افغان موج   

برای یک تکه نان ( داستان)

هوا داشت تاریک می شد. پسرک در حالی که کیسه ای بر پشت داشت از کنار خرابه ها می گذشت صدای پارس سگان لرزه بر تن پسرک می انداخت او بر سرعتش می افزود و از داخل خرابه ها گذشت و به طرف مغازه غلام رفت تا درامد امروز را بفروشد. غلام در حالی که دود سیگارش را از بین سیببل های بلندش بیرون می داد رو به طرف پسرک کرد گفت:

ــ حرام زاده امروز چه اورده ای ؟ پسرک سرش را بالا گرفت و با صدای کودکانه اش گفت:

ــ اقا غلام من  چند دفعه به شما گفتم مرا حرام زاده نگویید ... غلام در حالی که ته مانده سیگارش را زیر پایش له می کرد کیسه را از دست او  گرفت و روی ترازو گذاشت و نان خشک های داخل آن را روی زمین خالی کرد وکیسه را به سویش اش  پرت کرد و یک 500 تومانی در اورده به او داد.  پسرک پول را در جیبش گذاشت  و کیسه را زیر بغل گرفت وبه طرف نانوایی رفت . هوا سرد و شب سال نو بود، باران کمی در حال باریدن بود. مستقیم به طرف مغازه نانوایی رفت. از پشت شیشه نگاه کرد ؛ کسی درون نانوایی نبود. از مردی که از آن نزدیکی می گذشت پرسید :

ــ ببخشید اقا این نانوایی چرا الان بسته است ؟ مردک که کوله باری از خرید برای سال نو به همراه داشت رو به پسرک کرده و گفت:

ــ مگر کوری روی تابلو نوشته بخوان!

از اینکه سواد خواندن نداشت خجالت کشید و به گوشه ای رفت و نشست دلش از غصه و غم پر شد.

دوباره از خانواده ای که از کنار نانوایی می گذشت سوالش را تکرار کرد و پدر خانواده که پلاستیکی بزرگ از نان در دست داشت گفت :

ــ مگر نخواندی نوشته امروز به دلیل مرگ صاحب نانوایی، نانوایی تعطیل است ... پسرک با حسرت  به تابلو نگاه کرد و زیر باران به دنبال نانوایی دیگری می گشت. ولی هر چه بیشتر را می رفت نانوایی کمتری را باز پیدا می کرد و آنهایی هم که باز بود نان نداشت. پاسی از شب بود در حال که نا امید به طرف خانه می رفت ؛ در مسیرش به باغی رسید که در آن مجلس عروسی بر پا بود و غذا می دادند . خواست برود تا بتواند کمی غذا  برای مادر پیراش بگیرد. ولی یک باره منصرف شد وبا خود گفت؛ گرسنه بودن خیلی بهتر از کتک خوردن و فهش شنیدن است . و به راهش به طرف حومه شهر ادامه داد .  از شدت باران خیس شده بود . از دور نور ماشینی هویدا شد با گام های کوچکش به طرف جاده رفت تا شاید بتواند مسیری را با ماشین برود تا کمتر خیس شود  .

فردای آن روز مردم با جنازه نحیف پسرک را  در حالی کسیه نان خشکش را رویش انداخته بودند کنار خیابان نظاره گر بودند که چه طور آرام به خود پیچیده وخوابیده است و دیگر از کـســــــــی چیزی تقاضا نمی کند.

 

محمد حسن خالقی                              

http://www.meyhan.blogfa.com