محمد عالم افتخار
(تبصره ارتجالی بر یک روند با اهمیت)
باور میشود که مردمان افغانستان به مقتضای طبیعت سرزمین کوهسار خود؛ به ویژه آنها که بلا واسطه در دره ها و کوهپایه ها زاد ولد داشته اند؛ همانند باز وعقاب و شیر و پلنگ...؛ مغرور و بلند پرواز می بوده اند، ولی از آنجا که برای همیشه و در تمامی اوضاع و احوال غرور و بلند پروازی تنها؛ لزوماً به نفع نیست، دشمنان از هر رنگ و ردیفی، ضعف یا فقدان ده ها خصیصه و ملکهِ انسانی؛ سوای غرور و بلند پروازی و بی پروا بودن در برابر خطر مرگ و حتی خود مرگ را؛ در انسان سرزمین ما نشانه گرفته و سر انجام از مردمی که می بائیست حسب غرور و مناعت خود پیوسته از اولین ها در دنیا باشند، کتلهِ واپس مانده و به جانِ هم افتاده و حتی مخدوم مغرور دیگران و دی
گر تران درست کرده اند.
از متفکران نسبتاً بی غرض قرن نزده فریدریک انگلز در بارهِ افغانها سخن غرور نواز ولی سخت پُر معنا و عبرت انگیز دارد. او در اثری به نام «افغانستان» مینویسد: «جنگ نزد افغانها حیثیت تفریح و ورزش را دارد» و اندکی پس تر میافزاید: «آنان کتله ای فاقد لیدر شیپ سیاسی اند»!
اگر از حقیقت نگذریم این سخن ها هر دو درست، تائیدشده توسط تاریخ، در ظاهر افتخار آفرین ولی در عمق و ژرفا و معنای علمی؛ متأسفانه عیب است و مایهِ سرافگندگی.
فکرکنید در طبیعت برای کدام آفریدهِ دیگر خداوند «جنگیدن» البته بدون ضرورت و منطق و محاسبه ها، «ورزش» میباشد. شاید مصداق واقعی صرف در جنگل طبیعی انتظار میرود. آدمی هرقدر انسانتر شود، ورزش های انسانی تر؛ سوای جنگ های بی مفهوم انسان با انسان و حتی جنگاندن وحشیانه حیوانات بی زبان با یگدیگر، برای خویش دست و پا می نماید. مگر این انواع پرشمار، پرشور و پرهیجان ورزش های المپیک جهانی افتخار آمیز است یا آدم کُشتن و خود را به طور بی معنا و جاهلانه به کُشتن دادن ـ جنگ آدم با آدم و افغان با افغان و هموطن با هموطن و برادر با برادر و اولاد با والدین و برعکس...؟!
البته باید جداً در نظر داشت که هدف انگلز که یک پیشوای سیاست انقلابی عصر خود بود، از نگارش سطور فوق؛ چنانکه از مجموع مقاله مربوط مستفاد میگردد، برداشتی نیست که ما از این سخنان نمودیم. انگلز شور و شجاعت و تسلیم ناپذیری افغانها بخصوص در قبال متجاوزان انگریزی در قرن 19 را مورد تمجید قرار داده و آنرا به مثابهِ الگویی برای مردما ن مستعمرات آنزمان؛ الهامبخش وانمود میکند و معتقد است که اگر این جماعت تسلیم ناپذیر و ناترس «لیدر شیپ سیاسی» نیز میداشتند، حاصل شهامت شان بسیار مثبت و بسی هم زیاد میبود.
ولی رفته رفته توصیف ها و تجلیل هایی از این ردیف؛ آشکارا طرف سوء استفادهِ دشمنان داخلی و خارجی مردمان ما قرار گرفت. دیوانگان جهانگشایی و آدم خواری مانند اودلف هیتلر؛ آنرا به سطوح کاملاً انحرافی کشانیدند و به شجاعان سرزمین ما؛ فقط حیثیت باز شکاری خود و چیز هایی نظیر آنرا قایل شدند که به مراتب ذلت بار تر از «مفهوم عسکر اجیر» میباشد و از این حسرت مٌردند که لشکر سیاهی و تباهی و جنایت و وحشت شان چرا با «جنگندگان افغان» مجهز نبود.
علاوه بر ژورنالیستانی مانند لوول تامس امریکایی که یکسره «ساکنان این کوه های بلند دندانه دار» را وحشی ها و رهزن های بی همتا در مقیاس سراسر جهان به قلم کشیدند، متأسفانه شماری از درسواره ها، اشعار، باور ها و سنت هایی که معمولاً طی دو سه قرن خروشان گذشته در سطح جهان؛ به خورد اطفال معصوم، جوانان وعامه مردم ما داده میشده، نیز غالباً افغان را شاخ کبر و سلطان جنگل وانمود میکرده و به طرز ذلتباری نافی و مانع اهتمام و حتی توجه در راستای شعور سیاسی و «لیدرشیپ سیاسی» و چون و چرا و کیف و کان آن بوده است و هنوز میباشد.
این است که وقتی (طی 3-4 دهه اخیر) سیاست و به دنبال و به موازات آن جنگ؛ بر مردمان انبوه مان تحمیل گردید؛ یا به سخن انگلز؛ مردمانی که در قصه سیاست و «لیدرشیپ سیاسی» به عنوان فرهنگ جا افتاده نبودند؛ ناگهان در آزمونگاه های سیاست و جنگ احضار گردیدند؛ جز گرفتار آمدن به خطا های دهشتناک و فریب خوردن ها و گمراه شدن های متعدد و متکثر؛ بخت و شانس زیادی نداشتند.
برای اینکه تسجیل گردد که ما داریم از چه سخن میگوییم؛ بیائید نقل قول هایی از دگروال محمد یوسف پاکستانی را از کتاب «تلک خرس» او باهم بخوانیم:
«من بی اندازه متحیر هر جنگجوی افغان هستم چنانچه وی در برابر آزمون عصر به پا خاسته(؟) و هنوز مغلوب نشده است(؟). طوریکه در سال 1980 در مقابل شوروی ها ایستادگی کردند که بعد از هشت سال تقلا و مبارزه آنها را در بدل کسب هیچگونه امتیازی راندند. به هر حال آنها ما فوق الانس نبوده، اشتباهات شان در راسخ بودن شان نهفته است. به گمان من لازم است تا خوانندهِ گرامی او را ((بداند))...
...چند نفر افغانها به دور آتش چوب جمع شده و در حال مباحثه و استدلال! بودند. یک نفر به جلو تکیه زده و دستش را داخل آتش نمود. او دست خود را بدون وقفه در آتش گرفت تا حدیکه شعله های آتش؛ گوشت آنرا فرو ریختاند. موصوف علیرغم رنج مشقت بار صدایی نکشید، در حالیکه دهان را محکم بسته؛ چشم ها را به طرف بالا خیره گرفته بود صرف اندکی لرزش در بازوانش به مشاهده رسید. این همه دال بر فایق آمدن وی بر درد وعذاب بود. وی در حضور مجلس دست خویش را چنان در آتش فرو برد و زمانیکه بیرون کشید سرخ و داغ گشته و مایعات از آن جاری بود. بدین ترتیب این شخص شجاعت و جسارت خود را ثابت نمود. آری، شجاعت و آنهم شجاعت جسمانی یک خصوصیت اصیل افغانی است.
رویداد فوق واقعاً رخ داده است، گرچه این یک نمونهِ افراطی میباشد. این مرد یقیناً بر ترس فایق بود. وی یک نمونه ویژهِ دلیری افغانیت یعنی تحمل درد و عذاب در حالت کاملاً شکیبایی، خاموشی و حوصله را نشان داد. برای یک افغان در صورتیکه جراحت شدیدی برداشته باشد صدا کشیدن و فریاد با چیغ زدن یک عمل غیر مردانه تلقی میگردد. این در شخصیت وی از وقت طفولیت تلقین گردیده و بحیث یک بخش تربیه و پرورش وی محسوب میگردد. اگر کسی یک پسر پنجساله افغان را لت و کوب نماید او مانند سایر بچه ها گریان خواهد کرد لیکن اگر یک پسر هفت ساله شدیداً زده شود، هیچ آه نخواهد کشید و خویشتن را جمع خواهد کرد. کسیکه دلیر نباشد در نزد هرکس مورد انزجار است و چنین یک شخص همواره حقیر و پست شمرده میشود.
مجاهد زخمی غرض تداوی به پاکستان آورده میشد. وی یک سفر طولانی را بالای کدام چیز تزکره نما و یا در حالت بسته بر پشت اسپ متحمل گردیده و مجبور بود چند روز و حتی هفته ها راهپیمایی نماید. (آنها) از شیوه اردو های معاصر مبنی بر اینکه در صورت برداشتن جراحت به زودی از میدان جنگ ذریعهِ هیلیکوپتر به شفاخانه دور دست انتقال صورت گیرد، بکلی محروم اند.
در عوضِ چند دقیقه؛ چندین روز به کار است تا معالجه و تداوی درست مهیا گردد. قطع کردن یک عضو بدن بدون عمل بیهوشی یک امر معمولی بود. جهت بریدن قسمت از بین رفتهِ پای از چاقو و حتی از تبر نیز کار گرفته میشد. عدهِ بیشتر چنین زخمی ها به همین علت از بین رفتند. من یک قوماندان را به یاد دارم که ترجیحاً ارهِ کدام جراح را طلب کرد تا بدینوسیله عمل جراحی نسبتاً آرام، بدون خونریزی زیاد وغیر ظالمانه اجرا شود. جالب اینکه چنین یک خواهش «منصفانه» از جانب قوماندانی صورت گرفت که به «قصاب» شهرت داشت یعنی اینکه وی جهت اعدام کردن اعضای دستگیر شدهِ خاد؛ شخصاً گلوی آنها را قطع و پاره میکرد.»
از فحوای کتاب این قوماندان اعلیِ و شهسوارِ بی دلدلِ جهادِ پاکستانی مبرهن است که جنگجوی افغان؛ خود اصلاً از «قدرت اخذ تصمیم» محروم است چه رسد به دانش و بینش و سنجش و محاسبه پیرامون آن!
بنابر توضیح مترجم دری کتاب، محترم داکتر نثار احمد صمد ـ اشارهِ «قصاب» نویسنده؛ به ملا ملنگ یکی از قوماندانان اسبق مجاهدین پاکستانی در ولایت قندهار است.
همین قوماندانان قبل از همه پس از عزیمت شوروی و سقوط رژیم باصطلاح کمونیستی نجیب الله، در مسابقه با مجاهدین مسلط بر کابل و اطراف آن حقانیت تاریخی اسم با مسمای «اشرار بیوطن و لومپن» را تسجیل و نقش کل الحجر در دل تاریخ نموده زمینه ساز ورود دومین مودل مجاهدین صلیبی به نام طالبان از گودال کثیف پاکستان در وطن خاکستر شده ولی مقدس ما گردیدند.
شنیدنی است که دگروال محمد یوسف در همین کتاب مجاهدین خود را «جنگجوی صلیبی» تعریف می نماید. او دوام میدهد:
«همان زخمی هاییکه در سر راه به داکتر و دوا برده میشدند، هر لحظه در هر پیچ و خم ناله و فریاد را عمیقاً تحمل میکردند و به ندرت این زجر وعذاب را تبارز میدادند. این عزم راسخ، این تسلیم نشدن و با این وصف اجتناب از کمزوری عظیم ترین خاصیت یک سرباز را تشکیل میدهد ... آمیزش چنین تهور و عقیدهِ راسخ مذهبی که برای آن می جنگیدند؛ مجاهدین را بحیث جنگجویان فاتح وغیر قابل شکست در آورد. آنها جنگ مقدس «جهاد» را دنبال مینمودند که یک جنگ مذهبی به گفتهِ آنها علیه «کفار» بود. آنها منحیث مسلمانان دیندان؛ تعالیم قرآن مجید را تقریری یاد گرفته بودند.»
درین قسمت نقل قولِ قوماندان اعلی «مجاهدین فاتح و غیر قابل شکست!» دو نکته از اهمیت بخصوصی برخوردار است:
اول: اینکه نویسنده در تعریف و تشریح و تجلیل جنگ مقدس مذهبی با در نظرداشت حقیقت سرسخت مسلمان بودن طرف جهاد پاکستانی که مسلماً بر همهِ دنیا و بخصوص مسلمانان با دانش هویداست، از خود رفع مسؤولیت کرده و ناشیانه چنین گریز میزند: «جنگ مذهبی به گفتهِ آنها علیه "کفار" بود»! نویسنده میخواهد بگوید که به عقیده و گفتهِ من این جنگ علیه «کفار» نبود و لهذا جنگ مذهبی هم نبود و چنانکه در جای دیگر به صراحت و وضاحت توضیح کرده است «جنگ مخفی» پاکستان علیه افغانستان بود، چون اساساً علیه هستی و موجودیت و هویت و شرافت افغانستان بود که هند برتانوی و سپس پاکستان رویهمرفته از صد سال بدینسو بخاطر رهایی از مخمصهِ «دیورند لاین» بخاطر چنین روز و چنین جهاد و چنین تحمیق و تخدیر و استحمار؛ پلانگذاری و زمینه چینی و سرمایه گذاری کرده بودند. و بعد تر با تفاهم و مساعدت امریکا نمی گذاشتند که دین و قرآن در افغانستان از حالت «تقریری» فراتر رود و افغانستان بخاطر پیروزی همین پلان با تطمیع و تهدید و تحریم حکام محمد زاییِ قابض برآن؛ در حالت یگ جنگل طبیعی عقب نگهداشته شود!
محترم نثار احمد صمد نیز در پیشگفتار بسیار جالب، غنی و سرشار از ادراک و عواطف خویش بر ترجمهِ دری «تلک خرس» به حقیقت تلخ و فاجعه انگیز تاریخی مزبور اشارهِ رسایی به عمل آورده و مینویسد:
«بلی! مقصرین و مجرمین در نزد مردم افغانستان "اینها ـ جهادیون در سطح رهبران و قوماندانان" اند تا "آنان"
چون "آنان" در درازنای اقلاً یک قرن رؤیای چنین یک تباهی افغانستان را در سر می پرورانیدند؛ ولی "اینها" پدر، مادر، خواهر، برادر و نور چشمان خویش را با تیغ "آنان" قتل عام و خانهِ خویش را با باروت "آنها" منهدم ساختند»
دوم: مجبوریت نویسندهِ «تلک خرس» از اعتراف بر اینکه مجاهدینِ دست پرورده اش «بحیث مسلمانان دیندان؛ قرآن مجید را تقریری یاد گرفته بودند» علی الرغم اینکه حتی در همان حد حقیقت ندارد و عقلایی نیست، معهذا با در نظرداشت اینکه مجموعه دلایل، براهین، انگیزه ها و عوامل فرضیت و قدسیت جهاد و مخصوصاً مشروعیت رهبری سیاسی آن توسط پاکستانیها، سازماندهی آن توسط پاکستان و بالاخره نیابت و نمایندگی پاکستان در سطح جهانی و بین المللی از این «فاجعهِ قرن» در افغانستان؛ فقط با احساسات دینی توجیه میشود، فاکت بسیار بزرگی از نبود فرهنگ سیاسی و «لیدرشیپ سیاسی» کافی و الزامی عصر و زمان در افغانستان است، و بلکه برهان قاطع برای محاکمه پاکستان به عنوان مسبب قتل های هستریک تروریستی و دسته جمعی در افغانستان و به عنوان سازمانده جنایات علیه بشریت با اجیر کردن لومپن های کاملاً محروم از خرد و عقیدهِ سیاسی و مذهبی شمرده میشود. این فقره؛ اعمال پاکستان و نوکران رهبرِ جهاد ساخته اش را عیناً با اعمال اسامه بن لادن، زرقاوی و دیگر جنایتکاران علیه بشریت منطبق و یکسان میسازد.
مگر اسامه و زرقاوی و امثالهم تا اکستریمیست های طالب و داعش؛ جز گنجینهِ «جهل دینی» اجیران و اسیران خود که تا سرحد انتحار به پیش رانده میشوند، چه دلیل و متکایی برای شبکه ها و برنامه های خویش دارند؟؟!
چرا جهاد پاکستان در افغانستان مدت ها قبل از بهانه مداخله شوروی؛ آغاز شده بود و چرا با ختم مداخله شوروی پایان نیافت و پایان نمی یابد؟ اکنون به بهانه امریکا و ائتلافش است و مسلماً با پایان این بهانه، بهانه های دیگری پیدا میشود. بهانه ها تغییر میکنند ولی استراتیژی پا برجاست و لهذا جهاد پاکستانی برپاست!
برای آنکه پاکستان زنده بماند، باید با هر بهانه و با هر جنایتی که میشود، افغانستان نابود گردد. تا افغانستان است، منجمله مخمصه دیورند لاین خواب و آرام را از پاکستان میگیرد. بازسازی و ترقی افغانستان، دانشمندی در سیاست و نیرومندی در دولتداری و حتی «مسلمان تحریری» شدن افغانستانی ها برای پاکستان زهر هلایل است.
تنها بر حسب مندرجات همین کتاب «تلک خرس»؛ پاکستان مسؤول درجه اول ویرانی افغانستان، فراهم کننده تمامی بهانه ها و جهاد ها که به معنای قتل ها و کشتار های سیستماتیک مردم افغانستان، چور و چپاول و محو سیستماتیک ذخایر و ثروت های ملی مردم افغانستان، سازماندهی و تحریک نسل کشی ها و هزاران جنایت جنگی و ضد بشری دیگر است، میباشد. پاکستان مکلف به پرداخت کم از کم 240 هزار ملیون دالر غرامت به افغانستان است که حسب محاسبه بانک جهانی؛ صرف طی یک ربع قرن دسیسه و مداخله عملی در چوکات جنگ مخفی و جنگ اعلام نشده علیه افغانستان به بارآمده است. عربستان سعودی و امریکا و دیگران در مقام معاونان جرایم پاکستان اند!!!
در زبان ملی پشتوی افغانستان ضرب المثل بسیار زیبا و بسیار رسایی وجود دارد که: ((زه پور غوارم، دی نور غواری؟! ـ من قرض خود را میخواهم ولی او (مدیون من) هنوز بیشتر می طلبد!))
این امر به واقعیت در مورد ادامه و حتی افزایش عزایم تبهکارانه و جنایتبار پاکستان علیه افغانستان که در قدمه پسین بیشتر زیر نام طالبان؛ پیش برده میشود و هم در مورد زیاده خواهی ها و انحصار طلبی های مدعیان رهبری و لیدرشیپ سیاسی جهاد؛ هزار فیصد صادق است که حتی به قول بارنیت روبین افغانستان شناس معروف معاصر امریکایی؛ آنان مدعی باصطلاح انتقال امتیازات جهاد به اولاد و اعقاب خود مثل میراث نیز میباشند!
روبین در آخرین هفتة برج جوزای 1383 خورشیدی طی یک مصاحبه اختصاصی با سردبیر وقت برنامه های پشتو و دری رادیو بی بی سی برای افغانستان؛ از جمله گفت:
«... در مورد اصطلاح مجاهدین. مجاهد کسی است که در جهاد شرکت داشته، اما این لقبی نیست که بتوان مادام العمر آنرا حفظ کرد و این، لقب و امتیازی هم نیست که از پدر به فرزند مانند سلطنت انتقال یابد. بسیاری از کسانیکه مدعی شرکت در جهاد اند، مجاهد نیستند. مثلاً تعدادی رهبران بعضی از احزاب بودند که قسماً اعضای آنها مشغول جهاد بود. همه مردم افغانستان که برای آزادی وطن شان جنگیده اند، مجاهد بوده اند. رهبرانی که میخواهند ادعا کنند که جهاد ملکیت شخصی آنهاست، فقط قدرت دارند و قدرت آنها به عوامل مختلف متکی است. آنها از برکت همکاری با ائتلاف بین المللی؛ پول به دست آورده اند. برخی از آنان پول هایی را در اختیار دارند که از سالهای1980 باقی مانده بود و آنان این پول ها را نگهداشته در جهاد به مصرف نرسانیدند. بعضی از این رهبران امروز پول هایی دارند که از مدرک فروش لاجورد، مواد مخدر، عواید گمرکی و یا تجارت شخصی به دست میآورند.»
البته با این تعریف، آقای بارنیت روبین از «جهاد و مجاهد»؛ به حکم تجارب و حقایق و اسناد فراوان زیاد هم نمیشود؛ موافقت کرد. ولی به هرحال؛ چنانکه حقایق تاریخی به دنبال عقب نشینی شوروی ها و سقوط دادن آخرین بقایای رژیم خلق و پرچم در افغانستان اثبات کرد؛ نه تنها رهبری و لیدرشیپ نامنهاد سیاسی جهاد به واقع اسم با مسمایی نبود و تشکیلات و مشی سیاسی ـ دپلوماتیک و مقرری های عمده دولتی در کشور مستقیم و غیر مستقیم توسط پاکستانی ها و شبکه های جاسوسی اجانب متحقق میگردید و کنترول میشد بلکه حتی صرفاً یک دستگاه سیاسی و دولت علیحدهِ و لو جهادی در افغانستان هم؛ ملیتاریست های پاکستانی و ارتجاعیون پطرو دالر عربی را بنابر افزون خواهی های جنون آمیز بیشتر و بیشتر ارضا نه کرد؛ چرا که آنها هنوز پتانسیل عظیمی را برای تحریک و تحمیق و استعمال و استخدام برای افغانستان بر اندازی؛ به حساب غیرت و شجاعت شیرانه و پلنلگانه ی ویژه افغانستانی های «بی لیدرشیپ سیاسی» در جولانگاه می دیدند و این است که با به فساد و تفرق و تشتت کشانیدن دولت نامنهاد اسلامی و جهادی و منفور گردانیدن آن؛ به عجله باور نکردنی ویرژن دیگر جهاد پاکستانی را علم کردند و آنرا «جهاد طلبای کرام علیه شر و فساد» خوانده و به همراهی لشکریان پاکستانی و جهادی های القاعده و سایر سلفیون و وهابیون و اشرار خاور میانه ای وغیره طی زمان کوتاه بر بخش اعظم افغانستان استیلا بخشیدند.
معلوم است که تنها یک شانس (یعنی نه بازهم کدام لیدرشیپ وزین سیاسی)؛ این بند و بساط را حدوداً پس از شش سال چلش؛ به سقوط کشانید.
یعنی پیامد های سانحه هول انگیز جهانی 11 سپتامبر 2001 در امریکا؛ که منجر به تشکل ائتلاف جهانی علیه تروریزم القاعده و بن لادن! و لشکر کشی آن به افغانستان طالبانی حامی آن گردید و مجدداً برای بقایای جهادی های سابق در همکاری به ائتلاف جهانی؛ شانس باز گشت به قدرت دولتی یا تحکیم و توسعه آن فراهم آمد.
البته این رویداد های عظیم سیاسی ملی و منطقوی و جهانی منجر به افزایش و اعتلای شعور سیاسی در مردمان افغانستان و خصوصاً قدمه های کتابخوان و خبر شنو و مکتب دیده و مکتب روِ و دست اندرکار حزبی و دولتی آن گردید؛ و شاملان دولت و اقتصاد و بازار و انجو ها و موسسات امنیتی و نظامی و اداری و خدماتی و مدنی متعدد نو پدید را؛ در صورت داشتن استعداد و کوشندگی؛ دانایی و توانایی و مهارت های معین سیاسی و تشکیلاتی و نظامی و مالی و مدنی و تخنیکی و الکترونیکی... بخشید؛ معهذا هنوز نمیتوان از «لیدر شیپ سیاسی» که یک قرن و اندی پیش؛ از فقدان آن گپ زده میشد؛ با اطمینان سخن گفت.
تجاربی که از آخرین انتخابات دو دوره ای ریاست جمهوری (2014) افغانستان اندوخته شد و با کمال تأسف کشور را به بحران کشانید تا همانند سال 2009 احتیاج به مداخله و میانجیگری خارجی ها و نهاد های بین المللی پیش آمد؛ مؤید بی چون و چرای این حقیقت تلخ میباشد.
در نتیجه؛ حالت غیر مانوس و به اعتباری تحمیلی «دولت وحدت ملی» با سهم 50 ـ 50 فیصد دو تیم انتخاباتی رقیب؛ به وجود آمد که البته با تعلق مقام ریاست جمهوری به یک تیم و مقام ناموجود «ریاست اجرائیه» در قوانین نافذه؛ به تیم دیگر؛ عملاً پیچیدگی های بی حد و حصر سیاسی و اداری و حقوقی را به بار آورد.
اینجا لزومی ندارد که بر آنچه طی دو سال و اندی حکومت وحدت ملی گذشت؛ مکث خاصی نمائیم ولی با نظر داشت اینکه در تیم دوم انتخاباتی تشکیل دهنده دولت؛ تنظیم «جمعیت اسلامی» مقام محوری داشت؛ ظاهراً تلاش های بیشتر از دوساله فیگور انتخاباتی خود یعنی دکتور عبدالله رئیس اجرائیه را کامیاب و بسنده نیافتند و به نوعی ناگزیر شدند؛ در امر شراکت دولتی؛ میانبُری تدارک دیده عملاً مذاکرات و مجادلات را به طریق این میانبُر؛ به راه انداخته و در اختیار گیرند.
به نظر می رسد؛ این دومین میانبر جدی و بزرگ در تاریخچه تشکیلات «جمعیت اسلامی» است؛ میانبر بزرگ نخستین همانا احمد شاه مسعود و تلاش های مبتکرانه و مستقلانه فراوان او در پیش از ایجاد دولت جمهوری اسلامی و در جریان دولت اسلامی و دفاع از آن بود که هم جنبه های قوی نظامی و هم پهلو های جدی سیاسی داشت. احمدشاه مسعود حتی به خاطر ایفای نقش میانبری؛ تشکیل ویژه تحت نام یا شهرت «شورای نظار» را ایجاد کرده بود؛ بدون اینکه تبعیت از رهبری عنعنوی جمعیت اسلامی را نفی کند یا زیر پرسش ببرد.
البته بررسی و تحلیل و ارزش یابی این تحرکات اهمیت کافی دارد ولی حالا وقت آن نیست.
صرف این حقیقت را باید مدنظر گیریم که میانبُر کردن کنونی آقای عطامحمد نور و همداستان های وی در رده های بالا و صفوف جمعیت اسلامی؛ بر سنت مرسوم و معمول تجربه شده و به یادگار مانده از احمدشاه مسعود ابتنا دارد و از آن نیز مقبولیت و معقولیت دریافت میکند و به عبارت دیگر کدام بدعت غیرمعمول در تشکیلات و تاریخچه جمعیت نیست.
ولی معلوم است که دیگر تشکلات مدعی حزب و حرکت و تنظیم ... فاقد اینگونه تجارب و سنت ها بوده اند و لهذا با نظر داشت حالات آنها و اینکه در جسارت ها و اقدامات به مراتب کمتر و بی اهمیت تر از این؛ غالباً سایر سازمانها و تشکیلات؛ منشعب و متشتت میشوند و حتی از هم می پاشیده گرفتار درگیری ها و شاخ و شانه کشیدن های ممتد و مزمن میگردند؛ خیلی ها ممکن است نظرات و داوری های نا صواب نمایند که احتمالاً تعدادی از مدعیان رهبری و کلان شوندگی را هم در بر خواهد گرفت.
ولی رویهمرفته؛ این مورد امتیاز سیاسی قابل ملاحظه ای برای جمعیت خواهد بخشید و متناسباً نقش آفرینی و مانور سیاسی و دولتی آنرا بهتر و مؤفقانه تر خواهد کرد.
به هرحال؛ در اوج نومیدی تقریباً عمومی از کار آیی «حکومت وحدت ملی»؛ این ابتکار امید آفرین است و در صورت بادستاورد بودن برای عامه مردم افغانستان؛ آنان را به جهت ایجاد و تثبیت لیدرشیپ سیاسی آرمانی یک گام دیگر به پیش خواهد برد؛ ولی در صورت برعکس؛ سرخوردگی ها را تشدید و بحران اجتماعی و سیاسی و امنیتی را قمچین خواهد کرد که چنین مبادا!