افغان موج   

دنبالۀ شعر پست مدرنیزم افغانستانی

بعد از دنبال نمودن شعر های پست مدرنیستی آقای محمد یاسین نگاه مسوول انجمن آشیانه که کمی با شتابزدگی نقد کرده بودم به خواهش یک دوست اینک شعر پست مدرنیزم افغانستانی را کمی با جزیات بیشتر مینویسم.

طوریکه قبلن گفته یگانه کسیکه ازشعر  پست مدرنیزم دفاع مستقل دارد همین عزیز است. من در حالیکه شعر پست مدرنیزم را رد نمیکنم  تاکید روی این مسله دارم که آیا میشود قبل از گفتن شعر مدرن به پسا مدرن بپردازیم. و سوال دیگری که در نزد من است؛ آیا پسامدرنیزم محصول و فراورده ای از شعر کلاسیک بوده میتواند یانه!

به نظر من ما وقتی میتوانیم از مدرن سخن بگویم که بنیاد ها و ساختدار های کلاسیک نتواند عواطف انسانی ما را بیان کند. البته منکر آن هم نیستم زمانیکه ما در اوج ترقی اقتصادی ـ سیاسی قرار بگیرم و بنیاد های فرهنگی ما محصول و یا بازده از این سیستم ها باشد. میتوانیم احساس مدرن تر و بنابرآن عواطف بازتری داشته باشیم. یک مثال ساده آن در اروپا اینست که عاشق های رومیویی و ژولیتی دیگر نمیتواند مطرح باشد زیرا هم رومیو و هم ژولیت بعد از هژده سالگی برای عشق ورزیدن آزاد اند. اما در افغانستان هنوز هم رابعه و بکتاش نمیتوانند بهم برسند و قتل های ناموسی جریان دارد. و یا اینکه دیگر شمشیر های برهنه در صحنه های  جنگ و زورآزمایی گلادیاتوری در رینگ های  اشرافیت اسطوره ای تاریخ شده. انسان غرب پیچ و مهره ای از ماشین بزرگ تولید است و این ماشین شعور و احساسات را ماشینی میسازد و هر سال این ماشین مدرن و مدرنتر میشود. اما در افغانستان چنین نیست. هنوز هم مجنون ها در بیابان میگردند و لیلی ها زیر هفت خراوار نقاب مستور اند. انسان افغانستان از احتیاجات اش میتواند تنها زنده ماندن را برآورده سازد. جنگ است. دستنگری به همسایه است. انتحار است. بی امنیتی است.

بنا بر اینها باید ابعاد هنری شعر، داستان، موسیقی، نقاشی و حتی پیکر تراشی ومعماری از ساختدار هماهنگی با روحیه فرهنگ و ادبیات مردم داشته باشد و نمادی از شیوه زندگی و خواست های مردم را پیگیری کند.

ما هنوزما در قرن های آشفته ای هژده و نوزده هم قرار نداریم و نباید  تفاوت ها را مغالطه نموده و دروغ و حقیقت را یک چیز بدانیم. ما از زبان چه چیزی را برای بیان بکار داریم. مسلمن آنچه میان اجتماع است و آنچه پسند آنان است. هیچگاهی نمیتوانیم برای خود و یا چند دوست هم خانۀ خود شعر بگویم. باید شاعر نبض اجتماع باشد نه آنکه مثل خط سوم.

 به این شعر نگاه کنید نه نگاه زود گذر بلکه خیلی هم عمیق نگاه کنید. شاعر ما مسوول انجمن  ادبی آشیانۀ و فارغ دانشکده ای ادبیات  است.

 

حوالی ساعت نمی‌دانم چند

کوه حلق آویز شدم

من حلق آویز شدم

تو حلق آویز شدم

ما حلق آویز شدم

شب بدون مقدمه مرگ را سرود

حوالی ساعت نمی‌دانم چند

جاده کارته‌ی سخی می‌داند

که قدم‌هایم چقدر

   سکته

                سکته

                               سکته  

می نشستند

 در میان ماندن و رفتن

و رفتن و ماندن

تا آمدم رفتی

              تا رفتم آمدی

و امشب چقدر زود دلت خواست که بخوابی

حتا پیش ازآن که با سکوت

 برای نسترن لالایی بخوانی

تا نمی‌دانم ترین روز خوابیدی

***

مادر جان دوست داشت

 که خواب هایت را بخورد

 تا برخیزی

وما یک شب، یک زندگی، یک نفس

 در کنارت ایستاده خوابیدیم

فردا چقدر زود فردا شد

و تلاوت و صلوات

و صلوات و تلاوت

تکرار

              تکرار

                           تکرار           

توام با صدای درد آلود" انا لله و انا الیه راجعون

کوچه را هر لحظه

                      زنده

                           زنده

                                زنده

زندانی می‌کرد

***

آرمان شهرت حالا بی صدا ترین جاییست

 که تنها مردگان می‌دانند سکوت سهمگین اش را

***

رفتی و عکس‌های سیاه و سفیدت جاده های قیس را لیلایی کرد

حوالی ساعت نمی‌دانم چند

شعر حلقه حلقه حلقه حلق آویز شدنت را

 سرنوشت

بی باکانه نوشت!

آری در زمانی سروده شده که نا امنی، فقر مادی و معنوی، اشغال و زور گویی بر تمام شئون زندگی انسان افغانستان حکمروایی میکند و شاعر میخواهد چه بگوید:

کوه حلق آویز شدم

من حلق آویز شدم

تو حلق آویز شدم

ما حلق آویز شدم

 این کوه و این من، تو و ما  در حلق اویز شدن  همدیگر چگونه ارتباط منطقی دارند بر علاوه دانش اموز زبان و ادبیات فارسی دری ازین شعر چه استنباط میکند. حتی اگر بگویم کوه حلق آویز شد ذهن را به بیراهه میبریم چه رسد یه اینکه بگویم کوه حلق اویز شدم  و تو حلق آویز شدم. و اما بعد گوش کنید با این احساس پست مدرنیستی!

رفتی و عکس‌های سیاه و سفیدت جاده های قیس را لیلایی کرد

 لیلایی کردن جاده های قیس که مسلمن یک نام است از انسان را خواننده چطور میتواند به نام لیلی ، لیلایی بخواند. و

شعر حلقه حلقه حلقه حلق آویز شدنت را

 سرنوشت

بی باکانه نوشت!

سه بار تکرار حلقه چه هنری را برای حلق آویز شدن درین شعر ابقاء میکند.

اگر نیما یوشیج شعر کلاسیک فارسی را در بوتۀ ازمایش روندی نو قرار داد و شاملو آنرا ادامه داد و سپهری چهره ای تازه ای از مدرن سرودن شعر را به تجربه گذاشت و خسرو گلسرخی شعر مدرن را غنایی ساخت و فروغ فرخزاد طرح موسیقایی تازه به ریتم واژه ها داد باید خیلی توجه کرد که بعد از آنان دیگر تکلم به زبان شعر چقدر پر از ابهام و سرگشتگی است که بشنویم مقلدین آنان میگویند:

معشوقه‌ی من هزار سر دارد و یک سودا

این هزاربا سر با یک سودا چه کسی میتواند باشد. قدیمی ها میگفتند یک سر دارد و هزار سودا ولی وقتی پای پست مدرن میاید افاده ها هم باید سر چپه شوند و یک سودا باشد و هزار سر. و باز میگوید:

حجم خاطراتم کم کمک پدر می‌شود

این خاطرات که مثل تن شاعر حجم دارد یکباره پدر میشود و مولودی است از افکار بی ربط کسیکه آنرا به ریشخند گرفته است. درین شعر که مسوول انجمن آشیانه شاعران   سروده است ابهام وفرار از دستور زبان، بهم پاشیدن  عبارات  و هجو نمودن احساس نمودار است چه هنری را میتوان اشاره کرد. شعر نو و یا مدرن؟ احساس یک مالیخولیایی و یا یک نکته سنج  که گفته است:

لحظۀ دیدار نزدیک است

باز میلرزد دلم دستم

باز گویی در هوایی دیگری هستم

وای نپریشی صفای زلفکانم باد

وای نخراشی به غفلت گون ام را تیغ

لحظۀ دیدار نزدیک است

این اقایان  روی همه موازین شعر فارسی دری ادرار میکنند و باور های خرافاتی خود را بر بستر فرهنگ پر بار شعر فارسی دری میریزند و میخواهند نامی از آنان به جای ماند. شگرد زبانی درین محدوده  متلاشی کردن معنانی رسمی و مقرر زبان است. اگر هر کس ازروده اش شعر بگوید بدون تردید میشود بگوید:

منار ها بشکنید شالی بکارید

چرا کوه های خدا کاهگل نکردند

لحاف از پشت بام افتاد و نشکست

 

وحتی با وزن و قافیه میتوان گفت:

 

اگر از نسل شوخ قندهاری

چرا کوکاکولا را دوست داری

 جویدی سنگ خارا را به دندان

 مگر جادوگر هستی یا مداری

 

این دو نمونه در واقع گسست احساس وتک گوی درونی است.هم وزن دارد و هم قافیه ولی شعر نیست. زیرا شعر احساس و عاطفه است.

 هرچند در شعر پسامدرنیزم  مولفه ها سیال و قابل انعطاف است اما درینگونه احساس ها خواننده و مخاطب ها از روی اجبار باید به دادایسیزم ( چیدن کلمات متفاوت پهلوی هم) برای خود معنی بتراشند.

اگر نقد حال این شاعر عزیز را بنا بر سیاق کلامش بنویسم لاجرم بگویئم المعنی فی بطن الشاعر زیرا کسی دیگر نمیداند ( تو حلق آمیز شدم) کدام بار معنا را داراست. تو و  واژه ها  دیگر با هم پیوند منطقی ندارد و حضور ذهن خواننده در ساختدار  جزیات  فرد و ایما و اشاره متوقف میشود.

من با مراجعه به و یبلاک آقای محمد یاسین نگاه تنها دانستم که ایشان زیادتر از اینکه به شعر فکر کنند به ساختدار های ذهنی ارجعیت میگذارند. در ویبلاک شان به نام دستهای خودم در اضافه از هفت پارچه شعر پست مدرنیستی خود  جمعا پنج بار به نوبت از چای سیاه و سبز، زن روسپی، پستان های زن را به یاد میاورد.

مرد رها شده در خویش

دستی بر پستانی های زنی می کشد

..............

چای سیاه و اطمینان سبز

.................

دل تنگی را با لبخندهایی افتاده از کیف یک روسپی

.............

چای سبز و سکوت سیاه

.............

روسپی نشانی ما را ندارد

.............

گپ از چای سیاه تلخ گذشته

...............

پستان های پندیده ی مادرت را

و با چنین رویکرد ها بخاطر بسط و توسعه مفاهیم تعبیر های اخلاقی، سیاسی؛ فلسفی و ادبی کنار گذاشته میشود. با چنین طرز دیدی  احساسات ذهن بر مشاهدات عینی، چیره میشوند.و تاکید مفرطی بر فروپاشی واقعیت هاست.

نعمت الله ترکانی

22 جدی 1389