افغان موج   
شبانگاهانیکه
خوابم نمیبرد
تو مرا با خود میبری
به سرزمین دل انگیز باور های مان
جایی که سنگها را با شیشه ها سر آشتیست
و ازشکست و ریخت خبری نیست
جز صبا
باد برگ آزار را

راهی در چمنزاران نیست

ابر ها ابر رحمت
و آبها پاک اند و زلال
فضا عاری از آلوده گی ها
بوی عشق و محبت از همه جا بلند است و آینه روزگار
در دست زیبایی ها . . .!
من و تو
دو موجود بیقرار
دو دلداده ی با دل پر شرار
روی سبزه هاي ، عاری از بوی باروت
آتشین لحظه های عشق را
در پای هم سر کردیم
فارغ از زمزمه های ثواب و گناه
دور از شرار انديشه هایی اندیشه سوز
آزاد از ظلمت دریده عصمت
نه در قید دیوار
نه در دام اغیار
نه در بند سیه چال خرافات
نه اسیر آب و دانه
بی پروای پروا دار
در گذر گاه زندگی
لحظه های پرشتاب عمر مان را
با پنجه های دلربای عشق گره میزدیم
و فردا را روشن و زیبا می دیدیم
با دل خوشی به گوش هم گفتیم میدانی ؟
مردمان باور های مان زندگی را زیبا می بینند
و همدگر را دوست میدارند
دین و آیین شانرا انسانیت میدانند
با بی ریایی و دل نوازي
به طوف کعبه دلها بر می خیزند
با عالم بینايي و آهنگ پر گشایی
یابنده ی نایاب هدیه های خدا میگردند
و روشنگران دل آگاهی را
که چون ُدر های گرانبها
در صدف نسیان از یاد ها رفته اند
در می یابند
دستت در دستم بود
پر گشایی های دل انگیز خیال اوج گرفت
و ما عاشقانه
خود را بدست رویا های شرین سپردیم
اما چه بیدرنگ
خواب های زود گذر و نا پایدار
در برابر حقیقت هیچ و پوچ گردیدند
و آنگاه که حقیقت جلوه گر شد
ما را از عالم دل
به عالم آب و گل فرا خواند
حقیقتی به تلخی یک شهر خفته درآتش و خون
به اندوه دو سه نسل برباد رفته
به ماتم قرنهای ظلمت بار و وحشت آفرین
به تباهی فرشتگان زنده بگور
به دهشت و وحشت یک انتحار
به سوزش پر درد خود سوزی ها
به فریاد میلیونها پرنده ی اسیر
به گرانی درد سینه بریدنها
به وحشت رقص مرده
به شرمندگی یک عمر تجاوز
و به سر افگندگی سالهای غلامی .... و ... دهان گشود
من لرزان
از همه گریزان
افسرده و آزرده و دل تنگ
از همه چیز
گفتم انسان کجاست ؟
گفتی سخت نا پیداست
گفتم راه نجات
گفتی مشکل تر از آن
گفتم خضر راه را نشانم ده
گفتی در خود بجو
گفتم چرا ؟
گفتی ریا کاران خود فروش
بر سر راه ها و منبر ها نشسته اند
گفتم مردم کجاست ؟!
گفتی
از سجود و پرستش بت ها
، هیچ و پوچ گردیده اند
گفتم کی را
میپرستند؟
گفتی
بت های ساخته شده ی نمرود ها را
گفتم ابراهیم کجاست ؟
گفتی
تاب دیدنش را نداری
گفتم میخواهم
گفتی دل قوی دار
قرنها چون اوراق گهنه کتابی که
حجمش به بزرگی زمین و آسمانها بود
روی هم ریخته بودند
و زمان با سرعت تندر آسا
هر نفس به حجم این کتاب می افزود
ما دو سر گردان دنیای ویران
اینسو و آنسو و هر سو دوان
دل قرنها را می شگافتیم
تاریکی پي تاریکی
دل ما را می آزرد
تا رسیدیم به جایی و زمانی که
بتها را شکسته یافتیم
و آتش نمرود را خاموش
مردی نورانی را به عظمت و وقار کوه های سر بفلک کشیده
پای خانه ی خدا ديديم
گفتم او کیست ؟
گفتی آنکه میُجستی
گفتم تاب دیدن ندارم
گفتی با چشم دل ببین
دیدیم ابراهیم آشفته و پریشان دل
نگاه اش را به قربانگاه دوخته است
هر چند تیغش گلو گیر انسان نبود
و آیینش انسانرا به قربانگاه نمی طلبید
حتی برای خدا هم
ولی سایه های غفلت و لکه های ذلت
میان مردمانیکه بدور خانه خدا میچرخیدند
مضطربش میکرد
تیکه داران دین
سر گرم معامله نفع و ضرر خویش بودند
در ان لحظاتیکه مردمان جهان
بدور حرم خدا
در چرخش بودند
معامله گران باده در کف
با دشمنان خدا
برای تباهی انسان
عهد و پیمان می بستند
مردم به چرخش افتادند
و میدانستند
که اگر افتادند
پامال میشوند
پامال خانه پرستان ...!
خلیل خدا را که دل مهربانش
چون موم نرم بود
چنین وضع مضطرب می نمود
میخواست بگوید
هي مردم!
بهم دگر رحم کنید
خدا لا مکان است
او در همه جاست
او در دلهای شماست
بدور دلهای هم بچرخید ...!
اما
دگر دیر شده بود
بوی خون
بوی گوشت
بوی گندیده ی هر دو
بر فضای مکه پیچیده بود
هزاران هزار حیوان بی زبان
از بهر رسوم و عنعنات قربانی می شد
نه از برای خدا
بی آنکه شکم گرسنه ی سیر گردد
و یا درد بینوای مداوا شود !
گفتم
آیا چنین قربانی
خدا را خوشنود می سازذ ؟ !
خنديدي
گفتم قربانی چیست ؟
گفتی
آنگاه که هبل خدای مکه بود
برایش قربانی میکردند
این رسم چنان اوج گرفت
كه عبدالمطلب جد پیامبر
عبدالله پدر محمد را برای قربانی به کعبه برد
و خدا نخواست چنان شود
گفتم میترسم
گفتی از چه ؟
گفتم اگر تاریخ تکرار شود
گفتی مگر بی خبری ؟
تیکه داران دین
ملیونها انسان را بنام راه خدا
به قربانگاه می طلبند
گفتم چگونه ؟
گفتی با دادن کلید جنت
گفتم جنت کجاست؟
گفتی به وجدانت نگاه کن
گفتم دوزخ کجاست ؟
گفتی به وجدانت نگاه کن
هر دو حیران و سرگردان
پرده های تاریک فراموشی ها را میدریدیم
از کوچه های تنگ و تار جهالت ها میگذشتیم
ظلمتی به وسعت قرنها دهان باز کرده بود
در دور دستها
کاخ فرعون را سرنگون یافتیم
شرار ستم فرو نشسته بود
زور و زر ظالمان
زیر سقف های شکسته دفن گشته بود
در تاریکی محض کوه طور را دیدیم
و نوری به درخشندگی آفتاب
آیات روشنایی را
در دل شب زمزمه میکرد
گفتم این نور از کجاست ؟!
گفتی از سینه موسی
گفتم موسی کجاست ؟
گفتی با چشم دل ببین
موسی که گردن تفوق طلبی ها را شکسته و فرعون نفسش را کشته بود
و از دنیای مادی به دنیای معنا رو آورده بود
غلامان را به میدان آزادی بر میخواند اسارت را دامن میدرید
و از فرعون نمی ترسید
چون خدای او ، خدای فرعون نیز بود
رخ سوی آسمان
سراسیمه و آشفته حال
هزار و یک سوال بر لب
میدید گروهی از پیروانش
هنوز هم گوساله ی زور و زر را می پرستند
سرزمین ها را به تاراج میگیرند
و چون اژدهای مست و خونخوار
گوی جهان را می بلعند و خدا میداند موسی در آن لحظات با آفریدگارش چه میگفت ... ؟!
گفتم فرعون کیست ؟
گفتی آنکه چشم دلش کور و چشم آزش باز است
گفتم پول چیست ؟
گفتی ایمان حریصان
گفتم بردگی چیست ؟
گفتی سجده نا کسان
گفتم آزادی
گفتی حفظ آزادی دیگران
گفتم دستم را بگیر تا نه افتم
گفتی آزاده شو تا دست افتادگان گیری
گفتم میترسم
گفتی ترس ناتوانیست
گفتم همه جا تاریک است
گفتی نوری است انسوی تاریکی ها
نوری حقیقت
نوری رهایی از ظلمت
نوری شفقت
نوری که از وی دم به مردگان میدمید
و بیماران درمان می یافتند
روخ القدس را دیدیم
که دل تاریکی ها را می شکافت
تا انسان خود را دریابد
یوسف گم گشته اش را پیدا کند
ولی آدمها شکار دامهای خود چیده ی خود اند !
و خفاش شبهای ظلمت بار خویش !
حقیقت را به بدار میآویزند
و روشنایی را صلیب میزنند
نگاهم میسوخت
قلبم آب میگشت
بدنم میلرزید
بیزار از آدمها
بر خاک اندوه زانو زدم
عیسی را آویخته بر اوج جفای آدمها یافتم
آن روح بزرگ
با دلی که نمیخواست دستی به آزار کسی بلند گردد
و لذت انتقام را در بخسشش میدانست
جوان و هزار و یک حرف نا گفته بر لب
هزار و یک اندیشه نیک بر سر
بی گناه با دست و پای گوبیده با میخ
از چه مي گفت !؟
در خموشی غوغا آفرین جهالت
گویی برای ابد
دیدگانش را بروی بشر بسته بود
و همه تلاش هایش در چوکات یک صلیب خلاصه شده بود !
آه سردی از دل سوخته ام کشیدم
گفتم مرا نزد آدم و حوا ببر ای دوست گفتی ترا آندو نمی پذیرند
گفتم چرا ؟
گفتی تو فرزند پرورده دامن کمپیوتری
تو زیرک و جهان دیده و گرم و سرد روزگار چشیده ای
آنها تازه دم
بی تجربه
برهنه و نا آشنا با هست و بود و آیین ها قانون ها
مغاره نشين اند
گفتم برهنه ؟!
گفتی در رویات آمده است
که تنها شرم گا ه خویش را با برگ درختان می پوشیدند
گفتم سر حوا چادر نداشت ؟
تو خندیدی و خنديدي و خنديدي
گفتی حوا برهنه بود
روایت است که شب و روز طفلی بدنیا میآورد
فرزندان آدم و حوا خواهر و برادر
با هم ازدواج میکردند
حتی عاشق هم میشدند !
گفتم چگونه ؟
گفتی روایت است که
قابیل بخاطر عشق خواهرش لبودا
هابیل را کشت
گفتم آنها
حلال و حرام و گناه و ثواب را نمیدانستد ؟!
گفتی آنها دین و آین و پیغمبر و کتابی نداشتند
گفتم پس در روز جزا با آدم های آنزمان چگونه معامله خواهد شد ؟!
گفتی آدمها بر اساس باور های شان زندگی میکنند
گفتم من باور هایم را دیگر از دست داده ام
همه چیز را فراموش میکنم
مرا به عصر آدم و حوا ببر تو خندیدی
من گریستم
تو بر خاستی
من افتادم
گفتی من و تو هر دو انسانیم
و عاشق دل آگاهی
گفتم من زنم از قبیله ی مریم
رقت مادری مرا میشکند
بگذار برای دلجویی مریم خدا
از این جا بروم
گفتی ای یار تو در این سفر همسفر منی شرط یاری بجا کن و مرا تنها مگزار
گفتم یاری چیسست ؟
گفتی گرمی دستهای مان
دستم را فشردی و گفتی
مرا در دل بحر پر تلاطم حقیقت
تنها رها مکن
گفتم حقیقت چیست ؟
گفتی برای ریا کاران زهر است
برای صادقان نور
برای من و تو راه نجات
گفتم حالا کجاییم ؟
گفتی جایکه دین ما را رقم زده اند
گفتم چرا تاریکیست ؟
گفتی عصر جهالت عرب را بیاد آر
مکه در آتش بیداد میسوخت
رقص و مستی و بت پرستی
خمر وخمار و خود خواهی ها
شمشیر ها را بی باک کرده بود
اگر در آن عصر از مادر زاده می شدی زنده بگورت میکردند
گفتم محمد کجاست ؟
گفتی خموش
دشمنانش نمی خواهند او را ببینیم
گفتم ابو سفیان را میگویی؟!
گفتی أو مرده است
ولی هزاران هزار چون او
مکه را خریده اند
گفتم مگر درفش اسلام را نمی بینی؟
گفتی ببین در دست کیست
تاریکی دهان گشوده بود
و مکیان هنوز هم در خواب بودند
و نه دیدند بر فراز کوه حرا
دور از نظر ها
در تنهایی محض
نوری به درخشندگی ستاره گان
به پاکی صحبگاهان
به بی آزاری ستاره گان
بیتاب و بیقرار
جهان را به خوانش گرفته است
گفتم این نور کیست
گفتی نور احمد است
گفتم تاب دیدن ندارم
گفتی به چشم دل ببین
محمد را دیدیم
با یک کهکشان دل
نگاهش به شش جهت
در تگاپو
صحرا های سوزان را می نگریست
که دیگر از قافله و اشتر و اسپ باد پا
خبری نیست
عرب شمشیرش در غلاف است
و ماشیندار بر دوش دارد
شیخ ها سیگار بر لب
با معشوقه های موطلایی
سوار بر لامزین
یک دست وقف تسبح و دست دیگر
در گروه سیلر فون
چشمانشان به یوتوپ
و زیر جامه های دراز شان
لباس تاکسیدو با چلتار هایشان
آهنگ مفارقت مینواخت
هزاران هزار قمر مصنوعی
در کنار ماه و اختران در گردش
ملیونها ملیون تصویر برهنه
روی پرده های تلویزیونها جلوه گر
بوی عطر
بوی شراب
بوی حشیش
بوی انفجار
بوی دود تن انسان
از اینسو و آنسو بلند بود
مسلمان و نا مسلمان
هر دو در یک راه روان
هزاران هزار نایت کلپ
در مستی و بیهوشی
ملیونها ملیون انسان آغشته در اشیش و مروانه
یکی پوشیده
یکی عریان
یکی با ریش
یکی بی ریش
همه در فکر پول و زر و قدرت و لذت
از خدا غافل !
بعد از چهارده قرن
شيطان پيروزمندانه
قهقه مي خنديد !
کوه از نفس های محمد میلرزید
ستارگان از شرم پشت ابر ها پنهان می گشتند
زمین چون مادربینوا و دل شکسته
جسد تکه تکه ی فرزندانش را بر دوش مکشید
محمد دید
جاده ها روشن
چراغ دلها خاموش است
کاخ ها آسمان بوس
انسان دست بوس جفا پیشگانست
زنده گي انفرادی و قتل ها دسته جمعیست
چه شكست بزرگ
هر قدر گفتار ها رسا تر و زیبا تر میگردد
کردار ها زشت ترمیشود
هر قدر ملا و منبر و واعظ بیشتر میگردد
دین صد پاره تر میشود
قرآن در همه جاست
ولی کس لایش را بلا نمیکند
مسلمان بلای جان مسلمان است
و ملا در گوشه مسجد مشغول آن کار دگر
مردان دیگر ننگ لواطت را میپذیرند
ولی خون های شان بجوش می آید
اگر سری زنی چادر نداشته باشد
به کودکان تجاوز میشود
مرد مسلمان این عمل را انجام میدهد
ولی کوچه را خون میگیرد
اگر زنی پا از لخک دروازه بیرون نهد
دردا که غلامی ننگ نیست
ولی تولد دختر هنوز هم ننگ است
چرا آدم انسان نشد
چرا ؟!
درد گلويم را میفشرد
اشک رخسارم را می شست
غم قلبم را مي شكست
و شرم دیدگانم را می بست
احساس کردم
هیچ هیچم
صدای
قلبم را شنیدم که میگفت
بگذار از این قفس تنگ و تاریک رهایی یابم
گفتم مرگ زیباست !
گفتی زندگی آغاز مرگ است !
گفتم دلم رهایی میطلبد
گفتی بسوی عشق پرواز کن
گفتم عاشقان کجا اند ؟
گفتی یبدار شو
گفتم لیلا کجاست ؟
گفتی در دل قصه ها
گفتم مجنون کجاست ؟
گفتی دردل قصه ها
گفتم قناعتم ده
گفتی عشق ها تلفونیست
عشاق پای انترنت مشغول چتینگ!
در میا ن تصویر ها روی صفحات فیس بوک
سرگردانند
گفتم آیا اینکار جایز است
قهقه خندیدی
گفتی با یک فتوا حلالش میسازند
گفتم چگونه ؟
گفتی آنسوی اقیانوس ها
خیمه های زفاف با نکاح موقت
مرد و زن را لحظاتی برای هم حلال میسازد
گفتم مسخره است
گفتی بانک های اسپرم براي زنانی که دوست دارند فرزندان شان را بدون زوج در بطن خود پرورش دهند باز است
گفتم بس کن
از این بیشتر نگو
که سخت در گیر بی زاری شده ام
مگر روز رستا خیز گنه کاران چه جواب دارند ؟!
گفتی :
از این بیشتر چیزی نگویم
هزار و یک سوال ذهنم را میفشرد اندیشه ی شکسته پا بر مغزم میکوبید
و میپرسید
آیا انسان دوباره بدون نفس زنده میگردد ؟
اگر چنین باشد در بهشت از حور و ملک
خورد و نوش چه لذتی خواهد برد ؟
سرم گیج شده بود زمین و زمان
بر گرد سرم میچرخید
آسمان فریاد سر مي داد
ابر ها دیوانه وار مي باريد
باد بی باک سر و زلف درختان را برباد میداد
از ماه و اختران خبری نبود
باران بی پروا به شیشه می كوفت
جاده ها خالی بود
چراغ خانه ها خاموش
تنهایی همه جا فریاد میزد
نه از آدم
نه از حوا
خبری نبود
من زیر سقف تنهایی
صدای نفس های تند خود را می شنیدم
پهلویم خالی بود
گفتم ای یار کجایی ؟
اما
جوابی از کس نشنیدم ......!!!
 
ليلا تيموري
٦/٢/٢٠٠٥