افغان موج   

دزد

یکبار در بازار  و نزدیکی های درب قندهارشهر هرات، جائیکه پر بود از مردم روستایی و شهری و هر کسی برای فروش دست داشته هایش  و خریداران با هم معرکه داشتند و صدای همهمه شان لحظۀ قطع نمیشد فریاد بگیر ــ بگیر بلند شد. مردی بایسکل غراضه ای را با دو دستش محکم گرفته و فرار میکرد و چند نفر هم او را دنبال نموده و داد میزدند ؛ بگیریش که دزد است.

دزد با مهارت از میان انبوه عابرین بایسکل را به سمت مندوی شهر میکشاند و شاید در نظر داشت تا رسیدن به اولین کوچه خودش را گم نموده و کسی نتواند رد اش  را پیدا کند.

به زودی چند نفر جلوش ایستاده و راه را بر وی بستند و اولین کسی که با وی گلاویز شد صاحب بایسکل بود. مرد تنومندی از روستا های دور بود که هر روز با سبدی از توت و یا  ظرفی  از ماست و شیر جهت فروش  به اینجا میامد و بعد از فروش آنها دست پر به خانه بر میگشت.

در چشم بهم زدن صد ها نفر دور و بر دزد و صاحب بایسکل را حلقه کردند. صاحب بایسکل نخست با چند لگد و مشت بر سر و صورت دزد که آدم لاغر و کم جسه ای بود؛ او را خونمال کرد وبعد از آنکه آق دلش را کشید و چند تا دشنام مادر و پدر را بروی حواله کرد شروع کرد که چطور بایسکل اش را ربوده . فریاد زد:

ــ پولیس ـ پولیس… و ایخن دزد را در دستش میفشرد.  یکی ازمیان مردم صدا زد:

لالا! حالا که بایسکل ات را پیداکردی بگذار مسکین را که برود پشت کارش… یکی دیگر میگفت:

ــ نگذارش! چرا دزد کافر… و چند تای دیگر از خنده روده بر بودند.

دو نفر پولیس حوزه که لباس های کهنه و رنگ رو رفتۀ پولیس را پوشیده بودند از میان مردم راه باز کرده و خود را به دزد رسانده و به بازجویی شروع کردند.

دزد در حالیکه خون دماغ اش را با آستین پیراهن پاره اش پاک میکرد  شروع کرد:

ــ دروغ است … تهمت میکند من دزدی نکرده ام … چند نفر از آن طرف باخنده میگفتند:

ــ  حالا اگه بایسکل از تو نبود چرا دوانده میرفتی. تمیز نمانده…  و صاحب بایسکل میگفت:

ــ حرامی چشم مرا رفیق ات چپ کرد و تو بایسکل ام را بر داشته وفرار کردی و میخواستی در میان مردم خود را گم کنی. دروغ نگو تو باید جواب پس بدی.

پولیس بعد از شنیدن این گپ ها از میان جیب چمپر اش ریسمان نازک سپیدی را در آورده و دست های دزد را پشت سرش محکم بست و امر کرد که با وی به حوزۀ امنیتی برود.

هنوز از میان مردم رد نشده بودند که مردی با ریش دراز و عمامۀ سپید که چپن خرمایی راه دار پوشیده بود سر رسیده و پولیس را مخاطب ساخته پرسید:

ــ چه شده؟ این چه کرده؟ پولیس که مرد را میشناخت پاسخ داد:

ــ هیچ محتسب صاحب بایسکل  جوان را دزدیده. میبرمش حوزۀ امنیتی… محتسب در حالیکه دندان هایش را بهم میفشرد فریاد زد:

ــ شاهد دارید؟ چند نفر شهادت میدهند؟ از میان جمیعت صدا های بلند شد:

ــ بلی بلی ما دیدیم. محتسب گفت:

وقتی این کار از او سر زده باشد من حق خود را اولتر از حوزۀ امنیتی خواهم گرفت و به دنبال آن از زیر چپن اش شلاقی را بیرون آورده و اعلان کرد:

ــ اولین سزای دزد چهل دره محتسب است. فقط چهل دره! و شروع کرد به کوبیدن شلاق بر پشت دزد و چنان با ضربت شلاقش را بر پشت دزد وارد میکرد که جمیعت از ترس پراکنده شدند و تنها چند تا کودک و چند نفر دیگر از دور تماشاگر بودند.

دزد که لباس های نازکی پوشیده بود و نه کرتی و واسکتی داشت با هر ضربه ای شلاق مثل مار خود را پیچ و تاب میداد ولی گریه و یا فغان نمیکرد. هنوز بیست ضربه وارد نکرده بود که دزد فریاد زد:

ــ آهسته تر مرده گاو… کشتی!! دشنام های  دزد محتسب را بر اشفته تر ساخته و اینبار با لگد بر پیکر نحیف دزد شروع به کوبیدن کرد و لحظۀ بعد پیکر دزد روی اسفالت جاده بدون حرکت افتاد. ولی محتسب هنور هم دست بردار نبود و با شلاق بر سر و صورت دزد میکوبید. شاید ربع ساعت محتسب دیگر با لگد و با شلاق دزد را کوبید. وقتی دید دیگر از حرکت مانده است دست از سرش برداشته و عمامه اش را بر سرش جابجا کرده و خطاب به مردم گفت:

ــ نطفۀ حرام خودسازی میکنه!…

هر دو نفر پلیس که تا این وقت در گوشۀ ایستاده و نظاره گر صحنه بودند بعد از محتسب نزدیک آمده و دزد را میخواستند بلند کنند ولی او دیگر مثل نعشی از گوشت و استخوان بیجان بود. یکی از پولیس ها آهی کشیده گفت:

ــ خلاص شده! مردی دیگر از گوشه پیاده رو صدا کرد:

ــ بهتر است یک تابوت بیاورید … مرد جوانی صدا زد:

ــ  محتسب صاحب حق خدا و حق بنده را یکجا گرفتند. محتسب که شلاقش را زیر چپنش پنهان میکرد آهسته گفت:

ــ حق بنده هنوز برجای است

دزد را بخاطر رفع راهبندان به پیاده رو آورده بودند و روی سنگفرش دراز کشیده بود. یکی میگفت نفس ندارد و مرده است. یکی میگفت خود را مرده انداخته است . خون لخته شده ای دور  دهن اش و رنگ پریده و زردش نشان میداد که دیگر زنده نیست.

ساعتی گذشت که زن چادری پوشی پیدا شد که با نوحه و زاری فریاد میزد:

موسی پسرم ترا چه کسی به اینروز انداخته … خدایا رحم کن! ولی کسی حوصله گفتن چیزی را نداشت و محتسب و پولیس گم شده بودند. و دزد همچنان نفس نمیکشید.

نعمت الله ترکانی

21.04.2010