسد!

آیا من درست می بینم؟

آری، چنین است!

فردا باز هم او بود و سنگ طفلان، بازهم آزار و اذیت بچه های قد و نیم قد محله و بازهم هق، هق گریه ها ی او

بازهم ،بچه های سر و نیم سر محل ،بازهم آزار و اذیت او و این بارهمه به یک صدا می گفتند ،بچه دار شده ،بچه کرده، ببین شکمش کلان شده ،ازکی بچه کرده ؟!

و او را می بینم ،میان گریه اش می گوید: « مادرتو بچه کرده، خواهر تو بچه کرده» !

باز قطرات مروارید گونه ی اشک راهی گونه های آقتاب سوخته اش شده ،بازهم می گرید ،آری، چون ابرنوبهار.

آنطرف دیگر زنی را می بینم میگرید ، به خیالم می رسد مردی که آن طرف نظاره گرصحنه است نیز می گرید به فکرم می رسد که همه می گریند ،چشمانم را می مالم می بینم همه می گریند ،مادران ، پدران ،دختران و پسران، آری همه می گریند!

می بینم همه چیز گریه میکند ، سنگ گریه میکند ،صخره گریه میکند ، دشت گریه می کند ،کوه گریه میکند و آنگاه متوجه می شوم که گریه ها آب می شوند، سبزه می شوند ،گل می شوند ،گلهای سفید ،سبز، ، آبی و گلابی!

این بار به معصومه نگاه می کنم لبانش با تبسمی ملیحی ازهم گشوده می شود ، می بینم خوشحال به نظرمی رسد ،می خندد و خنده هایش در دشت و کوه می پیچند و دوباره انعکاسش را می شنوم.

ولی این بار می بینم همه می خندند، مادران می خندند ،پدران میخندند ، دختران میخندند ، پسران میخندند و انعکاس خنده ها دل دشت و کوه را پرمی کند!

آری همه میخندیدند ، معصومه نیز می خندید!

پایان.

نو یسنده : ظاهراضطرابی

بمناسبت هشتم مارچ.