افغان موج   
صبح روز اول عید قربان است« گلجان انا» - اسم مستعار با قامت خمیده ناشی از رنج و اندوه زندگی، راه دشت دهکده را در پیش گرفته است. مقصد رفتن « انا» به دشت‌ همانا زیارت کردن فرزندان نامرادش می‌باشد که یکی پی دیگری در جنگ های داخلی کشور جان باخته اند و در قبرستان عمومی واقع در دشت بخاک سپرده شده اند.
دو تن از نوه های کوچکش نیز به دنبال او به راه افتاده اند‌، یکی از کنج دامن سیاهرنگ مادر کلان و دومی از شال فرسوده ای او گرفته او را همراهی میکنند.
از خانه ای «گلجان انا» تا دشت بزرگ کنار دهکده که قبرستان عمومی باشندگان در آن قرار دارد، فاصله ای زیادی نیست و اما نوه های او هنوز کوچک اند و توان راه رفتن با پای پیاده را ندارند با این وجود گویا تصمیم گرفته اند هر طوری شده مادر کلان شان را در نخستین روز عید قربان تا قبرستان و عیدی با فرزندانش همراهی و غمشریکی نمایند!
«گلجان انا » نیز با این که درد و رنج روز گار از یک طرف و کهولت سن از سوی دیگر توان در جسم و جانش نگذاشته است ‌ولیکن پیوسته تلاش می کند تا تند و تندتر گام بر دارد و اگر بتواند‌ بدود، درست همانند‌ سالیان قبل، زمانی که او هنوز پیر نشده بود و هنوز پنج فرزندان او، آری به گفته ای خودش پنج شاخ شمشاد او‌، یکی، پی دیگر به کام هولناک بلای « جنگ میان کفر و اسلام !!» فرو نرفته بودند!
آری « انا » آن روز گویی می خواست چابک بدود چون اسپ چابک سوار تا زود تر به مقصدش، به قبر فرزندانش برسد و چیز بیشتری اگر از وی ساخته نیست کم ‌و‌ کان اشکی از سوز دلش نثار ارواح فرزندانش کند و دعای بفرستد در حق آنان تا دلش اگر صبر شود!
اینک او « انا » با دو نوه اش در میان صد ها قبر کهنه و نو، میان مدفن ابدی فرزندانش قرار دارد و خاموشانه ایستاده و اشکش جاری است.
به این قبر ستان بزرگ نگاه می کنم هر طرف آن در خاموشی فرو رفته و جز صدای خیش و پش پرچم های رنگارنگ کنار قبر ها آنهم ناشی از هیاهوی شمال دشت، چیزیی در آن شنیده نمی شود و فقط صدای باد، بادک پر چم ها به هر رنگ، به رنگ های سفید، سبز، سرخ، نارنجی،آبی و گلابی شنیدنیست و بس!
«گلجان انا» که آنروز در راه خانه تا قبرستان یک سره با خودش حرف زده بود اینک هنوز داشت چیز های را با خود زمزمه می کرد و همزمان دستان خشک و سیاه سوخته و استخوانیش را به سوی آسمان نیلگون و لایتنهایی فضای غم انگیز محل بلند نموده و گویا آنسوی ابر ها کسی را دیده است که گلایه اش را با وی شریک می سازد.
و اینک باز قطرات اشک بر رخسار های آفتاب سوخته « گلجان انا » ره می گشایند و …
به نواسه های « انا» نگاه می کنم، درک کودکی کجا و شعله های گداخته ای درون سینه « انای شان» کجا؟!
آری درک و‌فهم ضمیر شش ساله و نواب چهار ساله و‌کوچگ از درد بزرگ مادر کلان هنوز وقت است و هنوز با هم فاصله ها دارند، درد یک مادر!
آنروز در جریان راه خانه تا قبرستان( دشت ) هر چند حس کنجکاوی کودکانه ای نواب کوچک او را تحریک نموده و وادارش ساخته بود تا از مادر کلانش بپرسد : « انا چا سره یی؟ حه وایی؟» و لیکن«انا » هرگز در پاسخ نوه کوچکش چیزی نگفته بود و فکر می کرد توضیح این سوال هنوز در درک نواب کوچک نمی گنجد، چه هنوز خیلی کوچکتر از انست که بداند« انا» چه دارد می کشد و چرا ؟!
آنروز سرانجام « انا» و نوه های کوچکش بر سر قبر تور جان- تواب- توریالی و دو فرزند دیگرش که یکی، پی دیگرش رفته بودند، سرشک غم بارید ولیکن حسرت جوانمرگی فرزندان همچنان قلبش را می آزرد و آرام نمی گذاشت گویی نصیبش در این جهان را جز غم و غصه چیزیی نه نوشتند!
و اینجا قبرستانی با گنجایش صد ها و هزاران قبر اعم از پیر و جوان از قرا و قصبات مختلف، از تبار مختلف و از آدرس های مختلفی از بیم و امید و آرزو های بی شمار!
به « گلجان انا.» نگاه می کنم خوب معلوم نمی شود، حالش دگرگون می نماید، احساس می کنی زبان در کامش خشکیده، فکر می کنی پاهایش دارن دنبال نمی آیند، به صورتش او می بینیم گویی رنگ از رخسارش پریده باشد!
او، آری « گلجان » لحظه کنجی می نشیند و باز دستانش را به سوی آسمان ها بلند نموده و باز زیر لب چیز هایی می گوید و به یک بارگی یادش می آید که چگونه تواب فرزندش همین چند روز قبل از عید به مادرش خبر داده و گفته بود : « انا جانه که خدای کوله بله جمعه کی زما د رخصتی وار وی او که در غلم بیا نو نه وایی چی تول لارل، ‌آتی شه چی ته یواحی پاته یی …»
«انا » درحالی گاهی به نواب و گاهی به ضمیر نواسه هایش( پسران کوچک تواب) آخرین فرزند جوان‌مرگ هود‌فکر میکرد قطرات اشکش را همچنان با شال کهنه اش می خشکاند‌ و این بار رو به نوه هایش و اضافه میکند : « هله زامنو چابک سی چی لار سو !» و آهی سردی که نمی توان تعریفش نمود!
بار دیگر به قبر تواب نگاه می کنم ًهنوز تازه است، هنوز گل روی قبر‌نه خشکیده. به این ترتیب تواب، آخرین پسر از پنج پسران« گلجان انا » همانند صد ها و هزاران تواب ها و توریالی های دیگر در اوج امید و آرزو های انسانی و جوانی، قربانی جنگ برادر با برادر، جنگی که با ایجاد ده و صد ها قبرستان، سال هاست آتش سازنده ای آن به تحریک اجنبیان دور ‌‌و‌ نزدیک « ‌پکه!» می شود و هنوز دامن کشور سرزمینی را رها نمی کند،
، آری تواب، پنجمین سرو رسای « گل جان انا» برای پنجمین بار دل« انا » و خانواده وی را در نبودش داغدار نموده و رفت و دیگر هر گز بر نگشت گویا می بایست غصه های « انا » را تداوم ببخشد.
 
پایان.
 
نویسنده : عبدالظاهر اضطرابی