بمناسبت هشتم مارچ روز بین الملی زن
افغان موج هشتم مارچ روز بین المللی زن را به تمام زنان رنجدیده، زحمتکش و مبارز کشور ما افغانستان عزیز مبارک باد میگوید
به امید روز های فارغ از ستم های گوناگون علیه زنان تحفه های ناچیز خود را پیشکش میکنیم
پیوند
به آیینه که نظر می اندازم، تار های سپید در میان گیسو هایم را میبینم، رنگ تیره پوستم، چین و چروک هایکه در زیر چشم هایم پیدا شده و به گذشته هایم می اندیشم به سرنوشتی که مثل باد صرــ صر میرود و تیر میشود و میدانم این نشانه ای پیری است.
خاطرات کودکی و نو جوانی ام در خیالات ام زنده میشوند. روزیکه برای اولین بار خودم را جوان یافتم، روزیکه دانشگاه رفتم، روزیکه به خانه ای شوهر رفتم و روزیکه مادر شدم. مثلیکه فیلم سینمای را تماشا میکنم همه و همه می آیند و میروند تا به امروز میرسند.
راستی زندگی چقدر پر خم و پیچ و چقدر زود گذر است. تا فکر میکنی جوان میشوی، خانواده می سازی، دارایی و پول سرشته میکنی و بلاخره زندگی به آخرش میرسد.
صنف دوم مکتب بودم. در راه هرات ـ قندهار با پدر و مادرم سفر میکردم. سرویسی که ما را میبرد چپه شد و در اثر آن من یک گوش خود را از دست دادم و سرم به شدت زخمی شد. آن سال برای خانواده من سال بدی بود، زیرا پدرم هم زخمی شده بود. اما چه میشد کرد خواست خداوند بود و شکر میکردیم که کسی از ما تلف نشد.
من دو ماه به شفاخانه بستر بودم. وقتی به خانه آمدم چون موی هایم کوتاه بود متوجه شدند که من یک گوش دارم و مرا یک گوش نام گذاشتند. در مکتب هم خیلی زود به یک گوش شهرت یافتم ویکروز حتی یکی از معلمین ما هم از روی خشم مرا یک گوش خطاب کرد.
از گوش سمت راست من فقط یک توته ای ناچیز باقی مانده بود که بر علاوه اینکه به حساب گوش نمی آمد، خیلی بد قوار مینمود. مرا « نسرین یک گوش» صدا میکردند و تقریبا به همین نام مشهور شده بودم.
سالی گذشت و موی هایم آنقدر دراز شده بودند که روی گوش هایم را پوشانده بودند. مادرم هر روز قبل از رفتن به مکتب موی هایم را حسا بی شانه میزد که دیگر گوش هایم معلوم نمی شد. اما چه سود دختر ها در صنف موی هایم را پس میزدند و تا می توانستد خنده میکردند.
یکروز خودم را در آینه دیدم. خدای من چقدر بد قواره بودم. کمبود یک گوش مرا زشت نشان میداد. چهره ای مهتابی رنگ، بینی کوچک، چشم های بادامی، ابرو های بهم پیوسته و دهن غنچه مانندم را تحت شعاع قرار میداد.
صنف هشتم مکتب بودم که حس کردم جوان شدم. روز ها بفکر فرو میرفتم. از آینده تاریک ام میترسیدم. گاهی با خودم گریه میکردم. از مکتب از همصنفی ها بد بر بودم. با هیچکس دلم نمی شد سر سخن شوم. غیر از مادر و پدرم حتی دو برادر کوچکم هم گاهی که با من لج داشتند مرا یک گوش صدا میکردند.
هژده ساله بودم که از هرات به کابل کوچ کردیم. پدرم آنجا وظیفه گرفته بود. خوشال بودم زیرا آنجا دیگری محیط تازه ای بود و بر علاوه کسی خبر نداشت که من یک گوش دارم. و من « نسرین» یک گوش هستم . گیسو های بلندم را چنان پرورش داده بودم که گاهی گوش هایم نمایان نمی شدند.
سال بعدش به دانشگاه رفتم. تا آنموقع کسی نمی دانست من یک گوش دارم. پسر های زیادی به من نگاه می کردند. می دانستم که دل شان را می بردم و آرزو میکردند روزی همسر شان باشم. از اینکه توجه همه را جلب نموده بودم و مرا در جمله زیبا رویان فکر میکردند خوشحال بودم. اما این خوشحالی من دیری دوام نکرد.زیرا دخترانی که از صنفی های دوران مکتب ام از هرات به دانشگاه کابل آمده بودند، از روی حسادت هم که بود مرا یک گوش معرفی نموده بودند که بزودی در میان بعضی از دوستان باین نام زبانزد شدم حتی روزی یکی از صنفی هایم که پسر لایقی هم بود طور خصوصی از من پرسید، راست است که یک گوش دارم. البته من جوابش را ندادم اما او دانست که این یک حقیقت است که من یک گوش دارم. باز همان غصه های اولی ام شروع شده بودند. دیگر از درس و دانشگاه هم خسته شده بودم.
یکروز مادرم با خوشحالی گفت:
ــ دکتور فرانسوی به شفاخانه مستورات برایم وعده کرده که یک گوش برایت پیوند می زند. ابتدا خیال کردم مادرم مرا دست میاندازد و مسخره میکند ولی بعد ازآنکه داستان ملاقات او و پدرم را با دکتور فرانسوی تکرار کرد، من قبول کردم. پرسیدم آیا این گوش پلاستیکی یا حقیقی است؟. مادرم با حنده ای گفت گوش حقیقی از فرانسه می آورد.
بلاخره آنروز فرا رسید. در دهلیز شفاخانه انتظار داکتر را میکشیدیم. مادرم مرا دل میداد؛ دخترم تو دیگر بزرگ شده ای باید نترسی مثل آب یک گوش ترا دو باره می سازند وازین قبیل گپ ها... تا داکتر آمد. داکتر فرانسوی مرد نسبتا بلند قد و میانسالی بود. عینک ذره بینی گذاشته بود که با ریش کوتاه اش زیبائی خاصی برایش میداد. با یک دکتور افغانی صحبت میکرد و دکتور افغانی ترجمه اش را به ما میگفت.
ــ هفته آینده روز دو شنبه من عمل پیوند را انجام میدهم. ما مطمین به خانه رسیدیم. از شوق سر از پا نمی شناختم خیال میکردم دوباره تولد خواهم شد.
بعد از عمل گوشم برای مدت چهار روز مادرم به دیدنم نیامد. هر چه راجع به او می پرسیدم میگفتتند کار دارد و بلاخره روز چهارم آمد. از خوشحالی سر از پای نمی شناخت.
ده روز بعد پلستر های روی گوشم را دور کردند. باور ناکردنی بود. خدای من چقدر زیبا بودم. حالا دیگر نمی خواستم گیسو های درازی داشته باشم دلم می شد همه مردم ببینند که من یک گوش نیستم.
از شفاخانه که بیرون شدم گیسو هایم را کوتاه کردم. دیگر در دانشگاه با سر بلند میگشتم. مادرم همواره برایم میگفت خدا را شکر که دیگر غصه ای نداری و پدرم مرا به دروسم تشویق میکرد.
سالی بعد ازدواج کردم و به خانه ای شوهر رفتم. سال ها به همین منوال گذشت. صاحب پروین، رویین و فرزاد شدم و دانستم مادر یعنی چه.
مادرم گاهی میگفت:
ــ دخترم بگذار گیسوانت بلند شود. زینت زن گیسوی بلند اوست. ولی من میخواستم تمام مردم دنیا بدانند که من دارای دو گوش هستم.
سال های زیادی از آن ایام می گذشت. یکروز برادرم با ورخطایی به خانه ام آمد وگفت حال مادرم خراب است.
وقتی به خانه پدرم رفتم، مادرم رمقی نداشت و حمله ای قلبی کارش را یکسره ساخته بود. از دهنش کف سفید و از بینی اش خون بیرون جسته بود و چهره اش کبود شده بود.
با فریاد و گریه خودم را به او رسانده رویش را بوسیدم. خیلی سرد بود و دانستم که دیگر چشم های پر از مهراش را بسویم باز نخواهد کرد.
مثل دوران کودکی ام با گریه به گیسوان اش چنگ انداختم و خود را امیل گردنش ساختم و گریه کردم. ضمن آنکه گیسوهای انبوه او را نوازش میکردم متوجه شدم که گوش سمت راست اش نیست. با فریاد بلندی دو دسته به صورتم کوبیده و از هوش رفتم.
نعمت الله ترکانی ٢٢ فبروری ٢٠٠٦
خبر مرگ نا بهنگام « نادیا انجمن » شاعره فرهیخته ای هرات باستان در آخرین ماه های سال عیسوی ٢٠٠٥ قلب هزاران انسان هموطن اش را سوگوار ساخت. در تمام مطبوعات درون مرزی و بیرون مرزی افغانستان این خبر ناگوار مثل صاعقه طنین افکند. هر کس میپرسید چرا نادیا را کشتند؟. هر کس به طریقی و از یک زاویه ای به قضیه نگاه می انداخت. اشعار این جوانمرگ را در نشریات شان چاپ میکردند و به قاتل او یعنی شوهرش نفرین می فرستادند.
اما بگزارید در مورد شخصیت « نادیا انجمن» مکث کوتاهی کنیم و به بینم آیا واقعا نادیه های در هرات و یا در گوشه های دیگر افغانستان چه مشکلی دارند. و چرا عرصه زندگی بر آنان آنقدر تنگ میشود که یا به خود سوزی دست می زنند و یا توسط شوهران شان بکام مرگ میروند.
هرات یکی از ولایات افغانستان است که مهد شعرا، عارفا، و اندیشمندان بزرگی بوده. هنر و ادبیات از ادوار کهن در آن، مثل چشمه جوشانی فواره میزده است. و درین میان نقش زنان هنرمند گاه گاهی بستر شعر و شاعری را رنگین می ساخته است. اما با دریغ فراوران که نظر به حاکمیت بعضی اندیشه های ارتجاعی همواره جلو رشد و توسعه ای هنر زنان در مقاطع مختلف تاریخی به بهانه های مختلف گرفته شده و یا ارجی بدان نداده اند.
نادیه انجمن هم یکی از زنان سخنور هرات بود که زیر چکمه های ارتجاع زن ستیز سر بلند کرد و مثل دیگران در عنفوان جوانی و در عالم نامرادی قصابی شد.
از زبان «عزیزه عنایت» یک زن مبارز افغان آمده است که « نادیه انجمن» در اثر فشار فامیلی، بر خلاف خواست اش با « فرید مجید نیا» عروسی کرد. و چون او آزادی اش را برای کسب هنر شعر و زندگی خانوادگی، همواره بر عرف و عادات قرون وسطایی شوهر سالاری، ترجیع میداد. بدست شوهر حیوان صفت اش کشته شد.
نادیه انجمن نماینده نسلی از جوانان افغانستان بود که هستی معنوی شان در گیر و دار جنگ های ارتجاعی تنظیمی جنگ های قومی وجنگ های مقاومت در مقابل اشغال بر باد، و انرژی معنوی شان در ممالک بیگانه به غارت میرفت. او نماینده ای زنانی بود که که در غربت و دوری از وطن بار سنگین رنج و درد مسافرت، طعنه و طمرقه های بیگانگان، فقر، بیخانگی و تربیه اولاد را به دوش میکشیدند و با آن همه، هر روزبر ممبر های مساجد، بوسیله ای مفتخوار ترین قشر جامعه یعنی آخند ها و ملا ها توهین و توبیخ میشدند. او در زمان طالبان وحشت و جهالت می دید که روی دیوار های مسجد بزرگ شهر هرات شعار های اهانت آمیز علیه زن نوشته بودند و تا جاییکه می توانستند مقام و حیثیت زن را وارونه جلوه میدادند. او خبر میشد که هر روز زنی خود را آتش می زند، تا از زندان مخوف زنستیزی رهایی یابد. او برای همجنس اش فکر میکرد که از کران تا کران افغانستان حقی ندارند و با متحجرترین فرهنگ انسانی پیمایش میشوند وبنا بر آن فریاد میزد.
ای انسان ها، با فتنه گفتن زن، خود را مسخره میسازید. مگر شما از آسمان افتاده اید یا شما را مادر به دنیا آورده است؟. مگر آمنه، مریم، آسیه و... زن نبودند؟ مگر پیغمبران ما از فتنه زاده شده اند؟. اگر عقل دارید و اگر خود را شناخته اید، کمی فکر کنید. اگر گهواره ای خود را بیاد ندارید لا اقل به گهواره طفل کوچک خود نظری بیندازید و به فریاد های نیم شب کودک تان، که مادر را از خواب شیرین بیدار میکند و به شیری که به او تغذیه میکند. پس این میراث شوم زن ستیزی را از که و از کجا به ارث برده اید؟.
آری شب و روز به این اندیشه بود که چرا حرفش را کسی نمی داند. چرا دهانش را بسته اند. چرا درحصار خانه او را زندانی ساخته اند و جواب آنرا از دل کتب و رساله های علمی پیدا میکرد. بی مهبا میگفت :
چه بگویم سخن از شهد که زهر است به کامم
وای از مشت ستمگر که بکوبیده دهانم
ویا:
نیست غمخوار مرا در همه دنیاکه بنازم
چه بگریم چه بخندم چه بمیرم چه بمانم
نادیا انجمن چون سایه در پهنه ای هستی ما دمید و چون خاطره ای در روان ما طنین انداخت. اما افسوس که این سایه محو شد و این خاطره جاودانی ماند.
در بیشتر رسانه های انترنتی راجع به این حادثه دلخراش چیز های نوشته اند. من که تا سال ٢٠٠١ در ولایت هرات بودم. راجع به« نادیا انجمن» چیزی نمی دانستم. شاگردی داشتم به اسم نادیا که در همین سنین هفده الی هژده سالگی از قلدرواز با چادری به جلسات درسم که به صورت مخفی در باغچه مهتر شهر هرات، هفته ای سه نوبت دایر میشد، شرکت می نمود. او دختر ذکی و هوشیار بود. ابتدا فکر کردم شاید همان نادیا بوده باشد. اما بعد دانستم که او فعلا در سال های اخیر دانشکده ای طبابت هرات در س می خواند و این نادیا همچون او از زنان لایقی بوده که افتخار ملاقات با او را نداشته ام.
در روانکا وی که از اشعار و غزلیات این زن سخنورهویدا می شود. او از نظام قرون وسطایی حاکم بر زن رنج میبرده و سخت در بند اندیشه های رهائیبخش از ستم های مرد سالاری، مذهبی وعنعنوی علیه زن بوده است.
یاد آن روز گرامی که قفس را بشکافم
سر بیرون آرم ازین عزلت و مستانه بخوانم
ویا
مجوی در سخنم معنی نشاط و سرور
که مرد در طبع غم، طبع شادمانه ای من
ویا
به دست و پا و زبان رشته های پولادین
به روی لوح زمان این بود نشانه ای من
در شعر« یاد های آبی روشن» که شعری به پختگی اشعار زنده یاد « فروغ فرخزاد» است. برای همسفران اش چنین میگوید:
کدامین دست غارتگر به یغما برد تند یسی طلای ناب رویاتان
درین طوفان ظلمت زا
کجا شد ذورق سیمین آرامش نشان ماه پیما تان
و در آرزویکه به آن چشم می دوزد و به آن کبوتر خیال اش را، در آسمان رویایی نسلی در بند به پرواز می آورد.
نسلی که آرامش را هرگز ندیده است، نسلی که جنگ هستی اش را بباد داده، نسلی که به سوگ کودک اش، مرد اش، پدرش، مادرش و هموطن اش پیوسته اشک ریخته است.
ز بس که رانده شد ازجام لب ترانه ای من
شکست زمزمه در روح شاعرانه ای من
نهال خود سر من دست باغبان نشناخت
مخواه جلوه ای بسیار از جوانه ای من
دختری که با هجوم لشکر سرخ بر سرزمین اش بدنیا آمد. تا که بزرگ شد طعم تلخ مهاجرت به دیار بیگانه را چشید، تعلیم و تربیت را در منتهای تنکدستی فرا گرفت و چون شمع در پی علم گداخت. میشد ازین هم بهتر بدرخشد. اما دریغ و صد افسوس که شمع زندگی اش را گردباد حادثه ای شومی خاموش کرد.
درین غزل زیبا می توان شدت مایوسیت نادیا را به درستی درک کرد، هر چند آقای وحید پیمان در سایت هرات آنلاین همبستگی و سوگواری به خاطر درگذشت این شاعره ای فرهیخته را، شورش روشنفکران خوانده و مقام شخصیت اورا در حد یک آدم معمولی پائیین آورده. ولی نادیا انجمن که تنها به گفته آقای پیمان به کوچه های تو در توی هرات تعلق ندارد. او درد و رنج دو نیم ملیارد زن را در سراسر جهان ما زمزمه میکرد. آقای وحید پیمان که گرداننده گی سایت هرات آنلاین را به عهده دارند بدانند و آگاه باشند که صدای نادیه را با چرند و پرند های انتشار یافته در سایت انتر نیتی شما، با دروغ بافی های شوهر بیرحم اش و با اخطارهای تهدید آمیز شما خاموش نخواهد شد. زبان و احساسات او گویای این حقیقت است او از مردانی از تیپ شما و مردانی با اندیشه ای شما نفرت داشت. شما ادعا میکنید او زن مسلمان بوده .شما میگوید اگر نادیا میدانست پس از او این همه جار و جنجال بپا میشود و... ولی کسی هرگز نگفته که او مسلمان نبوده چون او خودش میگوید:
آزار مکش قفل دلم وا شدنی نیست
تندیس تمنای تو پیدا شدنی نیست
گنجینه ای لطف تو بزرگ است بزرگ است
در پیکره ای کوچک من جا شدنی نیست
راهی که فرا روست دو تا خط موازیست
یعنی که حدیث من و تو ما شدنی نیست
توصیف مکن از خط و خالم مفریبم
پروانه ای پر سوخته زیبا شدنی نیست
بی خود مده امید بلندم به بهاران
سروی که کمربر شده بالا شدنی نیست
شاید تو مسیحا شده ای لیک مزن دم
دردی که دلم راست مداوا شدنی نیست
کمرنگ ترین واژه ای دیوان خیالم
در خط کج و ریز که خوانا شدنی نیست
بگذار که نا خوانده و بــیگانه بمیرد
این واژه ای نفرین شده معنا شدنی نیست
شوهر گنهکار پس از به شهادت رسانیدن زن دانشمند اش بی شرمانه میگوید... نادیا خودکشی کرده بود. و بعد میگوید او بمن فحش داد و من با چیزی به صورت اش زدم. او ماهرانه و برای فرار از حادثه اظهار میکند... او از خیلی چیز های دیگر که بر او گذشته بود دلتنگ بود. من او را دوست داشتم و و... برای فرید نیا شعر نادیا که در آن مایوسیت، دلتنگی و درد زنانه موج میزند تمسکی است که حرف اش را به کرسی بناشد. شاید سارنوالی، بیمارستان و یا محکمه های قلابی هم نظر شوهر را قبول کنند. ولی سلاحی که زنگ زده باشد کارایی ندارد.
در استقبال از غزل نا دیا انجمن، غزل زیر را نعمت الله ترکانی برشته ای تحریر در آورده میخواهم درپایان این بحث اضافه کنم. خدا کند دوستداران شعرش تحمل نموده خرده نگیرند.
غزل
در خانه ما مثل تو پیدا شدنی نیست
خار و خس صحرا گل رعنا شدنی نیست
در ریگ روان بذر شقایق چه فشانی
برگی و گلی هیچ زمان وا شدنی نیست
بسیار مکش رنج درین خانه که دیگر
در حجم کمش این دل ما جا شدنی نیست
افسوس و صد افسوس که از فقر تکلم
این واژه ای« تو» گاه گهی« ما» شدنی نیست
با وسوسه های دل سنگ ات تن گرمم
تندیس ملال است و فریبا شدنی نیست
غارتگر تاریخ بهاران زده شمشیر
بر قامت سر و من، و بالا شدنی نیست
بگزار مرا با غم و دردم که بمیرم
این حرف به کانون تو افشا شدنی نسیت
بیهوده مگو قصه و راز دل مان را
پاک است، نه آ لوده، و رسوا شدنی نیست
ملیحه ترکانی ٢٧ فبروری ٢٠٠٦
دسمبر ٢٠٠٣ بود که جهان یکبار با نام ملالی جویا آشنا شد.او زنی است که در تاریخ معاصر مبارزات زنان دنیا شخصیت بی نظیر و شهامت فوق العاده ای دارد.
نماینده های انتخابی و انتصابی از سراسر افغانستان برای تصویب قانون اساسی جمع شده بودند. در میان این نماینده گان تعداد زیادی از جنایتکاران جنگی و قاتلین مردم افغانستان چه به اشاره مقامات دولتی چه بزور پول و چه به زور تفنگ به این جلسه راه یافته بودند. برای هر بیننده ای وطن پرست، هر انسان با احساس چنین وانمود میشد که سرنوشت وطن و مردم بدست همچو کسانی به کجا خواهد کشید. اما اگر بودند هم کسانی از ترس و بیم آینده ای خود دم نمی زدندند.
یکبار زنی رشته کلام را بدست گرفت و فریاد بر آورد. چرا مشروعیت این نهاد را زیر سوال میبرید؟ جنایتکاران را همه در یک کمیته جمع کنید. این ها زن ستیز بودند این ها با جنگ های قدرت طلبی وطن را به ویرانه مبدل ساختند.
صدای رییس مجلس صبغت الله مجددی بلند شد «... سخن که زده میشود همه باید در چوکات ادب و اخلاق باشد. باید به کسی تعرض نشود.»
چه ادب و چه اخلاقی!! این ملای پیر تا حال معنی و مفهوم ادب و اخلاق را ندانسته و آنچه او آنرا بد اخلاقی میداند با هیچ معیار پیمایش نمیشود. مگربی ادبی است اگربگویی چرا جنایتکاران، قاچاقبران، زنستیزان ودشمنان مردم را به جلسه ای بزرگ ملت راه داده اید؟ آیا ادب و اخلاق معنی غیر از آن دارد که حرف حق را بیان کنی؟ مجلس بهم میریزد. دوستم، سیاف، ربانی و چوکره های شان به خود میخورند. باور شان نمی آید که کسی با همین سادگی ضربه بر روان و مغز شان وارد کند و با سر و صدا فراوان در جلسه خشم خود را بروز میدهند. رییس مجلس دوباره میگوید همشیره همین قسم سخن کس میزنه که بهمه برخورد کنه؟ باید عفو بخواهی... و زمزمه زنی دیگر که سمبول وار در جلسه نشسته است بگوش صبغت الله بلند میشود... او را پیش کرده اند...
اما شیر زن افغان هیچگونه ترسی بدل راه نمی دهد و ایستادگی میکند. حرف حق که انکار ندارد. مگر همین ها نبودند که بنام جهاد کیسه های خود از دالر امریکایی و ریال سعودی پر ساختند. مگر اینها نبودند که بخاطر بدست آوردن قدرت دولتی شهر زیبایی کابل را به ویرانه ای تبدیل کردند. در تاریخ سرزمین ما کسی بیاد ندارد که حتی سفاکترین حکمران ها، شهر خود، مردم خود و مدنیت خود را به خاک یکسان نموده باشند. مگر همین ها نبودند که وطن را به پنجابی های پاکستان، که تا گلو در بحران هوویت غرق هستند دو دسته تقدیم میکنند. مگر این ها نبودند که شورای مردم را ضد اسلامی و تاریخی میدانستند؟ پس برای چه منظور حالا در راس کمیته های این شورا قرار گرفته اند؟ عقل سلیم و منطق میگوید که این ها باید در یک کمیته جمع شوند و دیده شود که پیشنهاد آنان برای آینده ای افغانستان چیست؟.
ملالی جویا زنی است با پشتوانه مردم. او را به مرگ تهدید میکنند ولی او مرگ را هزار بار از زندگی کردن با ذلت و خواری بهتر میداند. او میداند و مردم هم حس کرده اند که این سخنان به چه کسانی برخورد کرده است. سیاف سه دقیقه وقت میگیرد و طی سخنرانی اش ملالی جویا را کمونیست معرفی میکند. سیاف حرف دیگری ندارد و این همان لحن و بهتان های گذشته ای اوست که هر کس مقابله با او میکند، او را کمونست و کافر میخواند. به جواب این شیر زن سیاف از کرده های ناکرده اش لاف میزند و دروغ های سر هم میکند که تاریخ نظیر انرا ندیده است. هرگز نمی گوید قصرها و باغ های بابای ملت را با کدام پول های میراث از پدرش خریداری کرده است. صد ها پیر جوان زن و اطفال هزاره را به امر و به فتوی کدام سازمان جهنمی وجاسوسی بیگانگان بقتل رسانده.
سوال اینجاست که چرا در پارلمان ملاالی جویا را کسی تحمل نمیکند و چرا مانع سخنرانی هایش میشوند؟ هشتاد فیصد نماینده های پارلمان همان جنگسالاران و جنایتکاران جنگی اند که با تطمیع ، تقلب و یا شانتاژ مردم به زور تفنگ، در پارلمان راه یافته اند زنانی هم به دستور امریکا و برای نمایش حقوق زن، آزادی زن و حراست زن بشکل کاملا نمایشی به پارلمان آمده اند. او با پشتوانه ای مردم اش بدون تبلیغات پر سر و صدا، نشر پستر های چند متره، دادن رشوه و مهمانی های پر مصرف و با اتکاه به زور اندیشه مردمی اش به پارلمان کشور راه می یافته. در نخستین جلسه پارلمان خیمه شب بازی ادامه می یابد. جنایتکاران سوگند یاد کرده اند که سخنرانی ملالی را اخلال کنند. بروی میز ها لجوجانه با مشت میکوبند. رییس پارلمان میگوید همشیره حرف شما را کسی نمی شنود. زیرا شما حقیقت میگوید. زیرا شما ما را به مردم معرفی میکنید. زیرا شما میخواهید ماهیت این شورا را افشا کنید. امر به قطع مگروفون ملالی جویا میدهد.
ملالی جویا در جمع خبرنگاران متن بیانیه اش را باز خوانی میکند و صدایش را صد بار بلندتر به گوش جهانیان میرساند.
«.... من اگر فکر کنم یک لحظه از زنده گی ام به خاطر اندیشیدن به مردم سوگوارمصرف نمی شود و هر گامم بخاطر بهروزی آنان و آزادی شان نیست، زنده گی ام بیهوده بوده و چی بماند به زنده گی پارلمانی و امتیازات اش..»
او هر چه میگوید آفرین و تهنیت هزاران یتیم، بیوه، مهاجر، سوگوار و روشنفکر را بر می انگیزد. در سرتاسر جهان آنانیکه بخاطر مردم رنجدیده افغان فکر میکنند و نگران آینده شان هستند. به ملالی جویا میبالند و برایش صبر حوصله، موفقیت و طول عمر استدعا میکنند.
شعری برای ملالی جویا
رقصیدند
در سیاهی های شب خفاش ها مستانه رقصیدند
از خدا بیزار ها بر نعش ما مستانه رقصیدند
دیو ها از آن لجنزار قرون یکباره بر گشتند
در میان چسمه ساران صفا مستانه رقصیدند
از خدا بیگانه گان رحمی نکردند بر نماز ما
مست از میخانه بر گشتند و با پیمانه رقصیدند
آسمان ما نه ابری از بهار آرزو آورد
جغد های کور خندیدند و بر ویرانه رقصیدند
عشق را بستند با تقدیر نا میمون پا و دست
رو بروی ما به آن زنجیر و یا زولانه رقصیدند
بذرگندمزار ما در پخته گی دستخوش توفان شد
در درون ساقه وبرگ وفضا و دانه رقصیدند
نعمت الله ترکانی ٢٥ فبروری ٢٠٠٦
چیزی کم دو سال از مرگ نابهنگام لیلا صراحت گذشت. مرگی که باغ سبز شعر دری را در کمبود رحمت تغزل به خشکسالی تهدید کرد. مرگی که دل دوستان و همکاران گرامی اش را دستخوش غمی جانکاه نمود.
سال ١٣٦٥ یکروز در جلسه استادان لیسه ای مریم در خیر خانه ای کابل برای اولین بار با او آشنا شدم. هنوز چشم های نافذ و کلام محبت آمیزش به خاطرم زنده میشود. زن دانشمند و استاد مهربان و صمیمی در طی یکسال در جمع استادان این لیسه نسوان همیشه با جبین گشاده با همکاران اش سر سخن باز میکرد. طبع مهربان، آرام و متین داشت.
خیلی کم صخبت میکرد و در اوقات بی کاری کتابی را از درون کیف اش بیرون نموده و آنرا می خواند
یکروز در مجله ژوندون شعری به نام لیلا صراحت چاپ شده بود. باورم شد که این استاد زنی است که دنیای از احساس و مهربانی قلب اش را احتوا کرده. آن سال ها گذشت. من تازه شعر تجربه میکردم و باز به شعری از صراحت برخوردم.
بیا که مرثیه باغ بی بهار سرایم
ز خود رها شده ویرانی دیار سرایم
بساط باغ ندارد چو برگ و بار بهاری
نهال اشک بیاورده برگ و بار سرایم
دیگر لیلا صراحت در میان ما نیست. دیگر چلچله ای احساس اش بر شاخ های سبز تاکستان های شمالی نغمه سرایی نمی کند. اما نامش و شخصیت بزرگش اش تا جهان باشد ورد زبان مردم ما خواهد بود. روان اش شاد و یادش گرامی باد.
غزلی از لیلای صراحت
دلم گرفته شهر من برای آسمایی ات
ببین تنوره میکشد زدل غم جدایی ات
زدیده ام گشوده ام، هزار چشمه آرزو
مگر که بارور کنم نهالک رهایی ات
دلم گرفته شهر من که دیو زاد فاجعه
شرر فگنده اینچنین به شهپر همایی ات
چه شد شکوه باورت، بهار عشق پرورت
که سر شکسته میرسد خزان بینوایی ات
برگرفته از مجموعهء « روی تقویم تمام سال»
ملیحه ترکانی ٢٧ فبروری ٢٠٠٦