افغان موج   

دی‌روز با غلام‌علی به شهری رفته بودیم که در زیبایی مرز نداشت. یک شهر زیبا و چشم‌ستره‌کن بود. شهری بودکه لاجوردش نام‌دارد. خاک‌وخطه،اش کلان است و منطقه‌ی وسیع می‌نماید، هم نام‌دارد و هم دشت‌ودمن کلان. اولین‌بار به مهمانی رجب رفتیم. رجب از دوستان فامیلی‌مان است‌که گله‌ی گاو دارد و شش هفت بز و سه‌رس اسپ.

کارش هم دهقانی است و برای رمه‌اش چوپان دارد. چاشت روز بود به صفره‌ی‌شان تکیه زدیم و خیلی گرسنه بودیم و خاتون کلان خانه عذا آوردند. وقتی‌که نان می‌خوردیم متوجه شدم دختری نزده‌ یا بیست‌ساله‌ای لب جوی نشسته است زار زار می‌گرید و کاسه‌ی بدست دارد و دران آب مندازد. ذهنم پریشان شد و چشمانم به‌حاشیه رفت. دیگر نان از گلونم پایین نرفت که گویی نیم‌جان شده‌ام.

غلام‌علی گرسنه بود و غذا تناول می‌کرد با دست چپم به زانویش زدم تا به‌سوی دختر ببیند، اوهم متوجه شد. دقیقه‌ی بعد خانم کلان دید سیمای‌مان رنگ داده انگار یافته بود از وضع آن دخت‌که لب‌جوی نشسته است متاثر شده ایم، از جا بلند شد و آن را به نزد ما خواند. دخترک لب‌ولعاب خشکیده داشت، چشمانش سبز و صورتش لاغر و باریک بود. درست هیچ مشابهتی با خانم کلان نداشت و ما دانستیم زن بچه‌های خانه است نه از همین خانه.

دخترک پیش آمد و به‌ما سلام کرد و ماهم علیک کردیم، بعد رفت نزدیک خانم کلان نشست. خیلی گرفته بود، پژمرده می‌نمایید، چادرش تاری بود و ما موهای پیچیده‌اش را می‌دیدم.

پس از نشستن او دلم آرام نگرفت خاستم چیزهایی ازش بپرسم، اما نمی‌شد. ما مسافر بودیم و این‌جا خانه‌شان بود کجا ره‌گزر حق کنج‌کاوی را دارد!. هرچه تقلا کردم نتوانستم گپ خود را قرط بدم بلآخره شروع کردم به پرسیدن:

- خانم چهره‌تان گرفته است، حال‌تان پری‌شان است می‌شود بگویید گپ چه است؛ آخه کلی تشویش داریم.

- چیزی نیست راحت‌باشید؛ من همین‌طور ام حالم چنین است.

- نه باورم نمی‌شود. چشمانت می‌گویند با اندوه آشنایی داری، سیمایت گواه است‌که بارها گریسته‌ای و لبانت ترکیده‌اند!

-گفت چیزی نیست!

-چرا نمی‌گویید؟ بگویید تا بدانیم گپ چه است.

-وقتی‌که این‌قدر کندوکاوی دارید زود از چه بگویم و از کدام درد بگویم...!

-می‌دانم رنج بی‌شماری دیده‌ای پلک‌های چشمانت به‌من می‌گویند یک‌تکه یادگار درد هستی. بگویید چه سبب شده است‌که به این روز وحال بافتی؟

لحظه‌ی به سکوت فرو رفت دیدم به زیر چشم متوجه‌ی خانم کلان است، گویی از خانم‌کلان می‌ترسید شاید هم می‌شرمید. خانم کلان هم پی‌قصه را گرفته بود و قتی‌که دید شکریه سکوت کرده است از جا بلند شد و رفت. آها نام دختر شکریه بود. شکریه‌ی که نشانه‌ی از ستم بود.

پسان‌تر خانم‌کلان ناپدید شد شکریه درب سرگذشت‌ش را گشود و ما با دهن‌های هاج واج مانده می‌شنیدیم و مات زده شده‌بودیم. غلام‌علی هق هق می‌کرد و خود شکریه تنومند بود گویا گپی نشده است. در حالی کلی‌غم رویش ریخته بود.

شکریه شروع کردن به قصه‌ی سرگذشتش:

 

-پارسال وقتی‌که هژده‌ساله بودم دبستان را تمام کردم. سال پسین پس از تپ‌وتلاش و خواندن زیاد امتحان دادم و از طریقه‌ی آزمون کانکور به‌ دانش‌گاه کابل راه‌یافتم. خودتان می‌فهمید دانش‌گاه کابل بزرگ‌ترین اکادمی در افغانستان است و ره‌یافتن به آن گذشتن از هفت‌خان رستم می‌خواهند. باید شب‌وروز بخوانی و بی‌خوابی بکشی تا روی این‌دانش‌گاه را ببینی. من چنین کرده بودم؛  شب‌ها تا نیمه‌اش بیدار بودم پگاه‌هم وقت بلند می‌شدم درس می‌خواندم. خب وقتی امتحان اعلان شد ۳۱۰نمبر گرفته بودم .  بالاترین نمبر  در  ولایت ما از من بود. من کام‌یاب شده بودم و به رشته‌ی پژشکی رفتم و این ریشه‌نیز آرزوی کاکایم بود. یاد تان باشد آرزوی کاکایم! گفتم آرزوی کاکایم نه از ننه‌ام و نه از لالایم و نه از بابایم...بل‌که از کاکای ناجوانم.آری شبی‌که نتیجه‌ی‌ما اعلان می‌شد کاکایم را بغض پیچانده بود، بابایم لبانش را بخیه زده بود و ننه داشت باچشمان زخمی‌اش مرا می‌دید. انگار همه چه قیامت شده است و چهره‌ی من در میانه‌ی چهره‌های گونه‌گون سپید شده بود. نمی‌دانستم همه را چه شده است؛ باخود می‌گفتم به‌جای این‌که در حقم دعاکنند که شب سخت است و شب وصال به امید است زده اند زیر بغض. در میانه‌ی گرفته‌گی‌ها و ترش‌رویی‌ها وز وز کاکایم به‌گوشم رسید که می‌گفت: «دختر را چه به‌درس! که‌ گفته دختر پوهنتون بخواند و کار دختر زاییدن است‌و بس...همین اصل است. ماندیدیم دختر کنکور برود، امتحان بدهد و دانش‌گاه بخواند. این‌کارهای نجس غربی‌هاست ». 

بابا در جوابش گفت: اصلن مره چه، دیگر تو می‌دانی ناموست، من کارم را تمام کرده‌ام. شکریه بعد ازین متعلق  به‌شماست!.

شنیدن گپ‌های بابایم مرا آزرد، از شدت غم سرم چرخید و اگر خواهر از دستم نمی‌گرفت افتیده بودم. جملات پلیدش چنان میخ‌کوبم ساخت‌که انگار از قدیم میخ بوده ام.

«من‌کارم را تمام کرده‌ام و تو می‌دانی ناموست...» آخ، این‌ جمله‌ی پلید و شکم‌دار شوق نتیجه‌ی امتحان را برم زهر ساخت و بلند شدم تا بروم بیرون. خب کم‌بود بمیرم دلم داشت می‌ترکید. نمی‌دانستم چرا یک‌هو بناگه وضعم بد شد و همه چه سرم بد خورد. از جا بلند شدم تا بروم. وقتی‌که به‌پیش دَر رسیدم دوباره صدای کاکایم بلند شد: «باش سگ؛ تره که گفت کنکور شرکت‌کن؟ که گفت درس بخوان حیف پول نیست به دختر! ». 

دوباره ایستاد شدم و مثل پشک که لاغر و بی‌کس به دیوار تکیه زدم. رویم سرخ شده بود و خشکیده بودم. حیران‌ بودم چه بگویم. ننه‌ام که دید دارم می‌ترکم گفت: «من گفته بودم مگر بد شده است؟ مگر اسما و رقیه پوهنتون نخوانده اند؟ چه شد پوهنتون خواندن!  مگم بد شد. حال هم‌نام دارند و هم‌آب‌رو... مگم نام‌داشتن بد است؟! ». ننه خیلی غم‌گین بود و بابغض تکلم می‌کرد. بابایم سکوت‌زده بود. لالایم به‌زیر چشم مرا می‌خورد و تکه‌ تکه می‌کرد و به‌لقمه‌ی سگ‌های هم‌سایه می‌داد. چشمان خواهرم را آب گرفته بود که گویی دریای آمو مسیرش را به‌چشمان تنگ او تغیر داده است.

اتاق بوی زخم را می‌داد و از تخته‌های الماری هق هق نرم، برای یک دخت، به‌شکاف گوش می‌رسید.

سکوت داشت چیره‌تر می‌شد از قضا صدای زینب دختری‌هم‌سایه‌ی بغلی‌مان آمد. می‌گفت:« شکریه! شکریه! شکریه... بیاشیرینی بدی بیا شیرینی بدی...» صدای زینب شیرین بود. اما حیران بودم شیرین برای چه بدم. ینگه‌اش بیمار بود مگم زاییده است. گاوشان هم سری زه رفته بود مگم گوساله کرده است. جای‌ما رسوم است گاوهم بزاید شیرینی می‌گیریم؛ از این رو حیرانی بودم. هیچ یادی از کنکور نمی‌آمد آخه حرف‌های کاکا و بابا مزه‌ی همه چه را از سرم برده بود. خواستم بروم بیرون اما ننه‌جان پیش‌دستی کرد و رفت‌تا ببیند چه‌شده است. برای چند لحظه گم‌شد. دقیقه‌ی بعد زینب به‌اتاق خشکیده رسید و مرا بغل کرد رویم را بوسید و گفت: تبریکت‌باشد داکتر شدی... داکتر...داشت می‌سرود داکتر...داکتر...داکتر...

با شنیدن این‌پیام بابا چرت‌زده شده بود . ننه‌جان از شوق هق هق سرداد.  شکرانه خواهر بزرگ‌ترم رویم را به‌لب گرفت و لالایم از دروازه بیرون زد. کاکایم چهره‌اش سرخ شده بود؛ داشت از حسد می‌مرد، چشمانش از شرم چارسو می‌رفت. لحظه‌ی سرش را به نوک پاهایش پایین کرد بعد بلند کرد و رو به بابایم کرد و گفت: ام‌شب قصه را تمام می‌کنیم...تمام. بعد با سری خمیده بیرون شد و رفت.

من خیلی خوش بودم؛ آخه به آرزویم رسیده بودم. از شدت شوق به آغوش زینب پیچیدم و هق هق سر دادم

بعدتر زینب هم رفت و ننه هم رفت، من خسته بودم رفتم تا بخوابم. تا شام خوابیده بودم.

شب از خواب بلند شدم و به آشپز خانه رفتم، از دهلیز رد شدم  متوجه شدم دو بوجی شیرینی پشت در آشپز خانه‌ی مان است و صدای سه‌تا زن‌ اضافی هم به گوش می‌رسد. یک دست از سری بوجی زدم دیدم چاگلیت است. بدون گپ پس‌تر رفتم به آشپز خانه.

تازه از درب درون شدم زن‌ کاکایم بلند شد یک‌هو بغلم کرد. دختران کاکا به‌نوبت بغلم کردند و زینب در کنج خانه داشت هق هق می‌کرد. حال زینب روایت از مرگ داشت و من می‌دانستم هروقت زینب گریه کند من زخمی می‌شوم...آری می‌دانستم. تاحال هروقت زینب می‌گریید بلایی رویم می‌آمد. هق هق زینب نشانه‌ی مرگ من بود.  اما این‌بار متفاوت‌تر هرکس تبریکی می‌داد خوش می‌شدم و ازیک‌سو حالت زینب ترسانده بود،  نمی‌شد کاملا بی‌خیالش باشم. تبریکی گویی‌ها زیاد بود و باخود گفتم چه‌قدر ام‌شب خوش‌چانسم که همه طرفم است و برایم تبریکی کام‌یابی را می‌دهند. می‌گفتم شوق دختران ما به‌درس خیلی زیاد است...خیلی...خیلی. ببین برای کام‌یابی من همه خنده‌ی شوق می‌کنند. نوبت زینب بود تا بغل‌کشی کنیم؛ به‌طرفش رفتم بناگه زن کاکایم یک‌دسته گل سرخ را به‌گردنم انداخت و از شادی خندیدم. بعد گفت:« نامزدی‌ات مبارک».

آه؛ می‌دانی چه شد! با شنیدن این‌ جمله بی‌هوش شدم و دیگر ندانستم من که ام و کژا ام!. دیگر ندانستم چه شده است و چه شده بود!.

لحظه‌ای از جابلند شدم دیدم سرم روی زانوهای زینب است، صبح شده است. با پیشانه‌ای تاریک گفتم زینب چه شده است چرا یک‌گله‌ی زن پشت پرده است؟

چرا صدای زن‌های زیاد می‌آید، خیرت است؟

گفت:نامزد شده‌ای!

-نامزد چه و که...؟

-از غلام‌گل!

با شنیدن نام غلام‌گل دوباره از هوش رفتم. نفهمیدم چه شد. دیگر کار از کار رفته بود و من سوخته بودم آن‌هم در تف تصمیم بابا.

ناگهان صدای شکریه قطع شد؛ چشمان اشک‌آلودم را گشودم دیدم افتیده است به‌پشت. به‌پا شدیم بلندش کردیم دوباره گفت:

- نمی‌دانید غلام‌گل که بود؟ او بچه‌ی کاکایم بود. اخلاقش اصلن به بچه‌ی آدم نمی‌ماند. مدرسه نخوانده بود. چوپان بیست‌وشش گاو نر بود. در کوها رمه می‌چراند و شبانی می‌کرد.

-خب چرا باهاش عروسی کردی نمی‌شد ردش می‌کردی؟

-عجب! مگم ممکن بود. کاش می‌شد. این‌جا تصمیم بدست پدر و مادر است؛ همه چه بدست فامیل است، دختران بی‌پناهند و هیچ اختیاری از خود ندارند. بارها بزور شوهر داده می‌شوند و حتا ما دختران خبر نمی‌شویم شوهر مان که است. اولین‌بار شب زفاف باهاش روبرو می‌شویم.

شکریه داشت ادامه می‌داد گفتم بس است بس است. تو چه‌قدر بیچاره بوده‌ای چه‌قدر بی‌پناه بوده‌ای؛ لعنت خدا به‌زورمندان و خاینان زمانه. لعنت... لعنت... لعنت.

به طرف چپم دیدم غلام‌علی داشت اشک‌هایش را پاک می‌کرد. چارسو غریب به‌پیشم غریب می‌نمایید. خاک و خطه‌ی حویلی نشانه‌ی از ستم داشت و همه اش بوی غم می‌داد.

می‌خواستم چیزی بپرسم خانم کلان رسید و دو کاسه دوغ باخود داشت و یک مرد تنومند که از چشمانش خشونت می‌بارید، باهاش بود. آمدند باما نشستند.

خانم‌کلان گفت من زن رجب استم.

این غلام‌گل است شوهری شکریه.

 

نویسنده: شیون شرق

فرستنده: محمدعثمان نجيب